کد خبر: ۴۹۶۸
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

صدایش را پشت میکروفون صاف کرد. نمی‌ترسید هول هم نبود جوگیر هم نشده بود می‌خواست چیزی را که فهمیده بود بگوید. چند تک سرفه کوتاه کرد و یک مقدار آب نوشید، صدای قورت دادن آب توی سالن پیچید و بعضی‌ها خندیدند، دخترها چیزی در گوش هم گفتند و زن‌ها هم لبخند به لب منتظر ماندند ببینند اخرش چه می‌شود. نفس نفس می‌زد. دوباره تا آمد حرف بزند چیزی در صدایش دوید. ظاهرا سرفه بود اما در اصل یک‌جور بغض بود، یک‌جور شیشه خورده که پخش شده باشد روی زمین و مجبور باشی برای رد شدن از جایی قدم رویش بگذاری. یک‌جور بغض بی‌وقت بدقلق. می‌خواست کسی حالش را درک کند، می‌خواست کسی هجوم بغض‌ها را در چهره‌اش بخواند، دلش می‌خواست پسرک لاغری که پشت پیانو در گوشه‌ای از سالن نشسته و قبل از آمدن او اهنگی را دلنگ دلنگ می‌کرد دوباره آهنگی، چیزی بزند. اصلا برای همین آن‌جا نشسته وظیفه اش همین است. اما این توی برنامه پسرک نیست. الان وقت استراحتش است و دارد با دوستش به‌صورت آنلاین چت می‌کند، لبخند می‌زند و صورتش را کج می‌کند و یک چشمک حواله آن آدمی می‌کند که توی گوشی‌اش حبس شده. مجری هم که اول او را معرفی کرد نیست، اصلا گذاشته رفته. نیست که با آن صدای دورگه کلفت شعری، چیزی از سعدی یا حافظ بخواند و صدایش را از ته دل ول بدهد بین مردم‌.
یواش یواش صدای پچ‌پچ و زمزمه بلند می‌شود؛ این خودش است؟ این همان خیر مدرسه‌ساز است؟ چرا حرف نمی‌زند؟ چرا ایستاده همین‌طور بر بر مردم را نگاه می‌کند؟
صدایی که نمی‌داند مال خودش هست یا نه به مردم می‌گوید؛ والا نمی‌دانم راستش را بگویم یا دروغ بگویم؟ به نظر شما راست گفتن بهتر است یا دروغ گفتن؟
مدتی سالن را سکوت فرا می گیرد. مردم فکر می‌کنند مرد شوخی‌اش گرفته، قصد آزار دادن و سر به سر گذاشتن دارد.
جواب را نمی‌دهد حالا که مطمئن شده صدا مال خودش است.
دوباره می‌پرسد؛ راست گفتن بهتر است یا دروغ گفتن ؟
این بار محکم می‌گوید انگار تکلیف خودش با خودش مشخص نباشد و بخواهد مشخص کند، ادامه می‌دهد؛ اگر توی سالن کسی هست که جواب سؤال من را می‌داند بگوید. من خودم هنوز نمی‌دانم دروغ گفتن بهتر است یا راست گفتن؟
بعضی‌ها می‌خندند و بعضی‌ها که پیرترند و ردیف های جلو نشسته‌اند و سر وضع خوبی دارند و معلوم است ثروتمند و مایه
دار هم هستند با لحن؛ بابا این چه سؤال چرتی است که می‌پرسی، می‌گویند راست گفتن! معلوم است دیگه راست گفتن، راست گفتن، راست گفتن!

صداهای مربوط به راست گفتن طنین می‌اندازد توی سالن زنانه و مردانه. همه همین جواب را می‌دهند ولی چند نفری هم برای این‌که خوشمزگی کرده باشند سرشان را لابلای جمعیت مخفی می‌کنند و می‌گویند دروغ گفتن بهتر است.
از یکی می‌پرسد چرا؟ طرف انگار لو رفته باشد اولش ادا درمی‌آورد و بعد با همان ادا و خنده می‌گوید چون کار آدم راه می‌افتد.

دوباره سکوت توی سالن می‌نشیند. این آدمی که دنبال ارحجیت راستگویی و دروغگویی می‌گردد نوه خاله مش موسی چراغچی نیست. ابر پولداری است که تا حالا بیست و چند تا مدرسه و درمانگاه ساخته و داده دست خلق الله .پس نباید بیکار، علاف و فقیر یا عقده‌ای باشد. نباید مردم را سر کار بگذارد. خودش هیچ‌وقت جواب سؤالش را نگرفته! جواب سؤالش را نگرفته که این‌جاست.
گفته بود شام که آمد خبرش کنند. مثل بعضی‌ها نوکر و پاچه‌خوار و نوچه همراه ندارد و خودش همیشه کارهایش را انجام می‌دهد. صاحب جشن گفته بوده فقط میوه و شیرینی می‌دهند اما مرد گفته بوده غذا هم بدهید. صاحب مراسم چانه زده بود که با این همه آدم هزینه بالا می‌رود. مرد همان موقع چکش را نوشته بود در برابر تعجب صاحب جشن، دو جور غذا! فکر می‌کرد اگر نوچه‌ای، معاونی چیزی دم دست داشت شام دادن این همه تعجب نداشت!
- راستش بهتر است دروغ کار آدم را خراب می‌کند اما اگر پدر و مادرم به من دروغ نگفته بودند من امروز و الان این‌جا نبودم.
پیامک می‌آید که شام رسید. دو جور شام برای مهمانان. مهمانان مردم عادی یک منطقه در جنوب شهر هستند. مرد سرش را نزدیک میکروفون می‌آورد و می‌گوید: شام رسیده! کل سالن یک‌جا می‌خندند.
مرد می‌گوید، راست می‌گویم، شام رسیده، دو جور هم هست؛ جوجه و کباب. هرکس خواست یا حوصله‌اش سر رفت می‌تواند برود شامش رابگیرد و نوش جان کند .
مردم واکنش جالبی دارند. بعضی‌ها تکان‌های آخر را می‌خورند. یعنی تکان‌های رفتن از صندلی، کنده شدن، کش و قوس بدن و مالیدن چشم و صاف و صوف کردن لباس اما بعضی
ها نشسته‌اند محکم. پس ادامه می‌دهد، من از همان اولش می‌فهمیدم که پدر ومادرم به من دروغ می‌گویند. مگر می‌شود آدم نفهمد؟ من یک وجب بیشتر نبودم و پنجه دستش را باز می‌کند و روی میز می‌گذارد؛ دقیقا یک وجب. اما دروغ گفتن‌شان را تشخیص می‌دادم. می‌فهمیدم پدر و مادرم در حال دروغ گفتن هستند. آن‌ها دروغگوهای خوبی بودند. وقتی بچه بودم فقیر بودیم. می‌دانم از همان قصه‌های تکراری است که همه می‌دانید. خواستم بگویم من می‌دانم فقر چیست. می‌دانم چه شکلی است. فقر یک جور گودال بین آدم‌ها و آرزوهایشان است که هیچ‌وقت پر نمی‌شود بلکه گودال‌هایی هم اطرافش درست می‌شود. من می‌خواستم مدرسه بروم احتیاج به لباس و کفش داشتم. پدر و مادرم به‌شدت فقیر بودند حتی برای رفتن به مدرسه دولتی و رایگان. هم بالأخره کفش و لباس و دفتر مشق و کتاب مداد و پاک‌کن می‌خواست. گودال من به اندازه یک دست لباس و وسایل مدرسه بود، یک گودال کوچک که خانواده من ته آن گودال گم می‌شد. پدر و مادرم به دروغ می‌گفتند مشکلی نیست و بعد شروع می‌کردند به پر کردن آن گودال اما به قیمت کندن گودال دیگر!
فرش کوچک دست‌باف مادر غیبش می‌زد. فرش پر از گل‌های آفتاب‌گردان زرد و طلایی از جلوی چشم ناپدید می‌شد به کم‌ترین قیمت! من در سن رشد بودم و از همه هم‌کلاسی‌ها ریزه‌تر. باید غذای مقوی می‌خوردم. غذایی بهتر از آش ساده عدس و سبزی. مادر و پدر برای خریدن گوشت از صبح تا شب دست‌فروشی می‌کردند. بساطشان را می‌انداختند روی کولشان. پدر خیاطی بلد بود، مردانه‌دوزی می‌کرد. اما یک دستش دچار حادثه شده بود، عصب دست پاره بود و دست، دیگر حس نداشت. با زانو لباس را نگه می‌داشت زیر چرخ و دست را پرت می‌کرد روی آن اما کوچ‌کترین لرزش کار را خراب می‌کرد.
می‌گفت خوب می‌شوم، چیزی نیست اما دروغ می‌گفت، هیچ‌وقت خوب نشد.
بساط مادر را برده بودند، گریه امانش نمی‌داد، اشک بی‌اختیار پر میشد توی کاسه بی‌پناه چشم‌ها و لبریز می‌شد. نمی‌توانست شکایت کند، اصلا بساط کردن جرم بود. می‌گفت پیدایش می‌کنم و بساطم را پس میگیرم. باید به قلدر بازارچه یک پولی می‌دادند تا اجازه بساط بدهد وگرنه یک بلایی سرشان می‌آورد.
گاهی پدر و مادر دعوا می‌کردند. سر همین خرت‌و‌پرت
های فروشی، با دست و بال زخمی می‌آمدند اما تند و تند سر و دست می‌شستند و حرف به بیراهه می‌بردند .
من دعوایشان را دیده بودم. یک دست پدر بالا می‌آمد مشت می‌شد اما محکم نمی‌شد که بخورد توی سر و صورت طرف. مشت مثل کاهگل وا می‌رفت. دست به یقه می‌شد اما دست به یقه محکم نمی‌شد، دست به یقه می‌سابید و رد می‌شد. مادر هم که حیا می‌کرد با مرد غریبه دعوا کند یک گوشه می‌ایستاد و داد و بیدا می‌کرد. بعد به من می‌گفتند، چیزی نیست هیچی نشده. گوشت را می‌خریدند و مادر آب‌گوشت می‌پخت. من می‌خوردم و آن‌ها تماشا می‌کردند. پدر بهانه می‌آورد گرسنه نیست و مادر می‎گفت که بیرون چیزی خورده و اشتها ندارند. من را با کاسه کوچک آب‌گوشت رها می‌کردند تا گودی سیاه پای چشم‌های من به قیمت گودی‌ها و کبودی‌های سیاه پای چشم پدر که در روز روشن به دروغ به من می‌گفت چیزی نیست و آفتاب سوخته شده، پر شود.
راهنمایی و دبیرستان دروغ‌هایشان حرفه‌ای‌تر شد. هر دو مریض بودند. سوء‌تغذیه، قرض و بدهی، صاحب‌خانه هم امانشان را بریده بود. مشت مشت قرص مشترک می‌خوردند برای سردرد و دست‌درد و پا درد و چند جور شربت ولی می‌گفتند چیزی نیست خوب می‌شوند.
می‌خواستم دور از چشمشان دست‌فروشی کنم. مدرسه نمی‌رفتم از بچه‌ها می‌پرسیدم. می‌خواستم دروغ‌هایشان را جبران کنم اما از این طرف و آن طرف فهمیدند. کلی برای من حرف زدند که دروغگو دشمن خداست و دروغ بد است. بساطم را جمع کردند و من را دوباره فرستاند مدرسه! به دانشگاه که رسیدم هر دو آن‌قدر دروغ گفتند تا دکترها راستش را به زبان آوردند، هر دو زیر سایه مرگ بودند. نگذاشتند خیلی از تن رنجور و دروغ‌گویشان مراقبت کنم. گفتند، حالشان خوب خوب است. نشستند به تماشای من که وکیل پایه یک شده بودم. لحظه لحظه دردهایشان را با دارو قورت می‌دادند و با لبخند می‌گفتند از این بهتر نمی‌شود. همان‌طور با لبخند یکی بعد از دیگری مردند. یک کلمه راست نگفتند، یک روده راست نداشتند‌
من نمی‌دانم دروغ گفتن چقدر بد است یا چقدر کار راه‌انداز است چون به من یاد نداده‌اند اما اگر این‌جا هستم به‌خاطر این است که پدر و مادر دروغ‌گویی داشتم. خیلی دروغ‌گو
.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: