گلاببانو
دایی
حامد را چند نفر دیده بودند؛ یکی مثل یک سایه دیده بود که پشت خاکریزها گم میشود.
یکی اینطور دیده بود که گلوله خورده به سرشانهاش و از شدت خونریزی غش کرده. آنکه
سایهوار دیده بود میگفت که حامد آر.پی.جی به دست، یک بخش ازمقتل را تعزیهوار میخوانده
و پیش میرفته. انگار حامد داد میزده؛ در اثر صدای انفجار گوشهایش سنگین شده بود،
هم خودش، هم رگهای گردنش ورم کرده بوده و داشته درباره عباس دلاور یا علیاکبر شبه
پیامبر چیزهایی میخوانده.
راوی یک دست نداشت و آن یکی هم توی گچ بود و وقتی دایی حامد را رجزخوان توصیف میکرد
مجبور بود با تهمانده دستش توضیح بدهد.
دایی حامد تعزیه را دوست داشت. اوایل که خجالتی بود روی دو زانو مینشست و صدایش را
میانداخت توی گلویش و مدام از روی دستخط چیزهایی میخواند. اما بعد که رویش باز شد
توی اتاق راه میرفت و خطاب به چوبلباسی که دشمن بود چیزهایی میگفت. چوبلباسی مظلوم
با آن شانههای رنگارنگ افتاده و چاقش که همیشه پر از لباس بود نقش اشقیا را داشت و
صدایش هم درنمیآمد. دایی حامد تعزیه دوست داشت برای همین توی یکی دوتا از محرمهای
زمان جنگ با چند تعزیهخوان پیر صحبت کرده بود؛ همان وسط حیاط چند خیمه کوچک سفید و
سبز میزدند و شروع میکردند. زیر خیمهها کسی جا نمیگرفت برای همین ملیحه که آن موقعها
کوچک بود مدام میپرسید: امامحسین چند سالش بوده؟ انتظار داشت امامحسین مثل خودش
پنج، ششساله باشد به نسبت اندازه خیمهها. اما راحله نیشگوتش میگرفت که از این فکر
ابلهانه در بیاید و معتقد بود گناه دارد و مدام میگفت امامحسین خیلی بزرگ بوده. این
خیمهها مثلا خیمه هستند. آن وقت ملیحه با همان صورت معصوم گریهناک به مثلا خیمهها
چشم میدوخت و جای نیشگون راحله را میمالید.
دایی حامد عاشق تعزیه بود و بعد از مفقودالاثر شدنش، روضههای مادربزرگ به راه بود.
منتهی بدون تعزیه چون کسی نبود که برود و از شهرهای دیگر تعزیهخوان بیاورد. خود دایی
این کار را میکرد؛ با وانت آبی محمود شوهرعمه میرفت دنبال تعزیهخوانها و هر کدام
را از جایی میگرفت و با وسایلشان میآورد توی یک از اتاقهای خانه مهمان میکرد.
حضرت عباس از همه خوشگلتر بود. مرد تقریبا جوانی که ریش قهوهای و موی بلند قهوهای
با چشمان آبی داشت و همه دخترها دوستش داشتند. جناب حر هم موی سرش ریخته بود، صدای
گرم مهربانی داشت، با تنه تنومند قوی. همیشه یک مشت شکلات توی جیبش بود که به بچهها
میداد.
تو نمایش هرکس یک نقش اصلی داشت اما نقشهای دیگر را هم میگفت. ملیحه هم یکی از طفلان
مسلم میشد. همان طفل مظلوم کوچکتر چون تپل مپل بود و موقع اسارتش همه گریه میکردند،
خودش هم همین طور و راحله از حسودی میگفت: اصلا میدانی برای چه گریه میکنی؟ و ملیحه سر قشنگ سیاهش را تکان میداد که بچهها
بدون آدم بزرگها میترسند و اصرار داشت آقا محمود، پدرش همان نزدیک خیمهها بیایستد.
محمود هم چون سروزبان و صدایی نداشت مثل چوبلباسی میایستاد و فقط مردم را تماشا میکرد.
خود دایی حامد علیاکبر میشد، قاسم میشد، خیلی خوب بلد بود و خدیجه از همان جا عاشقش
شد؛ از همان جا که شمشیر میچرخاند و رجز میخواند.
مادربزرگ
دیگر تعزیه را بعد از دایی حامد ادامه نداد چون آدمش را نداشت. دایی حامد تکپسر خانواده
بود که رفته بود جنگ و برنگشته بود؛ نه خودش و نه جنازهاش، اما روضهها برقرار بود.
محرم که شروع می شد هفت هشت نفر آدم همیشه خود به خود بدون اینکه کسی بگوید میآمدند، در می زدند برای کمک کردن؛ زنها تنها یا با یک، دو
بچه روی نیم تخت وسط حیاط مینشستند، حال و احوال میکردند و در حال خوردن چای از دایی
سراغ میگرفتند. مادربزرگ همه را میشناخت، از همسایهها قدیمی بودند که حتی با وجود
دور شدن محلهها و جابهجا شدن همسایهها دوباره میآمدند. مادربزرگ آه میکشید و میگفت
که حامد بیوفا شده، رفت و دیگه پشت سرشم نگاه نمیکنه؛ انگار این چیزها را به خود دایی بگوید که آنجا ایستاده
و دارد نگاهش میکند .
توی خانه هم دایی، مادربزرگ با عصا به پهلوی چاق همان چوبلباسی که یکی دوتا از لباسهای
دایی را روی دست داشت میکوبید و میگفت: باشه
حامدخان! ما رو چشمانتظار بذار مادر! ایراد نداره. تو که از این عادتها نداشتی! هر
جا و با هرکی که میرفتی بعدش و قبلش خبر میدادی اما هیهات الان بیخیال شدی انگار
نه انگار که مادر پیری هم داری. و به زنهای همسایه میگفت: گاهی حامد به خوابم میآید
و میرود. خودش میتواند رد و نشانی بدهد اما ساکت نگاهم میکند. انگار طلبکار است.
بعد بغض می کرد و میگفت: آدرس دختری را که نشان کرده بودیم میدهد مدام میگوید ازش
سراغ بگیرید، مدام میگوید عروسش کنید، منتظر من نمانید. اما یکبار هم حال دست و پای
پوسیده من را نمیپرسد. میگویم: خب برو به خواب خودش بگو. من که نمیتوانم بروم بگویم
دخترتان را نمیخواهیم. آنها چیزی نمیگویند... میگویند؟ دختر راضی است. منتظر است.
تو هم به جای این حرفها همت کن و از خودت رد و نشانی بده. الان ده سال است که رفتهای!
اینها را سر نماز میگوید. قامت که میبندد، حامد میآید مینشیند توی سجادهاش با
کلی اخم و ناراحتی و ابروهای گرهخورده و چشمهای خونافتاده ورم کرده، مادربزرگ رکعتها
را اشتباه میکند و مدام میگوید: لعنت به دل سیاه شیطون و با بالهای سفید و گلدار
چادرش بال میزند که شیطان برود اما نه! خیلی محکم میخواهد حامد بماند. اگرچه دلخور
و ناراحت اما بر سجاده بماند تا مادر با دیدنش آرام بگیرد. مادربزرگ هی قامت میبنند،
تکبیر میگوید و دوباره شروع میکند. توی خواب فقط حامد حرف میزند و مادر با خودش
فکر میکند؛ عصبانی هم میشود برای من، انگار من گفتم برو...
مردها هم برای کمک میآیند. خریدهای سنگین و جابجایی دیگ و دیگبرها برای آنهاست اما
داخل نمیآیند. باحیا و خجالت از همان پشت پرده خاکستری آویخته جلوی در پا میچسبانند
که کی بیاییم برای زدن پارچهها و پهن کردن قالیها و جابجاییهای سنگین دیگها و دیگچهها؟
و مادربزگ با یک سینی چای پرده را کنار میزند، همان توی کوچه در حال خوردن چای عطری
وظایفشان را تقسیم میکند و میروند.
هر سال
دهه محرم و صفر بساط روضه و چای و قند به راه است. روضهها که به وفات ائمه گره میخورد
غذای نذری هم بار میگذارند. خانه جای رفتوآمد میشود و شلوغ و مادربزرگ چراغ روضهها
را روشن میکند. به هر شکل که شده پسانداز میکند در طول سال مخارج را درز میگیرد.
از این طرف و آن طرف هم کلهقند و چای و برنج و حبوبات میرسد. انبار زیرزمین پر میشود
از کیسههای جورواجور و متفاوت. مادربزرگ همه برنجها را قاطی میپزد. لیلا خانم دست
راست مادربزرگ غر میزند که؛ خانم جان بعضی برنجها نیمدانه است و شکسته! بعضی قندها
زیاد شکسته و ریز است. اینها خراب میکنند نذریها را عدسپلو شفته میشود. قند ریز
به دهان مردم برود حرف میزنند پشت سرمان!
مادربزرگ میگوید: هیکل مرا ببین لیلاخانم. دو پاره استخوان پیزوری که بهزور لقلقکنان
هم آمده! قدم که نصف ادمیزاد است بر و رویی هم که شکر خدا ندارم ، اگر اینطوری باشد
که شما می گویی من را اصلا داخل ادم حساب نمی کنند چه برسد به روضهچی! مادرجان دم
و دستگاه به ریزی و درشتی نیست اینجا ریز و درشت کنار هم قد میکشند و همه قبول است
بسپار به خودش اینقدر نق نزن! بعد از پخت هم در دیگ را بر میدارد و اشکریزان و خندان
که لیلا جان بیا و ببین که چه قدی کشیدهاند! همهشان
مادربزگ کلی نوه و چند تایی هم نتیجه دارد؛ خدیجه شیرینیخورده دایی فکرش را مشغول کرده است. نمیداند چه کار کند این پیغام روی زبانش مانده که خدیجه را بفرستید سر خانه و زندگی. سنش بالا میرود خوبیت ندارد یکه و یالقوز باشد اما زبانش نمیچرخد. چیزی ته دلش را فشار میدهد و زبانش را قفل میکند، خدیجه هر سال محرم بیشتر میآید به نظر مادربزرگ کوتاهتر میرسد چند چروک ریز افتاده است کنار دهانش. تند تند نفس میکشد مثل مادربزگ، مادربزرگ دریچه قلبش مشکل پیدا کرده است. نمیتواند مثل ده یازده سال پیش دست و پایش را آنطور محکم و جاندار حرکت بدهد. مادربزرگ با دیدن خدیجه داغش تازه میشود. نه میتواند بگوید نیا و نه طاقت دیدنش را دارد در هر چشم به چشم شدن یاد حامد میافتاد. متوسل میشود به عباس و علیاکبر، خدیجه به سی سالگی رسیده است. مادربزرگ دلش میخواهد عروسش کند. حیف آن چشمهای درشت سیاه حامدکش نیست که اینطور غمگین خیره خیره بچههای کوچک را نگاه کند که چطور بازی و شیطنت میکنند. مادربزرگ درد دل میکند پیش روضهخوانها که سفارشی علیاکبر بخوانند، حامد را به خیمهها میبرد که زودتر برگردد. چند تار موی سپید لابلای گیسوان سیاه خدیجه پیدا شده است. دستانش انقدر مثل قبل لطیف نیست. پهن و استخوانی شده، دورادور خبر دارد که توی یک کارگاه تولیدی کار میکند. به جز مشکل خدیجه مشکل دیگری هم بود اوجاق خانه مادربزرگ دخترخیز بود. پسر کاکل زری کم داشت. همان حامد یکی یکدانه بیاثر و والسلام دیگر هیچ. دخترها همگی دوباره دختر بار گذاشته بودند و چشم امید مادربزرگ به خدیجه بود، مادربزرگ بالأخره قفل سکوتش را شکست و گفت: راضی باشی میخواهم یکبار دیگر خواستگاریات کنم. خون دوید توی صورت خدیجه، نفسش پس رفت. مادربزرگ یکی از روضهخوانهای جوان را نشانش داد گفت: ببین! درست همسنوسال حامد است. با هم دوست بودند، بعید است حامد برگردد اما تمام نمازهای مرا بهخاطر عروسی تو باطل میکند. این پسر خیاط است، دستش به دهانش میرسد. ماه محرمها روضهخوانی میکند، مادر ندارد من را واسطه کرده. من راضی، حامد راضی اجازه بدهی با یک جعبه شیرینی بفرستمش خدمت پدرو مادرت. خدیجه میرود نزدیک در بغضش میشکند گونهها همنوز شرمگین و سرخاند اما از اشک خیس شدهاند. مادربزرگ بغضش را قورت میدهد و رو به چوبلباسی میگوید: بفرما! راحت شدی؟ مبارک است.