مینا شائیلوزاده
فریبا کلید را داخل قفل چرخاند. در با صدای خشکی باز شد. لرزشی را داخل کیفش احساس کرد. موبایلش را درآورد و با دیدن اسم مشیری بر روی صفحه، رد تماس داد. بهطرف آشپزخانه رفت و موبایل را انداخت روی پیشخوان آشپزخانه. کیسههای خرید را گذاشت روی زمین. با دیدن ظرفهای تلنبار شده داخل ظرفشویی اخمهایش درهم رفت. خستگی دیشب هنوز بر تنش مانده بود. با ناامیدی فکر کرد اینهمه بدبختی را به جان خرید تا داد و قالهای مشیری را تحمل کند؟! کمی با دست گردنش را ماساژ داد. هنوز تصویر آنهمه کاغذ و پرونده جلوی چشمهایش بود. بازهم ویبره موبایل و رد تماس. خمیازه کشداری کشید. دلش یک خواب حسابی میخواست. مچش را بالا آورد و به صفحه طلایی ساعتش نگاه کرد. یک ربع به پنج. به سمت آشپزخانه رفت. دو بسته مرغ را از فریزر درآورد و داخل مایکروفر گذاشت تا یخشان آب شود.
***
با صدای زنگ تایمر مایکروفر، فریبا آخرین بشقاب شسته شده را محکمتر از همیشه روی آبچکان گذاشت. دستهایش را با دو طرف شلوارش خشک کرد و موبایلش را از روی کابینت برداشت. دو پیام جدید. یکی از طرف ملیحه، یکی هم از طرف مشیری. ترجیح داد مثل همیشه اول باخبر بد مواجه شود. پیام مشیری را باز کرد و خواند. ابروهایش درهم گره خورد و لبهایش را محکم روی هم فشار داد. با عصبانیت گفت: «مردک فکر کرده کیه اینطوری حرف میزنه؟! از اولم اشتباه کردم پروندهشو قبول کردم، باید زیر دست همون طلبکارا ولش میکردم تا حساب کار دستش بیاد!» و با صدای بلند ادایش را درآورد و صورتش را کجوکوله کرد: «اگه کار بلد نیستین همون بهتر برید وایسید پای گاز قورمه سبزیتونو بار بذارید!» دوباره موبایلش را با حرص پرت کرد روی پیشخوان و باحرص گفت: «اصلا به فرض اینکه بخوام تو آشپزخونه وایسم و قرمه سبزی بپزم! مگه کار بیارزشیه؟! مگه خونهدار بودن چه مشکلی داره؟!»
لحظهای با خودش فک کرد چقدر این حرفها برایش آشناست. یادش افتاد کسی یک روزی، یک جایی تمام این حرفها را تحویل خودش داده. کلافه دستی به موهایش کشید. یادش افتاد هنوز پیام ملیحه را نخوانده. پیام را باز کرد و با صدای بلند خواند: «فریبا جان...خوبی خواهری؟! شرمندهام بدجور....یه کاری پیش اومده امشب نمیتونم بیام پیشت. حالا شب زنگ میزنم مفصل برات میگم...» پشت خمشدهاش را تکیه داد به لبه پیشخوان. خیره شده بود به درزهای چرک گرفته سرامیک. بعد از چند دقیقه شانهای بالا انداخت و زیرلب گفت: «نمیاد که نمیاد! فدای سرم!» زیر قابلمه مرغ را خاموش کرد و بهطرف کاناپه مخصوصش رفت و روی آن ولو شد. چشمانش را بهزور میتوانست باز نگه دارد ولی مغزش مثل موتور کار میکرد و خواب را از چشمانش میقاپید. غلتی زد و فکر کرد که چرا نمیتواند در جواب گستاخیهای مشیری یک تودهنی حسابی بهش بزند؟! بااینکه او وکیل بود و مشیری موکلش، چرا اینهمه غرغر و سرزنش او را تحمل میکرد و چیزی نمیگفت؟ صدایی از ته ذهنش پوزخند زد: «چون خود کرده را تدبیر نیست! خودت انتخاب کردی دیگه، نه؟» سریع چشمانش را روی هم گذاشت و فشرد. میخواست افکارش را پس بزند و به چیزی فکر نکند. نفسی کشید. یکی از کوسنها را برداشت و در بغلش فشرد. دوباره غلت زد و چشمش به قاب خاتمکاری افتاد. هفتهای یکبار از روی دیوار برش میداشت و به ساعت نکشیده، پشیمان میشد و دوباره میگذاشت سرجایش. به قول ملیحه برای خودش آینه دق درست کرده بود. یک بیت شعر از صائب با خط خوش بر روی آن نوشته شده بود. آرام زمزمه کرد: «اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را / جوانمرد است درد عشق، پیدا میکند ما را». لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. چند سال گذشته بود از آن موقع که علیرضا این شعر را به مناسبت تولدش خطاطی کرده بود؟! چشمهایش را دوباره رویهم گذاشت، ولی این بار نه برای فراموش کردن. میخواست آن روزها را بهخوبی تصور کند. چشمان خندان علیرضا و لبخند مهربانش. آن دستهای گرمی را که دستهای نرگس را میان دستهای ظریف فریبا گذاشته بود. گلی که همیشه عاشقش بود و علیرضا میدانست. لبخندش پاک شد. بعد از جداییاش دیگر هیچوقت گل نرگس نگرفته بود. «یعنی علیرضا هم نرگس میبینه یاد من میافته؟!» صدایی موذی دوباره از پس ذهنش گذشت: «آره حتما! اونجور که تو زندگیشو خراب کردی الان سرتاسر خونهشو پر از گل نرگس کرده!» چشمانش را باز کرد. موبایلش را برداشت و لیست مخاطبینش را زیرورو کرد. امشب را باید یکجوری سر میکرد وگرنه تا صبح دیوانه میشد. انگشتش روی اسم افروز مردد ماند. از دستش دلخور بود. بااینکه ده سال گذشته بود، ولی هر بار فریبا را میدید امکان نداشت به خاطر ول کردن علیرضا سرکوفتی نشنود. هر بار به شکلهای مختلف میگفت: «آخه مشکلت چی بود پسر دستهگل ول کردی و تمام زندگیت شد کار وکالت! آخه دختر جون، اگه این علیرضا نبود که تو دانشگاهم بهزور قبول میشدی! بنده خدا با هر ساز تو رقصید. ولی تا گفت یه کم از کارِت کم کن، به این زندگی برس، خانم به تیریپِ قباش برخورد و شروع کرد دم از فمینیست زدن!» احساس میکرد چیزی در گلویش گیرکرده. دلش میخواست با کسی حرف بزند. درباره همهچیز، حتی علیرضا. شاید افروز بهترین گزینه بود، هر چه هم که باشد، خواهرش بود و بعد از مامان فقط همین افروز برایش مانده بود. نفس عمیقی کشید و تماس گرفت. بعد از دو سه بوق صدای افروز داخل گوشش پیچید: «الو...؟!» با صدای گرفتهای سلام کرد. هنوز جمله بعدیاش را به زبان نیاورده بود، که افروز هول هولکی گفت: «سلام فریبا جان، خوبی؟! ببخشید همین الان مهمونام رسیدن!» صدایش تبدیل به پچپچ خفهای شد و ادامه داد: «گفتم امشب مادر و پدر پرویز رو دعوت کنم، دورِ هم باشیم... هر موقع رفتن بهت زنگ میزنم.» و خداحافظی کرده نکرده، آنسوی خط بوق آزاد خورد. بیحوصله از جایش بلند شد و رفت پشت پنجره ایستاد. پیشانیاش را چسباند به شیشه یخزده و زل زد به نور ماشینهایی که با سرعت از کوچه میگذشتند. «واقعا اینهمه عجله برای چیه؟ اصلا کسی رو دارن که تو خونه منتظرشون باشه؟!» از پنجره فاصله گرفت و پشتش را به خیابان کرد. نگاهش را دورتادور خانه چرخاند؛ باید امشب را هم با تنهایی سر میکرد.