معصومه پاکروان
من یکی از اهالی آپارتمان خیابان گل و بلبل هستم. اینجا ساختمانی است که هرگز روی آرامش ندیده و به گمانم نخواهد دید.
در یک روز معمولی مثل بقیه روزها آقای سالادی با فریادش ساختمان را به لرزه درآورد و و بقیه اهالی ساختمان را به پارکینگ کشاند. آقای پزشکمهر که نزدیکتر از همه بود زودتر از همه هم سر بیرون آورد و به داد آقای سالادی رسید و گفت:
ـ چیزی شده آقای سالادی؟
آقای سالادی که صورت خود را بسته بود نگاهی به آقای پزشکمهر کرد و خواست بگوید چیزی نیست ولی بعد به یادش افتاد که آقای پزشکمهر اندک تخصصی در پزشکی دارد برای همین گفت:
ـ نه! چیزی که نیست فقط کمی دندانم دارد اذیت میکند! بهانه میگیرد!
آقای پزشکمهر از خانه بیرون آمد و نگاهی به صورت کبود شده آقای سالادی انداخت و گفت:
ـ درد دندان یعنی فورا بروی دندانپزشکی... خرجش کنی تا آرام بگیرد!
آقای سالادی گفت:
ـ درد نمیکند! خوب میشود! من برای این چیزها خرج الکی نمیکنم!
خانم سالادی بلافاصله داد زد:
ـ درد نمیکند!؟ یک هفته است که شب نخوابیده و نگذاشته ما خواب راحت داشته باشیم بعد میگوید درد نمیکند!
آقای سالادی نگاهی به خانم سالادی کرد و گفت:
ـ نخیر شب بیداری من به خاطر دندانم نبود... من برای ماشین کمی نگرانم!
خانم سعادت با دوتا نان سنگک از راه رسید و در حال تعارف کردننان؛ قیافه آقای سالادی را دید و گفت:
ـ خدا بد ندهد! دندان درد خیلی بد است!
خانم داوری هم که خودش را به جمع رسانده بود،گفت:
ـ خرجش از آن بدتر است! امان از خرج دندان... نه امان از درد دندان!
آقای سالادی که این را شنید بلافاصله با دهانی که کلی باد کرده بود گفت:
ـ نه خانم داوری! من اگر میخواستم برای این چیزها پول خرج کنم که سالادی نبودم...
آقاسلمان در این لحظه به جمع پیوست و گفت:
ـ آقای سالادی به هرحال چیزی است که باید بدهی برود... هرچه زودتر بهتر!
آقاسلمان که این را گفت، آقای سالادی با دهانی که به سختی باز میشد گفت:
...