زینب یاری
عزیز خانم دستش تا آرنج توی کف و صابون بود که مهرالنسا خانم چادر زیر بغل دواندوان و تو سر زنان خبر را آورد.
ـ خبر آوردند هر کس بخواهد عزاداری بکند سر و کارش با دولت و امنیه چیهاست. امسال محرم قدغن است. توفیر هم نمیکند کی باشد، زندان دارد و شلاق.
خنده روی لبهای عزیز خانم ماسید نور چشمهایش خاموش شد چینهای ریز و درشتی زیر چشمها و گوشه لبهایش افتاد و نگاهش چرخید سمت زیرزمین.
تمام یکی دو هفته گذشته را عزیز، فرستاده بود دنبال بلغور گندم. نذر داشت هر ساله آش میپخت و محال بود سالی از زیر نذرش دربیاید یا فراموش بکند. تمام وقتش توی زیرزمین میگذشت. بلغورها را میشست، پاک میکرد و...
ـ خدا باعث و بانیش را لعنت کند. آن قزاق گور به گور شده اولش با سلام و صلوات جلو آمد حالا دارد... سیدالشهدا انشاالله حقش را بگذاره کف دستش.
مهرالنسا خانم به اینجا که رسید بغضش ترکید. هایهای گریهاش حیاط را برداشت. صورتش را با چادرش پوشاند و هقهق کرد. شانههای فربه و چاقش زیر چادر تکان میخوردند و چادرش روی زمین پهن شده بود. هق هقش که بالا گرفت چادر از روی سرش افتاد روی شانههایش.
نگاهم چرخید دور و بر حیاط. عزیز داشت برای محرم آماده میشد. صندوق خانه را ریخته بود بیرون. سماورها را از پستو در آورده بود، استکانهای کمر باریک را چیده بود توی سبد، متقالهای سیاه را انداخته بود توی طشت و و چنگ زده بود. دور تا دور حیاط را میخواستیم پارچه سیاه بزنیم و پرچمها را از سر درخانه آویزان کنیم.
ـ میگویند این تقی آژان هم از خبرچینهای خودشان است. تو را به خدا عزیز خانم از من نشنیده بگیرید اما هر چه باشد نانخور خودشان است دیگر. خیلی با زنش خدیج خانم گرم نگیر، با بچههایش، هر چقدر هم که با خدا باشد زن و شوهر یک بالین هستند.
عزیز خانم سرش روی گردنش افتاد و غم دنیا روی شانههایش سنگینی کرد. میشد صدای کوبیدن قلبش را از در و دیوار خانه و تمام خانههای شهر شنید.
ـ نه من باورم نمیشود. میدانی اگر سید بفهمد عن قریب سکته میکند؟ چادرم را بیاور کرامت.
و بلند شد کف دستهایش را مالید به دامنش. روسریاش را دور گردنش سفت کرد و راه افتاد. آن قدر عجله داشت که پایش به گلدانهای شمعدانی گوشه حوض گرفت و گلدان زمین خورد و شکست. خانم جان عجله داشت، میدوید. یک لنگ دمپایی از پایش درآمد. دنبالش دویدم لنگ کفش به دست. هیچ چیز نمیفهمید.
ـ باید مطمئن بشم، باید خودم از زبان حاجی بشنوم.
مهرالنسا خانم دنبال عزیز خانم روانه شد. چادرش را داده بود زیر دندانش و پا به پای عزیز خانم میدوید. عزیز رو بنده و چادرش را انداخت سرش و کشیده شد سمت بازارچه. صدای قلب عزیز خانم را میتوانستم یکی در میان بشنوم. با کفشهای لنگه به لنگه دنبالش میدویدم و از پی من مهرالنسا خانم غرغرکنان و لیچارگویان میآمد.
ـ خدا باعث و بانیش را به زمین گرم بزند الهی. آخر تو را چه به سیدالشهدا؟! همه چیز دیگر تمام شد؟ مانده بود با خاندان پیامبر در بیفتی نانجیب خدا خیرت ندهد، ای خداااااا.
و با مشت میکوبید به سینهاش. صدای کوبیده شدن مشتهایش را میشنیدم همراه صدای قدم تند عزیز خانم که دمپاییهایش روی زمین کشیده میشد. پایین چادرش روی خاکها جلو میرفت و غبار محوی را با خودش هوا میکرد.
بازارچه شلوغ بود و پر جمعیت. از بزار گرفته تا مسگر و عطار و لحاف دوز. عزیزخانم به هر کدامشان که میرسیدیم سؤال میکرد و راضی نمیشد. انگار تا از دهان میربابا نمیشنید آرام و قرار نمیگرفت. رنگ و رویش بهم ریخته بود و تند تند نفس میکشید.
ـ ای بابا عزیز خانم کمی یواشتر پس میافتیها. بدو پسر مادرت الانه است که غش کندها.
میربابا توی صحن مسجد کنار حوض نشسته بود. رنگ و رویش پریده بود و سینهاش خس خس میکرد. میدانستم که میربابا وقتی خبر بدی میشنود اینطور بیحال میشود. چشمهایش سرخ میشوند، لب هایش میلرزند و رنگشان میپرد. عصایش را چسبانده بود زیر چانهاش و خیره شده بود به ماهیهای داخل حوض که دور تا دور حوض میچرخیدند. توی فکر و خیال بود و در این عالم سیر نمیکرد. عزیز خانم تا میربابا را از دور دید راه رفتنش شتاب بیشتری گرفت. رفت خودش را جلوی میربابا انداخت روی زمین.
-آقا درست میگن که....؟
باقی حرفش را نتوانست ادا کند. همان طور زل زد به چشمهای میربابا. میخواست از چشمهایش جوابی را که دلش میخواست بیرون بکشد ولی میربابا سرش را بلند کرد و با بغض و نفس تنگی خواست چیزی بگوید که نشد و صدا توی گلویش خفه شد. فقط توانست سرش را تکان بدهد. چهرهاش سیاه شده بود و قفسه سینهاش تند و تند بالا و پایین میرفت. مردمک چشمهایش گشاد شده بودند و نینی اشک تویشان میرقصید.
صدای شیون عزیز خانم صحن امامزاده را پر کرد. تمام زن و مردهایی که دور و اطراف بودند نزدیکتر شدند. پچپچها بالا گرفت. آه عزیز از عمق جانش بود. گریهام گرفته بود. مهرالنسا خانم دست و پایش را گم کرده بود و به این سو و آن سو میرفت. شانههای عزیز خانم را میمالید و مشت مشت از حوض آب برمیداشت و روی صورتش میپاشید.
ـ تو چرا اینطور مثل مادر مردها گریه میکنی؟ کرامت...
***
میربابا دو روز بود که عصازنان طول و عرض حیاط را میرفت و میآمد. زیر لب با خودش حرف میزد و سرش را تکان میداد. افسرده بود و رنگ به رو نداشت. اصلا انگار در دنیای دیگری سیر میکرد. با کسانی حرف میزد که نه ما صدایشان را میشنیدیم و نه میدیدیمشان.
ـ اصلا مگر میشود برای آقا مراسم نگرفت؟! اصلا شدنی نیست، آقاااااااست. سرور نه شدنی نیست. هر طور شده باید راهش انداخت، شده سرم را بدهم باید راه بندازم.
عزیز خانم میرفت و میآمد. دلشوره داشت. میربابا حالش بد بود. روضه آقا برایش همه چیز بود. ده شب محرم را فقط اشک میریخت و گریه میکرد. اصلا به امید این ده شب زنده بود. بعد از پایان محرم میگفت دوباره زنده شده، سبک شدست و تازه دارد راحت نفس میکشد. اصلا انگار جوان شدست و دیگر نه از پا درد خبری است و نه از کمر درد. انگار که یک آدم دیگر آمده روی زمین.
ـ آقا شما را به خدا بیایید داخل.
میربابا به عزیز خانم نگاه میکرد و هیچ چیز نمیدید. سالها بود که روضههای او آدمهای زیادی را به خودش وابسته کرده بود. همه چشم انتظار این ماه بودند. محرم که نزدیک میشد همسایهها از دور و نزدیک میآمدند. هر کدام سهمی میدادند برای نذری.
ـ برقرار میکنیم روضهها را، برقرار میکنیم.
عزیز خانم پا به پا کرد. لب پایینش را گاز گرفت و زد روی دستش و صدایی خفه شبیه هیس از بین لبهایش بیرون آمد. دور و برش را نگاه کرد و رفت سمت میربابا.
ـ آقا حواستان هست قدغن است؟! زندانی دارد. میگویند همین تقی آژان خودش دستش توی کار است و...
ـ دهانشان را میبندیم، ملت گرسنهاند، با هر چیزی شده دهانشان را گل میگیریم و چشمهایشان را کور میکنیم که نبینند و نشنوند...
ـ امید این مردم به من است، ناامیدشان کنم؟ بعد هم چطور بدون روضه آقا میشود زنده ماند؟
ـ چطور میخواهند بفهمند و...
ـ هزار راه است که متوجه نشوند.
**
از فردا کارمان درآمد. با بهانههای ریز و درشت جلوی آشناها و همسایهها را میگرفتیم و طوری که امنیه چیها خبردار نشوند، خبر برگزاری مراسم را میدادیم. نوری که در چشم آنها روشن میشد دیدنی بود. دوباره نذرها و صدقهها راهشان را به خانهمان باز کردند. عزیز خانم سر از پا نمیشناخت. لباسهای سیاهش را به تن کرد. دور تا دور اتاقها را پارچه سیاه زد و بساط استکان و سماور را راه انداخت. میربابا دکان آهنگریاش را زودتر میبست میآمد کمک عزیز خانم.
ملا کریم جورابچی ملای بازارچه بود. ریش و مویش حنایی بود و چشمهایش نوری خاصی داشت. سبزه بود و عربی را بهتر از فارسی صحبت میکرد. منبرهایش همیشه شلوغ بود. زنها سر و دست میشکستند برای منبرهایش. میگفتند سبک میشوند و انگار که بال درآوردهاند میتوانند پرواز کنند. همه از پشت بامها سر میرسیدند، بی سر و صدا از نردبانها پایین میآمدند و کز میکردند گوشه حیاط و اتاقها. کسی حرف اضافهای نمیزد. بساط ما بچهها هم جور بود. محرم و روضههایش حال با صفای کودکیمان را با صفاتر میکرد. میچرخیدیم و احساس بزرگی میکردیم. ملا وقتی روضه میخواند، ذکر مصیبت میکرد و از مرام و معرفت آقا حرف میزد دل زنها و مردها را کباب میکرد. همه توی دستمالهایشان اشک میریختند و تا جایی که میتوانستند آرام مویه میکردند. یکی دو نفر از جوانترها را گماشته بودند برای نگهبانی. آژانها و امنیهچیها را که از دور میدیدند داد و قال راه میانداختند و همه را خبردار میکردند.
***
ـ عزیز خانم ناقابل است تو را خدا بگویید ما را هم دعا کنند.
ـ خیران خانم قند آوردی آن هم در این اوضاع آخر...
ـ قندان روضه باید پر باشد. قربان آقا بروم خودش کمک میکند لنگ نمیمانیم انشاالله. گذاشته بودم پولها را کنار برای روز مبادا ولی دیدم قندانها خالی هستند حیف است مجلس آقا...
بغض خیران خانم میترکد. مینشیند لبه پله و هایهای میزند زیر گریه.
ـ قربان اسم و رسمش شوم. قربان غربت و لب تشنهاش. گردنم بشکند که بیشتر از اینها در توانم نیست.
اشکهای خیران خانم همه را بیقرارتر میکند و اشکهایشان را داغتر. جرأت نمیکنند صدایشان را دربیاورند که مبادا به گوش امنیهچیها برسد.
ـ خیر و بهره الهی نبینند انشاالله که حسرت یک دل سیر گریه را هم به دل ما گذاشتهاند. از زمین و زمان برایشان ببارد الهی به حق این شبها.
پچپچ زنها بالا میگیرد. زیر گوش هم حرف میزنند و نچنچ میکنند و حسرت میخورند. روی لپهایشان میزنند و بغض میکنند. از معجزات روضهها میگویند، از خوابهایشان، از ثوابها و التفاتهای آقا و اشک پشت اشک میریزند. یکباره کسی با لگد میزند به در. رنگ از رخ میربابا و عزیز خانم میپرد.
آژانها آژانها دارند میآیند.
نمیدانند که چطور فرار کنند. از در و دیوار بالا میروند میدوند توی زیرزمین و پستوها زمین میخورند و بلند میشوند. دست به دست از نردبانها خودشان را بالا میکشند و آنهایی هم که میمانند خودشان را طوری نشان میدهند کمتر جلوی دید آژانها باشند. آژانها با قیافههای پر از خشمشان خودشان را میاندازند توی حیاط. دور و اطراف را نگاه میکنند و به همه جا سرک میکشند.
ـ اینجا چه خبر بوده؟
ـ مهمانی داشتیم. کسی فوت کرده بود، برایش مراسم گرفته بودیم.
ـ که مراسم داشتیدها؟ پدر سوخته فلان فلان شده پس مهمانهایتان کجا هستند؟ بریزید بهم بساط این پدرسوختهها را که فرمان شاه را ندید میگیرند.
آژانها افتادند به جان سماور و استکانها. همه را ریختند وسط حیاط و با لگد خورد کردند و تمامش را ریختند توی حوض. عزیز خانم گریه میکرد و میربابا به زحمت جلوی خودش را گرفته بود. استکانها کمر باریک زیر چکمههای آژانها جرق جرق صدا میداد و خورد میشد.
ـ تحویل بگیرید حالا ببینم بازهم میتوانید مراسم مهمانی به خیال خودتان بگیرید. آخرش که به چنگم میافتید.
ـ خدا لعنتتان کند نانجیبها... خدا سایه شومتان را از سرمان کم کند خدا آن شاه...
عزیز میدود و جلوی دهان میربابا را میگیرد و اجازه نمیدهد حرفهایش را ادامه بدهد. میربابا توی مشت عزیز خانم داد و بی داد میکند و صدایش به جایی نمیرسد. من ترسیدهام و همه اینها را از پشت درخت چنار ته حیاط نگاه میکردم. همه از بالای پشت بامها سرک میکشند، بد و بیراه میگویند و اشک میریزند. قلبهایشان در سینه مچاله شده و نمیتوانند دم بزنند.
ـ خدا از روی زمین برتان دارد.
ـ زبان درازی میکنی ضعیفه؟
آژان با مشت کوبید توی صورت مادرم. خون پرید بیرون از توی دهانش و ریخت روی لباسش.
همه ریختند وسط. دعوا بالا گرفت. همه چیز بهم ریخت. میترسیدم قلبم میکوبید و جرأت بیرون آمدن از پشت درخت را نداشتم. استکانها و ظرفها بودند که زیر پاها لگد مال میشدند و صدای آه و ناله و تف و لعنتها بود که بالا گرفته بود.
***
شام میربابا را از عزیز خانم گرفتم و راهی دکان شدم. توی دکان چند نفر با میربابا پچپچ میکردند. به بهانه خرید و سفارش، درباره شب گپ میزدند که چطور دوباره بساط روضه را رو به راه کنند. آشیخ عطار هم بود. دور صورتش را با پارچه سفید بسته بود. نگاه سنگین من را که روی خودش حس کرد از دکان بیرون رفت.
ـ میربابا آشیخ دندان درد داشتند انگار؟
بغض میر بابا ترکید. صورتش را توی دستمالش فرو برد و گریه کرد.
ـ آشیخ دندان درد نداشتند. امنیهچیها محاسنشان را از باب روضه سیدالشهدا تراشیده بودند.
بهادرخان از گوشه دکان گفت:
ـ حالا شرمش میشود در ملأعام دیده بشه، بهخاطر همین آن دستمال را بسته.
چشمهایم از تعجب گرد میشود. رو به میربابا نگاه میکنم. توی چشمهایش اشک نشسته. تسبیح شاه مقصودش را تند و تند میچرخاند و زیر لب با خودش حرف میزند.
ـ باید مراسمها را جایی برگزار کنیم که از شر امنیهچیها راحت باشیم.
بهادرخان همان طور که پتک را آرام جابهجا میکرد گفت:
ـ کجا؟ مگر جایی هم هست که از دسترس آنها به دور باشد؟
بایرامخان کمی رفت توی فکر. دستی به محاسن جو گندمیاش کشید و هیکل درشت و ورزیدهاش را تکانی داد و گفت:
ـ جایی مثل....جایی مثل سرداب.
همه سرها چرخید سمت بایرامخان.
ـ یا حتی حمامها. کسی دیگر به آنجاها مشکوک نمیشود. راحت میشود مراسم را برگزار کرد و یک دل سیر برای مظلومیت مولایمان گریه کرد.
به اینجای حرفش که رسید، بغض کرد. چشمهایش به اشک نشست و صدایش خش برداشت.
برزو خان با صدای بمش گفت:
ـ باید در حمام برگزار کنیم.
از عصر مردها، بچهها و پیرمردها بقچه به بغل راهی حمام شدند. یک شب قرق زنها بود و شب دیگرش قرق مردها. حمام بزرگ بود و درندشت ملا که میرسید عبا و عمامهاش را از بقچه در میآورد میپوشید و مینشست بالای حمام و روضه میخواند با صوتی آرام و زن و مردها گریه میکردند. مویه میکردند و خودشان را به این طرف و آن طرف تکان میدادند. صدا بیرون نمیرفت و اگر میرفت به خیال اینکه سر و صدای حمام است کسی کاری به کارشان نداشت. صاحب حمام مرد پیر و عاشقی بود که نام امام لحظهای از دهانش نمیافتاد. میربابا حالش بهتر شده بود. فکر اینکه امسال را هم اینطور به سر کرد و توانست روضهها را برقرارا کند سر دماغش آورده بود. نینی اشک همیشه ته نگاهش بود.
ـ خدایا شکرت که امسال هم بدهکار تو و خلقت نشدم.
عزیز خانم آرامتر شده بود. آرامش روضهها مهربانترش میکرد. تر و فرزتر میشد.
**
عمو کرامت اینها را میگفت و عصازنان و پاورچین پاورچین به دنبال هیئت میرفت. قیافه چروکیده و آرامَش، پر از حرف و خاطره بود. نم چشمهایش را با دستمال میگرفت و نگاهش به طبل و سنجها بود. با دستهای لرزانش میکوبید روی سینهاش و آه میکشید.
ـ میربابا و رفقایش جان کندند برای زنده نگهداشتن روضهها. میگفتند که همینهاست که باعث میشود انسانیت زنده بماند و نفس بکشد. ای کاش بودند و در میان اینها یک دل سیر نفس میکشیدند و اشک میریختند.
دستهها آرام آرام جلو میآمدند. صدای زنجیرها بالا گرفته بود و لابهلای حسین حسینها گم و پیدا میشد. طبلها با بغض کوبیده میشدند و اشکها آرام و سر به زیر روی صورتها مینشست و زمزمههای آرام زیر لبها جان میگرفت.
عمو کرامت با چشمهای نیمه بینایش فقط جلو میرفت و حرف میزد. خاطرههایی که هر سال با محرم شروع میشد و با تمام شدنش توی صندوقچه سینهاش مینشست و برای سال دیگر پختهتر بیرون میآمد.
ـ کاش عزیز و میربابا بودند...