ماهمنیر داستانپور
غلامی در همان حال که داشت کتش را از پشتی صندلی برمیداشت، خندید و گفت: «حالا مگه ته تهش قراره چی کادو بگیری؟ یه جفت جوراب ناقابل.» احمدی هم ادامه داد: «نه داداش اون که مال روز پدره، این بنده خدا تولدشه. بعید نیست عطری، چیزی نصیبش بشه از بس که پسر خوبیه.» همه زدند زیر خنده و من انقدر لبم را با دندان جویده بودم؛ بعید بود تا چند دقیقه دیگر چیزی به اسم لب روی صورتم باقی مانده باشد. مهندس نریمان که داشت زونکنها را زیر و رو میکرد و معلوم نبود دنبال چه میگردد! گفت: «عطر که دوری میاره!» رادمنش هم شانهای به سبیل پرپشتش کشید و درحالیکه دهانش را سمت مهندس کج و کوله میکرد؛ گفت: «وای مامانم اینا! عیال ما که قبلِ اینجور مناسبتا قایمکی میره دخل هرچی پول تو جیبمون باشه درمیاره! آخرشم از کل پولایی که برداشته فقط یه عرقگیر نصیب ما میشه. بقیهشم خرج بچهها میکنه.» صادقی که از خنده ریسه رفته بود؛ دستی به موهایی که از پشت سر برای پوشاندن روی ملاجش وام گرفته بود کشید و خاطر جمع شد زیبایی چشمگیرش را از دست نداده ! بعد درحالیکه به غلامی چشمک میزد؛ گفت: «حالا خدا رو چی دیدین؟! شاید امشب بخت باهاش یار باشه و این دفعه یه عطری، یه ساعتی، یه پیرهنی، چیزی گیرش بیاد.»
دلم میخواست یک مشت لیچار بار هرکدامشان کنم؛ اما اتفاقی که سر سالگرد اولین ازدواجمان افتاده بود؛ حسابی آتو دستشان داده و برای من زبان پس غفا آورده بود. نمیدانستند کسی مثل من آرزوی همان یک جفت جوراب را دارد. حتی اگر قرار بود همسرم به این بهانه دخل محتویات جیبم را بیاورد و آن را بالکل خالی کند. دفعه قبل که کلا جلوی این آدمهای حرّاف سنگ روی یخ شده بودم. دلم نمیخواست اینبار هم تا مدتها موجبات خنده و مضحکهیشان را فراهم کنم.
ساعت کار اداری که تمام شد از اداره خارج شدیم؛ هرکس رفت سراغ ماشین خودش. ولی من نه حال و حوصله رانندگی داشتم و نه دلم میخواست به خانه بروم. نه هنوز پدر شده بودم که ذوق کودکانهاش مینو را برای کادو دادن به من بیتاب کند. نه همسر شاغلم انقدر وقت آزاد داشت که به من فکر کند. مینو که از چندماه قبل در خانه یک فروشگاه اینترنتی بازکرده و به خلایق گلدان میفروخت؛ انقدر سرگرم گل و گیاهش بود که دیگر من برایش محلی از اعراب نداشتم. زمان آبیاری و اسامی غذاهای تقویتی آنها را به خوبی میدانست؛ اما خیلی وقتها یادش میرفت برای من که مردِ خانهاش هستم؛ یک لقمه غذا درست کند. خانهیمان شده بود جنگل آمازون! برای یک دستشویی رفتن ساده باید از بین یک دنیا درخت و گل و بوته رد میشدی و بعید نبود همانجا بین راه و قبل از رسیدن به دستشویی آنچه نباید اتفاق افتد! حالا خدای نکرده اگر حرفی راجع به آنها میزدی و به وضع موجود اعتراض میکردی، خانم خانمها یکی دو لیتر در ازای حرفت اشک میریخت و متهمت میکرد که: «تو مانع پیشرفت و استقلال مالی منی!» این هم دستمزد سکوت و صبرِ من. مینو چه خبر داشت بچههای اداره اسمم را گذاشته بودند رابینسون کروزوئه؟ برایم دست گرفته بودند که : «تو جنگل که زندگی میکنی؛ هیچ همصحبتیم که نداری! یه لقمه غذای خونگیم که گیرت نمیاد. خودت بگو اگه رابینسون کروزوئه تو رو ببینه جلوت لنگ نمیندازه؟» بدبختی هم اینجا بود که من حرفشان را قبول داشتم.
پشت فرمان که نشستم و ماشین را روشن کردم یکدفعه انگار مغز خودم جرقه زده باشد؛ فکری به ذهنم رسید. میدانستم مینو حافظه خوبی برای به خاطرسپردن مناسبتها ندارد؛ که اگر داشت مثل سرِ سالگرد ازدواجمان مرا سرافکنده نمیکرد. هنوز به یاد داشتم که کلی اضافه کاری کردم و چندماه پساندازم را صرف خرید یک دستبند طلا کردم و چه ذوقی داشتم که هرچه زودتر سالگرد ازدواجمان فرا برسد تا هدیه را با عشق بیکرانم تقدیمش کنم اما آن روز قبل از اینکه به خانه بروم برایم یک پیامک فرستاد که رفته خانه خواهرش و برایم دو وعده غذای آماده گرفته که بیشام و ناهار نمانم! هنوز به یاد داشتم که بچههای اداره از شدت خندین به حال زار من نمیتوانستند روی پایشان بایستند. پس باید اینبار خودم زودتر جلوی مصیبت را میگرفتم. راه افتادم سمت یک فروشگاه شیک لباس مردانه و بهترین پیراهن داخل ویترین را انتخاب کردم. حسابی گران بود و فقط همان یکی داخل ویترین برایشان باقی مانده بود. فروشنده کلی سرم منت گذاشت که: معمولا بهخاطر کسی ویترین رو ناقص نمیکنیم. حالا شما اصرار داری، روی تو زمین نمیندازیم. پیراهن را بستهبندی کردم و گذاشتم صندوق عقب ماشین. میدانستم که مینو قرار نیست برایم هدیه بگیرد. پس باید روز بعد هدیه را میبردم سرکار و حال همه همکاران را یکجا میگرفتم. از طرفی نمیخواستم این قضیه نخریدن هدیه را به روی همسرم بیاورم و ناراحتش کنم؛ پس لزومی نداشت آن را با خودم به منزل ببرم. هنوز وارد ساختمان نشده بودم که چشمم خورد به چراغهای خاموش طبقه سوم که واحد ما بود. دلم میخواست به حال خودم گریه کنم؛ باز معلوم نبود به خاطر خواهرش مرا از یاد برده بود یا مادرش! سرافکنده وارد ساختمان شدم و با طی کردن چندسری پله، رسیدم پشت در خانه. کلید را در قفل چرخاندم و واردشدم. کم مانده بود سکته کنم. همراه با روشنشدن چراغها، صدای دست و جیغ و تولدت مبارک همهجا را پر کرد. ولی جالبتر حضور همکارانم و همسرانشان در جشن بود و اینکه فهمیدم مینو تمام فروش گل و گیاه اینترنتی برای این بوده که جبران مافات کند و برایم یک ساعت لاکچری بخرد. باز هم رودست خورده بودم.