کد خبر: ۵۱۲
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۴
پپ
صفحه نخست » داستانک


معصومه کرمی

روی راحتی روبروی تلویزیون نشسته ام. چیزی از حرف‌های گوینده نمی فهمم فقط حرکات لب و دهانش را می بینم، از صبح دلشوره دارم، دیشب خواب آشفته دیدم. لیوان چای را از روی عسلی کنار دستم برمی دارم. باز هم سرد شده، بار دوم است که عوضش می کنم. شکلاتی در دهانم می گذارم تلخ، چای را روی آن سر می¬کشم طعم شکلات هم سردی چای را نمی گیرد. لیوان نصفه را دوباره روی عسلی می گذارم. تلویزیون را خاموش می کنم، لیوان را برمی‌دارم و به طرف آشپزخانه می روم. لیوان را داخل سینک روی ظرف‌های تلنبار شده می گذارم. دست و دلم به کار نمی‌رود. الان ظهر می شود، ترانه گرسنه از کلاس زبانش برمی گردد. به طرف یخچال می روم از فریزر یک بسته گوشت چرخ کرده برمی دارم، روی میز ناهارخوری می گذارم تا یخش باز شود. ترانه کباب تابه ای دوست دارد. یادم می افتد باید اتاقش را بگردم تازگی ها رفتارش کمی عجیب شده، از آشپزخانه بیرون می آیم و از پله های مارپیچ وسط هال به طبقه بالا می روم. چند برگ خشک شده از گل‌ها روی زمین افتاده برمی دارم و دوباره در گلدان می‌اندازم.

به طبقه دوم می رسم، اتاق خواب ترانه کنار اتاق خواب ماست به در اتاقش نگاه می کنم که یک ورود ممنوع بزرگ رویش زده، با این‌که هجده ساله شده باز بچه می بینمش. در اتاق را باز می کنم. قاب عکسش روی دیوار به من لبخند می زند. موهای خرمایی، چشمان سبز، پوست مهتابی اش همه شبیه خودم است. مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی. برای تکه تکه وسایل اتاقش کلی فروشگاه ها را گشته ام تا هارمونی رنگ سفید و صورتی اتاقش به هم نخورد، به طرف پنجره می روم، پرده را کنار می کشم. نور می پاشد روی وسایل اتاق. روتختی اش را مرتب می کنم، کتاب‌هایش را از روی میز تحریر برمی دارم، داخل کتابخانه اش می گذارم. جوراب‌های مچاله شده اش روی زمین است برمی دارم و داخل سبد لباس‌های چرک می اندازم. کشو میزتحریرش را باز می کنم کلی خودکار، مداد و پاک کن. زیر و رویشان می کنم چیزی نمی بینم. دولا می شوم زیر تخت را نگاه می کنم، لباس مهمانی اش را از زیر تخت بیرون می کشم چیز دیگری نیست آن را هم داخل سبد لباس‌ها می اندازم. به طرف کمدش می روم، در آن را باز می کنم، لباس های تلنبار شده را بیرون می ریزم. یکی یکی آویزان می کنم، جیب‌هایشان را هم می گردم، چیزی پیدا نمی کنم. در کمد را می‌بندم. روی صندلی میز تحریر می نشینم، با دقت به اتاق نگاه می کنم تا چیزی از نظرم مخفی نماند. صدای زنگ تلفن می آید. لباس‌های چرک ترانه را بر می دارم، با عجله پایین می روم. لباس‌ها را کنار میز تلفن می اندازم و گوشی را برمی دارم. ـ بله بفرمایید. بله ترانه بابایی دختر من است، از کجا زنگ می­زنید؟ شما؟

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: