کد خبر: ۵۰۵۲
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۵
پپ
رویای شیرین
صفحه نخست » داستان



معصومه تاران

آقا عصبانی بود ایستاده بود بالای کلاس و همه را از بالای عینکش نگاه می‌کرد. چهره‌اش قرمز شده بود و پشت سر هم با انگشت‌هایش دور لبش را پاک می‌کرد.

ـ مهماندوست چرا مشق‌های مادربزرگت را نوشتی؟

ـ آقا اجازه مادربزرگمان سرش درد می‌کرد.

ـ تو چرا مشق‌های پدربزرگت را نوشتی؟

ـ آقا مگر می‌شود بزرگ‌تر آدم یک چیزی از آدم بخواهد بعد بگویی نه؟ خودتان گفتین به بزرگ‌ترها احترام بگذارید.

ـ آقا اجازه؟ خیلی مشق می‌گویید آقا.

ـ آقا ما فقط ص را برای پدربزرگمان نوشتیم، نمی‌توانست.

ـ آقا بابابزرگ ما گفت اگر مشق‌هایش را بنویسیم به ما پول می‌دهد ولی نداد آقا.

ـ آقا...آقا... آقا...

صداها توی سر آقا سوت می‌کشید. توی کله‌اش پر از صدا بود. ریز و درشت دو رگه پت و پهن. بچه‌ها دست‌هایشان را بالا می‌بردند و پایین می‌آوردند. گردن می‌کشیدند و می‌خواستند آقا حرف آن‌ها را بشنود.

ـ ساکتتتتتتت... شما بدترین کلاسی هستید که من تا به حال داشتم.

و رفت و نشست پشت صندلی‌اش و با انگشت شقیقه‌اش را مالید.

ـ آقا اجازه؟ شما پارسال هم به ما گفتین ما بدترین کلاسی هستیم که تا حالا داشتین.

آقا سرش را بلند کرد و به جعفر بلنده شاگرد دو ساله‌اش نگاه کرد که امسال سال دوم بود کلاس ششم را می‌خواند. به قد بلند بالایش که برایش دردسر ساز شده بود و مجبورش کرده بود با چشم‌های ضعیفش نیمکت آخر بنشیند. آب دهانش را قورت داد و گفت:

ـ شاید هر کجا تو باشی اونجا بدترین کلاس منه چموش.

یکی دیگر از بچه‌ها از نیمکت بغلی بلند شد آب دماغش را بالا کشید و گفت:

ـ آخه آقا معلم پسر خاله ما هم بودین تو شهر، به اون هم گفتین کلاسش بدترین کلاس عمرتون بوده.

ـ آقا توی کلاس یکی از دوستان ما هم در ده بالا همین را گفته بودین.

ـ آقا پس کدام کلاس بدتریم کلاس شما بوده؟

ـ آقا... آقا... آقا...

آقا دیگر نتوانست تحمل کند مثل بچه‌های لجباز پایش را کوبید به زمین و صدایش را انداخت توی سرش:

ـ گفتم ساکتتتتتتتت.

***

از دور صدای سگی می‌آمد. صدای قدقدهای مرغ و خروس‌ها و بع‌بع گوسفندها و ماق کشیدن گاوها. آقا لباس‌هایش را ریخته بود توی ساک کوچکی و داشت می‌رفت حمام.

ـ سلام آقا معلم.

ابراهیم‌خان فرغون به دست هن‌هنکنان از مقابل آقا معلم گذشت و تند و سریع پیچ کوچه را چرخید. لب‌های آقا جمع شد. ایستاد و کمی مسیر رفتن ابراهیم‌خان را نگاه کرد و بعد شانه بالا انداخت و داخل حمام شد.

ـ آقا معلم جان دیدین؟

برات‌محمد هیجان‌زده دوید سمت آقا.

ـ ابرام گدا را دیدین چه تر و فرز شده بود؟! تازه دست و دلباز هم شده بود، یکی دو تا کیسه از گچ‌های انباری‌ام برد و پولش را هم همان جا حساب کرد.

و پول‌های توی مشتش را نشان آقا معلم داد.

ـ ببینید از ابرام گدا این کارها بعید است. من که باورم نمی‌شود او و این همه خوش حسابی!

آقا اخم‌هایش را کشید توی هم و گفت:

ـ مگر قرار نبود دیگر همدیگر را این‌طور صدا نزنید؟

برات‌محمد دستپاچه شد، دست‌هایش را بهم مالید و کشید به موهای سرش:

ـ بله آقا جان ببخشید.

ـ عاشق شدست.

صدای موسی‌خان از پشت دخل نگاه برات‌محمد و آقا معلم را کشید طرف خودش. موسی‌خان پایش را جابه‌جا کرد و دوباره روی هم انداخت.

ـ دو تا کفتر بودیم بر شاخ پسته / فلک سنگم زده بالم شکسته.

برات‌محمد و آقا معلم نگاهی به همدیگر انداختند. برات‌محمد گفت:

ـ خب الان دخلش به عاشقیت ابرام‌خان کجاست؟

ـ بعد یک عمر عاشقی کردن خوب می‌توانم آدم عاشق را از دو فرسخی خودم بشناسم.

ـ ما که نفهمیدیم تو چه می‌گویی. آقا معلم جان یک سؤال درسی داشتم.

و با عجله رفت و دفتر و قلمش را از روی میز برداشت.

ـ آقا جان ما این ص را آخرش یاد نگرفتیم. آخرش چه فرقی می‌کند آدم صابون را با این ص بنویسد یا با آن یکی که دندانه دندانه است؟ مهم این است که صابون کف داشته باشد و تمیز کند دیگر این چیزها چیست. پدر ما را درآورده‌اند. نمی‌دانید از دیشب تا به حال چقدر کاغذ سیاه کرده‌ایم. دیگر کفری شده‌ایم به خدا. صابون صابون است دیگر حالا چه با این ص چه با آن یکی.

آقا مداد را از دست برات‌محمد گرفت و شروع کرد به یاد دادن حرف ص.

ـ ببینید شبیه یک قوص ابرو است این‌طور می‌کشی و بعد ادامه‌اش می‌دهی.

ـ نه آقا معلم نه، این‌طوری توی کت ما نمی‌رود باید یک جور دیگر تمرین کنیم.

و دفتر را از دست آقا معلم گرفت و رفت پشت میزش نشست و شروع به تمرین کردن کرد.

آقا هم بساط حمامش را برداشت و راه افتاد سمت رختکن. زیر لب آوز می‌خواند و سوت می زد و به حرف‌های موسی‌خان درباره عاشق شدن ابراهیم خان فکر می‌کرد. خنده‌اش گرفته بود و ریز ریز با خودش می‌خندید.

***

ـ نمی دانم لابد سرش به جایی خورده وگرنه من این همه سال از خدا عمر گرفتم او را این‌قدر خوش حساب ندیدم.

ـ نمی دانم به خدا امروز که آمده بود از انباری‌مان سیمان ببرد اصرار که پولش را با قنبر حساب کند.

مهری خانم و بلقیس خانم ایستاده بودند سر کوچه و پچ‌پچ می‌کردند. آقا معلم را که دیدند هول شدند چادرهایشان را جلوتر کشیدند و گفتند:

ـ آقا به خدا مقش‌هایمان را نوشته‌ایم. گفتیم بیاییم یک بادی به کله‌مان بخورد.

ـ بله. آفرین آفرین.

ـ بله آقا معلم جان ما تازه یک صفحه هم اضافه‌تر نوشتیم که خوب یاد بگیریم.

آقا معلم لبخندی زد و رد شد. دوباره پچ‌پچ‌ها از سر گرفته شد. آقا شانه بالا انداخت و عبور کرد. از کنار دیوار احترام خاله که عبور کرد صدای ابراهیم‌خان را شناخت.

ـ شما مقش‌هایت را بنویس احترام خانم من خودم درسش می‌کنم.

ـ خدا خیرت بدهد ابراهیم‌خان. الان چند وقت است که همین‌طور خراب مانده این دیوار.

آقا معلم آرام سرش را چسباند به شکاف در و داخل حیاط را نگاه کرد. ابراهیم‌خان ملات پر و پیمانی درست کرده بود و داشت با بیل هم می‌زد. سر و هیکل خاک و گلی داشت احترام خاله هم یک گوشه بساط درس و مشقش را پهن کرده بود و می‌نوشت.

ـ آدم باید خودش عاقل باشه ابراهیم‌خان این توپ هم عجب آسان بود که من نمی‌توانستم بنویسم ها؟

ـ بله داد هم خیلی آسان بود دهانش مثل دو تا منقاش باز این شکلی.

و دو انگشتش را به نشانه د از هم باز کرد و نشان احترام خاله داد.

ـ بماند که شما هم خیلی زحمت کشیدید ها.

احترام خاله خجالت کشید. چادرش را بیشتر کشید روی صورتش و مشغول نوشتن شد. دو مداد قرمز و مشکی را به زحمت بین دستانش نگه داشته بود و با صدا می‌نوشت.

ـ بااااااااادام.

نگاه آقا معلم بین ابراهیم‌خان و احترام خاله در رفت و آمد بود. احترام خاله نشسته بود لبه دالان و مشق می‌نوشت و ابراهیم خان هم ملات را می‌مالید به دیوار و با ماله روی دیوار صاف می‌کرد. زیر لب اواز گنگ ولی شادی را زمزمه می کرد از همین فاصله هم می‌شد برق چشم‌های ابراهیم‌خان را دید.

ـ احترام خاله بیا نگاه کن ببین خوب کار کردم؟

ها اومدم صبر کن اول برات یک استکان چایی بیارم خستگی در کنی.

احترام خاله که رفت توی خانه ابراهیم‌خان همان‌طور با دست‌های سیمانی و پاچه‌های بالا داده دوید و از پنجره توی خانه را نگاه کرد. احترام خانه دو تا استکان گذاشت توی سینی و کمی پولکی ریخت روی قندان و قوری را برداشت. ابراهیم‌خان دوباره دوید سر کار و بارش انگار که دوباره جوان شده باشد تر و فرز شده بود و شاد و شنگول. دوباره رفت و ماله را برداشت و شروع کرد به ماله کشیدن.

ـ ها عجب خوب شده ابراهیم‌خان، از اولش هم بهتر شده.

ـ راست میگی محترم خاله.

ـ ها پس چی. قبلا این اوس مراد بنا رو آورده بودم همش رو ها همچین قلوپه قلوپه کرده بود ولی شما ماشالله بنایی‌تان هم مثل درس دادنتان خوب است ها.

و تکه چوبی از روی زمین برداشت و کلمه توپ را که در نوشتنش درمانده بود روی زمین نوشت.

ـ ببین چطور بلد شدم. توووووپ.

ابراهیمخان ذوق‌زده شد. تکه چوب را از دست احترام خاله گرفت و کنار توپ نوشت داااااد.

ـ می‌دانی احترام خاله می‌خواهم با سوات که شدم دامپزشک بشم نه که برای پول دوا و دکتری که میدم به دکترا ها نه می‌خوام فوری بفهمم که دام بیچاره چشه چه دردشه نمی‌دانی چه دردی داره ببینی زبان بسته داره جلوی چشمات زجر میکشه و کاری نتانی بکنی.

ـ هاااا. منم شاید رفتم دانشگاه. شهری‌ها پیرزناشونم میرن دانشگاه.

آقا معلم همه این‌ها را می‌دید و می‌شنید. سرش را از شکاف در برداشت و لبخند زنان راهش را کشید سمت مدرسه و زیر لب شعر موسی‌خان را زمزمه کرد.

دو تا کفتر بودیم رو شاخ پسته / فلک سنگی زده بالم شکسته.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: