مرضیه ولی حصاری
جعده
صدای در میآید. کمی مضطرب میشوم. سکهها را داخل کیسه میریزم و در صندوقچه پنهان میکنم. بلند میشود و از گوشه پنجره بیرون را نگاه میکنم. درست حدس زدهام خودش است. باز هم ایستاده و با غلامان خوش و بش میکند. کار هر روزش همین است. به هر بهانهای کنیزان و غلامانش را آزاد میکند. نمیدانم چرا دلم گواهی بد میدهد. اگر آب را نخورد چه؟ اگر قبل از خوردن متوجه شود...
از پنجره فاصله میگیرم و گوشهای مینشینم. باید موفق شوم. حق من این خانه و زندگی نیست. چشمانم را میبندم و خودم را تصور میکنم که بر تخت مجللی نشستهام و کنیزکان زیبارو به دورم میچرخند. چشمانم را باز میکنم. لیاقت من بیش از این حرفهاست. من با پسر معاویه ازدواج خواهم کرد و دیری نخواهد انجامید که شاه بانوی عرب خواهم شد. لبخندی روی لبهایم مینشیند. حسن وارد خانه شده است. تا اذان چیزی نمانده. باید دست به کار شوم. بلند میشوم و زهری را که معاویه فرستاده در میان آستینم پنهان میکنم و به دنبال کوزه آب به مطبخ میروم.
*
کوزه آب را محکم در آغوش گرفتهام. و در حیاط به آرامی قدم میزنم. میترسم. از خشم بنیهاشم میهراسم ولی خودم را دلداری میدهم. هیچکس به من شک نخواهد کرد. حتی اگر بفهمند کاری از آنها ساخته نیست. من در کاخ معاویه از هر گزندی به دورم. صدای الله اکبر بلند میشود. به سمت اتاق میروم. باید با همین آب افطارش را باز کند. وارد میشوم. همچون همیشه سفره افطار محقری به پاشده تا حسن افطار کند. چشم میچرخانم. در گوشهای از اتاق قامت بسته و نماز میخواند.. کوزه را محکمتر در آغوش میفشارم و کنار سفر مینشینم تا نمازش تمام شود. دلم میخواهد نگاهش کنم. کاش اینطور نمیشد و حسن در خلافت میماند و من اکنون... اما چه فرقی میکرد؟! حسن اگر خلیفهام بود در زندگی من تفاوتی نمیکرد. پرنده خیالم باز پرواز میکند تا خودش را به کاخهای شام برساند.
ـ جعده به چه فکر میکنی؟
با صدای حسن به اتاق محقر برمیگردم. تاب نگاه کردن به چشمانش را ندارم. طوری نگاهم میکند که انگار همه چیز را میداند. به لبهای خشکش نگاه میکنم. عرق از پیشانیم جاری شده است. حسن همچنان با آن چشمان نافذ نگاهم میکند. دستانم به وضوح میلرزد. پیاله آب را بالا میآورد. کوزه را خم میکنم. صدای شرشر آب قلبم را فشرده میکند. پیاله را نزدیک لبانش میبرد. نگاهش میکنم. او هم نگاهم میکند و پیاله را لاجرعه سر میکشد. تمام بدنم سست شده است. باید از اتاق بیرون بروم. لحظاتی دیگر سم اثر خواهد کرد و من نباید اینجا باشم. باید هر چه زودتر از این خانه فرار کنم. از جا بلند میشوم. رنگ چهره حسن تغییر کرده است. در خطوط چهرهاش میتوان درد را دید. به سمت در میروم که صدایم میکند.
ـ جعده...
برمیگردم. چشمانش به خون نشسته اما چیزی نمیگوید. قطرات اشک بیاختیار از چشمانم سرازیر میشود. باید از این خانه بروم...
***
زینب
تشت را مقابل حسن میگذارم. لختههای جگرش است که درون تشت ریخته میشود. با دیدن لختههای خون تمام جانم از بدن بیرون میرود و بغضم میترکد. گریه میکنم. حسن با آن حال دستم را میگیرد تا دلداریم دهد اما من تحملش را ندارم. بلند بلند گریه میکنم که در باز میشود و حسین و عباس وارد میشوند. چشمم که به حسین میافتد، داغ دلم تازه میشود. به زحمت بلند میشوم و به سمتش میروم. حسین دستی بر شانهام میگذارد و به سوی حسن میدود. به عباس نگاه میکنم. چشمان به اشک نشستهاش خشمگین و بیقرار است. نزدیکتر میآید و آغوشش را برایم میگشاید. به عباس پناه میبرم...
حسین سر حسن را بر زانو گذاشته و اشک میریزد. و آرام زیر گوش برادر نجوا میکند:
ـ حالتان چطور است؟
حسن به سختی پاسخ میدهد:
ـ اى برادر! به زودى از تو جدا مىشوم و به دیدار پروردگار خود، نائل مىگردم. مرا مسموم کردهاند و امروز پاره جگرم در میان طشت افتاد؛ میدانم چه كسى این جفا را بر من كرده و این ظلم از كجا سرچشمه گرفته؛ من در پیشگاه خدا با وى دشمنى خواهم كرد؛ ولی سوگند به حقى كه بر تو دارم از تو میخواهم که این پیشآمد و مرتكب آن را تعقیب مكن و منتظر قضای الهی درباره من باش.
برادرم خود را در اوّلین روز از روزهای آخرت و آخرین روز از روزهای دنیا میبینم. گواهی میدهم به وحدانیت خدا و این که برای او شریکی نیست و تنها او سزاوار پرستش است. هرکه اطاعت او را در پیش گیرد رستگار میشود و هرکه نافرمانیاش کند گم راه میگردد و کسی که از گناهان و تقصیراتش به نزد او توبه کند هدایت میشود. ای حسین، جنازه مرا در کنار جدم رسول خداصلی الله علیه و آله وسلم دفن کن به شرط آن که کسی مانع این کار نباشد. اگر تو را از این کار باز داشتند مبادا بر آن پافشاری کنی؛ چون راضی نیستم به خاطر این کار قطرهای خون به زمین ریخته شود.
دنیا برایم تیره و تار میشود. این بار کار تمام است. زهر کار خودش را کرده. حسن در حال وصیت است. کاش هیچ وقت این روزها را نمیدیدم. به یاد مادر میافتم و وصیتی که کرده بود و کفنی که به امانت برای حسن نزد من گذاشته بود. اشکها دیگر مجالی نمیدهند. حسن بهسختی سرش را به سمت من و عباس میچرخاند و نگاهمان میکند و باز به حسین خیره میشود. میدانم میخواهد سفارش حسین را بکند...
***
عباس
بغض راه گلویم را بسته است اما اجازه نخواهم داد اشکها سرازیر شوند. کسی نباید اشکهای عباس را ببیند. تابوت را به کمک دیگران بلند میکنیم و روی شانه میگذاریم. این بدن مطهر پسر فاطمه است که بر روی شانههایم به سوی مزار ابدیش رهسپار است. مولایم حسین جلوتر از همه حرکت میکند. در حالیکه شانههایش خمیده است. نگرانم، میترسم در غم از دست دادن برادر قالب تهی کند. صدای تکبیر بلند میشود. به سمت مزار پیامبر حرکت میکنیم. نمیدانم بیشتر نگران مولایم حسین باشم یا خواهرم زینب. هنوز به میانه راه نرسیدهایم که صداهایی به گوش میرسد. سر بلند میکنم. جماعتی بهسمت ما میآیند. معلوم است که نیتی خوبی ندارند. دستم را به قبضه شمشیر میفشارم. اگر بخواهند سد راهمان شوند همه را از دم تیغ خواهم گذراند. جماعت که نزدیک میشود، مولایم حسین دستش را بالا میآورد. همه متوقف میشویم.
تابوت را روی شانه یکی از برادرانم میگذارم و کنار مولایم حسین میایستم. با خشم به مروان نگاه میکنم. دلش به آمدن بانویی که سوار بر قاطر است قرص شده است. جلوتر میآید و فریاد میکشد.
ـ عثمان در دورترین نقطه مدینه دفن شود و حسن کنار پیامبر؟! چنین چیزی نشدنی است.
تحملم تمام شده است. من باشم و کسی صدایش را برای مولایم بلند کند. دست به قبضه شمشیر میبرم که فرزند رسول خدا دستش را روی دستم میگذارد. به چشمان به خون نشستهاش نگاه میکنم. صدای پسر فاطمه در گوشم میپیچد.
ـ صبر کن عباس، صبر کن.
دستانم شل میشود. سرم را پایین میاندازم. من بدون اذن او کاری نخواهم کرد. مولایم حسین جلو میرود. با اینکه غم بزرگی در سینه دارد صدایش صلابت صدای پدر را برایم تداعی میکند.
ـ به خدا سوگند اگر برادرم با من پیمان نبسته بود که در پای جنازه او خونی ریخته نشود، میدیدید که چگونه شمشیرهای الهی از نیام بیرون میآمد و دمار از روزگار شما درمیآورند. شما همان روسیاهانی هستید که عهد میان ما و خودتان را شکستید و شرایط آن را باطل ساختید.
مروان چند قدم به عقب میرود. مولایم حسین صدایم میکند. بهسمتش میروم. اشک در میان چشمهایش موج میزند.
ـ عباس، بهسمت بقیع میروم. پیکر برادرمان را در بقیع کنار مزار جدهاش فاطمه بنت اسد به خاک خواهیم سپرد.
سرم را به نشانه اطاعت پایین میآورم زمزمه میکنم.
ـ چشم مولای من
به سمت بقیع حرکت میکنیم. صدای لا اله الا الله همه جا را پر میکند. هنوز از آن جماعت خبیث دور نشدهام که گرد و خاک سواران که به سمت ما میآیند بلند میشود. آسمان تیره میشود. باران تیر است که بر تابوت مولایم حسن مینشیند. خون در رگهایم به جوش میآید. هر تیر انگار قلب مرا دریده است. به سمت سواران حرکت میکنم که صدای مولایم حسین مرا در جا میخکوب میکند.
ـ برگرد عباس و صبر کن که برادرم حسن همین را از ما خواسته است.
قلبم میخواهد از جا کنده شود. اگر مولایم اذن میداد پاسخ این گستاخی را بهسختی پس میدادند. باز میگردم و به مولایم حسین نگاه میکنم که آشکارا شانههایش میلرزد. نزدیکتر میشود. دستش را بر شانهام میگذارد.
ـ برویم عباسم، برویم برادم که باید هر چه زودتر پیکر برادرمان را از اینجا دور کنیم.
گریههای پسر فاطمه غمم را افزون میکند. پاسخ زینب را چه بدهم؟! کاش کاری از دستم برمیآمد. دستش هنوز بر شانهام است. گویی زانوانش تاب و تحمل ندارند و در غم از دست دادن برادر کمرش شکسته است...