کد خبر: ۵۲۰
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۹
پپ
گفتگوی صمیمانه با مادر شهید «سیدمحمد حسینی»؛ از شهدای لشکر فاطمیون
صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

نمی‌دانم تا به حال به این دقت کردید که برخی از فصول کتاب زندگی برخی از ما آدم‌هاچقدر شبیه به هم نوشته شده است! فرقی هم نمی‌کند در کدام دیار و در کدام وقت از تاریخ چشم‌مان به جمال این دنیای خاکی روشن شده باشد. آنچه باعث می‌شود ما با تمام اختلافات دیگری که داریم شبیه به هم جلوه کنیم آن رویداد و اتفاقی است که دست تقدیر برای سرنوشت ما رقم می‌زند. حال هرچه این رویداد ریشه در جایی فراسوی دنیای خاکی ما داشته باشد مطمئنا پیوند عمیق‌تری بین‌مان ایجاد می‌شود.

با این جملات دیگر باید آن علامت سوال بزرگ که قصد من بود در ذهن‌تان ایجاد شده باشد که مهمان این هفته مجله ما چه کسی است که در وصفش اینگونه گفتیم. باید همراهی‌مان کنید تا با هم صحبت‌های شیرین « ......»، مادر شهید «سیدمحمد حسینی» را بخوانیم تا هم بار دیگر از روایت زندگی قهرمانی گمنام لذت ببریم و هم با نظر به زندگی مادر و فرزند شهید به جواب آن سوال دست یابید.

....

او سرباز آقا امام زمانعجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است

زمانی که محمد 8، 9 ساله بود کمی بداخلاقی می‌کرد و من خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک روز مادرم گفت: من خواب دیدم محمد لباس سبز به تن دارد. یک آقایی آمد و مدام می‌گفت: به مادرش بگویید این بچه را اذیت نکند. او سرباز آقا امام زمانعجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است. این در گوشه ذهن من مانده بود.

مسائلی مثل شهادت برای من حل شده است. ما هر چه داریم از اهل بیت داریم. محمد چندباری به من گفت: مادر می‌دانی الان برخی افراد برای دفاع از حرم حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها به سوریه می‌روند. او مدام از آنجا حرف می‌زد البته هیچ‌وقت مستقیم نمی‌گفت که خودش هم می‌خواهد برود، مثلا می‌گفت مادر می‌دانی فلانی هم رفت؟! من در جواب این حرف‎‌هایش می‌گفتم برای تو زود است اما وقتی دیدم خیلی دلش می‌خواهد یک‌بار به او گفتم: محمد می‌خواهی به سوریه بروی ؟ اگر خودت راضی هستی و دلت می‌خواهد من می‌خواهم خودم تو را راهی کنم. گفت: باشه، می‌روم. من به برادرم که روحانی و ساکن قم هستند، زنگ زدم و از او راهنمایی خواستم. برادرم کامل برای من توضیح داد که اگر محمد برود ممکن است اسیر یا شهید شود. درست است که خودت با این مسائل آشنا هستی، ولی ببین آیا تحمل بیوه شدن زن جوانش و یتیمی فرزندش را داری؟ آیا تحمل دوری او را داری؟! گفتم: بله، خودم عاقلانه دارم تصمیم می‌گیرم و می‌خواهم او را به جبهه بفرستم. برادرم هم گفت: باشد. من هم حرفی ندارم. در نهایت سید محمد به یک آقایی زنگ زد و مدارکش را پیش او برد. وسایل زیادی را هم برنداشت. فقط گفت: مادر اگر بروم و دستم به حرم حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها بخورد آن موقع تازه من باور می‌کنم که جزو سربازان امام زمان هستم. خداحافظی کرد و رفت.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: