کد خبر: ۵۱۹۳
تاریخ انتشار: ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۴:۴۲
پپ
صفحه نخست » کنز


حسنی احمدی

کاروان علی به نزدیک نینوا رسیده است ابن‌عباس خودش را به علی می‌رساند و به چهره محزونش نگاه می‌کند. علی نزدیک شط فرات می‌ایستد و رو به ابن‌عباس می‌کند و می‌گوید: ابن‌عباس آیا این مکان را می‌شناسی؟ ابن‌عباس پاسخ می‌دهد: خیر نمی‌شناسم. علی در حالی که شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزید می‌گوید: اگر می‌شناختی مثل من از آن نمی‌گذشتی مگر اینکه مثل من گریه می‌کردی. علی به حدی گریه کرد تا محاسنش سفید شد. اشک از چشمان ابن‌عباس هم جاری شد. سپس علی گفت: مرا با آل‌سفيان چه‌كار است كه جنگ كنيم آن‌ها از جنود سپاهيان شيطانند، اى اباعبدالله صبر كن زيرا هر بلایى كه این‌ها به سرت مى‌آورند، سر من آوردند. علی خسته به نظر می‌رسد آب طلب می‌کند و بعد از وضو نماز می‌خواند و لحظاتی کوتاه چشمانش را می‌بندد و به خواب می‌رود. لحظاتی می‌گذرد و علی از خواب بیدار می‌شود و دوباره رو به ابن‌عباس می‌کند و می‌گوید: آیا تو را از خوابی که دیده‌ام باخبر کنم؟ ابن‌عباس می‌گوید: ان‌شاءالله که خیر است. علی با صدایی محزون می‌گوید: ديدم گويا مردانى با علم‌هاى سفيد از آسمان به زمين آمدند، شمشيرهاى سفيد و درخشنده بر كمر داشتند، سپس گرد اين زمين خطى كشيدند، ديدم گويا شاخه‌هاى اين نخل‌ها بر زمين رسيده و در ميان خون شناور شد، و گويا فرزندم حسين و ميوه دلم، و نور بصرم، در آن غرق شده و هر چه استغاثه مي‌كند. كسى به فريادش نمى‌رسد، و گويا آن مردانى را كه از آسمان آمده بودند. ندا می‌كردند و مى‌گفتند: اى آل‌ رسول صبر كنيد كه شما را خواهند كشت. و شما به دست يك مشت مردم شر كشته خواهيد شد. و اينك بهشت مشتاق شما است. اى اباعبدالله سپش به من تسلیت گفتند و فرمودند: يا ابالحسين به تو بشارت باد و خدا روز قيامت چشمت را روشن كند. آن‌گاه از خواب بیدار شدم به خدا قسم حضرت رسول به من این خبر را داده بود.

منبع: بحارالانوار، جلد 44، صفحه 252

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: