کد خبر: ۴۸۵۳
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۲۹
پپ
صفحه نخست » داستانک


فاطمه ابراهیمی

بادخنک از بین میله‌های پنجره‌چوبی داخل اتاق می‌شد و دود قلیان برازجانی ننه را بیرون می‌برد. استکان‌ها و نعلبکی‌ها را توی سبد کوچک حصیری گذاشتم. سرم را بالا آوردم و تیرهای چوبی سقف را نگاه کردم. اثری از لانه عنکبوت‌ها و مارمولک‌ها نبود. می‌خواستم جهت خودشیرینی گوشه‌‌ای از زحماتم را به ننه یادآور شوم که دیدم ننه این‌ دور وبرها سیر نمی‌کند. تکیه‌اش را زده بود به متکایش و با همان نگاه نکته‌گیرش بیرون را رصد می‌کرد. هرازگاهی هم نی‌قلیانش را بین گوشه استخوان فک و لپ گوشتی‌اش جا می‌داد و تذکراتش را برای بهتر شستن فرش و پتوهایش به زن‌عموها و عمه‌ها می‌داد. این وسط فقط عمه‌زهرا بود که جرأت می‌کرد به دستورات ملوکانه ننه ان‌قلت وارد کند و غر بعدش را هم به جان بخرد. بی‌خیال نگاه تشویقی ننه سطل پلاستیکی کف و صابون را برداشتم و با پاچه شلوارجینی، به جان گاو‌صندوقش افتادم. گاوصندوق، صندوق‌ چوبی بود که ننه می‌گفت مادرش برای جهازش داده و بعد از فوت مادرش او را یاد خاطرات کودکی‌اش می‌اندازد. صندوق هرچه‌قدر برای ننه عزیز بود برای ما نوه‌ها هم. هر موقع راه ننه کج می‌شد سمت صندوق، چشم‌ها و شکم‌مان سوسو می‌زد برای آن لعبت دل‌انگیزی که ننه از صندوقش برایمان بیرون بیاورد. صدای لرزان ننه از میان خاطرات کودکی بیرونم کشید و دستانم‌ از نوازش عاشقانه صندوقش بازایستاد. با نگاه عاقل‌اندر‌سفیهی زل زده بود به من. سرم را از روی دستی که صندوق را بغل گرفته بود بلند کردم و دستانم را توی دامنم جمع کردم. نگاهم خجالت‌زده بود و نگاه ننه پر از تأسف برای از دست رفتن نوه بزرگش؛ اما کمی بعد ننه کاری کرد که جای‌مان عوض شد. ننه دستش را برد زیر شال سیاه بزرگش و کلید گاوصندوقش را که به یک تسبیح چوبی آویزان بود، به طرفم گرفت. فنر چشمانم پرید و زبانم تسمه پاره کرد. آواهای صدادار و بی‌صدا از دهانم خارج می‌شد. تشر ننه دهان بازم را بست.

ـ جن بهت رسیده مثل الکنا صدا میدی؟ کلیدُ بگیر دستم خشک شد.

هم‌چنان خیره مانده بودم که با تشر دومش کلید را از دستش گرفتم و در تلاقی آخرین نگاه‌مان حس تأسف برای از دست رفتنش را تلافی کردم. کلیددار گاوصندوق فقط ننه بود و جزخودش کسی اجازه دست‌زدن به صندوقش را نداشت. مانده بودم با کلید چه کنم که دستورش را صادر کرد:

ـ تو صندوقم یه دستی بکش، خیلی وقته تمیز نکردم، می‌ترسم موریانه بزنه.

برخلاف سیر متوالی تعجب‌های قبلی این بار پریدم طرف صندوق. از هیجان دستم به لرزش افتاده بود و کلید توی قفل‌آویز برنجی رنگ نمی‌رفت. از بچگی دوست داشتم داخل صندوق ننه را ببینم؛ اما ازخوردن برچسب بچه بی‌ادب و محروم شدن از خوراکی‌های داخل صندوق، می‌ترسیدم. آرام می‌نشستم و گردن می‌کشیدم و از آن جایی که چیزی نمی‌دیدم در حسرت نداشتن گردن فنری کارآگاه‌گجت هم می‌سوختم.

در سنگین صندوق قلنج اقصی‌نقاط بدنم را شکست. صندوق بوی قدیم‌ها را گرفته بود که بابا از سفر خارج می‌آمد و خوراکی‌های رنگاوارنگ برایمان می‌آورد. منشا بو بسته آدامس دست نخورده‌ای بود که تاریخ انقضایش برمی‌گشت به حداقل ده سال پیش. جیغ کوتاهم ننه را از پک زدن به قلیانش واداشت و از همان نگاه‌های «بتمرگ سرجات کارت بکن» تحویلم داد. بسته آدامس فاسد شده، قبل از رسیدن به زمین پودر شد. با ذوق کور شده، مثل گربه‌های آویزان سطل زباله، توی گاوصندوق خم شده بودم که دستم به پلاستیکی خورد. بسته‌ای مستطیلی، توی پلاستیک سیاهی بود. گرد و خاک رنگ پلاستیک را تغییر داده بود. نوک انگشتانم گنج را از روی پلاستیک شناخت. در همان ثانیه لیستی از سفرها و خریدهایم را چیدم و با یک فوت روی پلاستیک همه‌شان را به باد دادم. گرد و خاک توی چشم و بینی‌ام فرو رفت. هنوز از سرفه و سوزش حلق خلاص نشده بودم که سر نی‌قلیان ننه توی پهلویم فرو رفت و بسته را از دستم انداخت. نمی‌دانستم از سوزش پهلو و دستگاه تنفسی بنالم یا از راه افتادن بسته تعجب کنم. اشک چشمانم را با آستین لباسم گرفتم. ننه نی‌قلیانش را گیر انداخته بود توی حلقه پلاستیک و به سمت خودش می‌کشاند. بسته را گذاشت زیر بالشتش و مثل میرغضب نگاهم کرد. شاکی از لو رفتن گنجش گفت:

ـ زنگ بزن بابات و عموهات بیان.

خبر را که حین تلفن‌زدن به بیرونی‌ها رساندم، شلنگ آب و برس فرش بود که به طرفم پرت می‌شد. حتم داشتم زمان جنگ هم که آژیر قرمز می‌زدند، با این سرعت به سمت پناه‌گاه نرفته بودند چرا که زن ‌عمومهدی بچه دوساله‌اش را هم رها کرده بود.اما حیف که نمی‌دانستیم برد اصلی برای همین حلما بود که آزادانه وسط فرش‌ها آب‌بازی می‌کرد.

ننه طوری فیگور گرفته و محو افق شده بود که گویی رئیس خزانه ملی شده است. همه آمده بودند الا عمورضا که تلفنش آنتن نمی‌داد. ننه زیر بار باز کردن بدون عمو نمی‌رفت. چشم‌ها میخ‌پیچ شده‌بود به زیر بالشت ننه و پشت‌چشم نازک کردن‌هایش را نمی‌دیدند. زنگ تلفنم که بلند شد کله‌هایشان قوس برداشت روی صفحه‌ام و با دیدن عکس عمورضا مثل گربه‌هایی که ظرف گوشت جلویشان گذاشته‌اند، حمله کردند طرف گوشی‌ام. قبل از آن‌ها چنگ انداختم به گوشی و میان شرح و تفسیرهایی که از پس کله و بغل گوشم می‌رسید، با داد و فریاد قضیه را به عمو رساندم. بعد از تلفن توی نگاه ننه تأسف جمعی موج می‌زد. سرش را گذاشت روی متکای پول و چشم‌هایش را بست. آه همه با خوابیدن ننه بلند شد. کسی حق اعتراض به خوابیدنش را نداشت، همان‌طور بیدار کردنش. با این‌که عمو گفته بود نیم ساعت دیگر می‌رسد اما دست و دل کسی به سابیدن و کار کردن نمی‌رفت؛ قلاب دل‌هایشان گیرکرده بود به متکای ننه. هرکدام رفته بودند بغل گوش شوهرهایشان و برای سهم کت‌ و‌کلفتشان برنامه می‌ریختند. این وسط فقط زن عمورضا بود که تنهایی سین برنامه‌هایش را اوکی می‌کرد و از این آرایشگاه به فلان مزون لباس‌فروشی و بهمان تور هواپیمایی تلفن می‌زد. من کاشف هم که کسی زحمات درخشانم را نمی‌دید، تصمیم گرفتم برای سر کچلم از ننه مشتلق بگیرم و کلاه‌دارش کنم.

صدای بازشدن چفت درحیاط که آمد پرده پاره گوش زن عموسعید هم دوخته شد و سرش را همراه بقیه به طرف در برگرداند اما حیف که جیغ زن عمومهدی آن یکی گوشش را هم کر کرد. زن‌عمو پرید سمت حلما که کف شامپوفرش از توی دهن و بینی و گوشش بیرون می‌زد و اگر عمورضا کمی دیرتر رسیده بود سیستم بدنی حلما، از پستانداران به دوزیست تغییر کاربری می‌داد.

ننه با چشمان سرخ سرمه‌کشیده‌اش به دنبال منشأ صدا می‌گشت تا از سهم محرومش کند. با آن سیاست خدادادی که از هم‌نشینی با زن‌ها دم در حیاط یادگرفته بود و می‌توانست رئیس‌جمهور آمریکا را هم ادب کند، نی قلیانش را به سمت دهن‌لق‌ترین زن‌عمو گرفت:

ـ توبیدارم کردی؟ سعید دست زنت بگیر ببر، سهم نمی‌بری.

زن‌عمو هراسان دفاعیاتش را تحویل ننه داد و وقتی دید اثر نمی‌کند بی‌صدا انگشت اشاره‌اش را به زن‌عمو مهدی که در چهارچوب در ایستاده بود، گرفت. ننه نگاه عمیقی به عمومهدی انداخت که می‌گفت« 30% از سهمت پرید.»

رئیس خزانه‌ملی به متکای گل‌گلی‌اش تکیه زد و گلویش که از دود قلیان چرک کرده بود را صاف کرد. وقتی برایم نمانده بود. پریدم وسط حرفش:

ـ ننه به کاشف هم مشتلق...

بقیه حرفم را با چشم‌غره بابا خوردم. ننه مشما را گذاشت روی پایش:

ـ هاشم که بزرگه‌اس نصف می‌بره، بقیه پسرا ثلثش، مریم ربعش، زهرا هم خمسش.

و به عمه‌زهرا که آماده اعتراض بود نگاه معناداری انداخت که «همه‌ش به‌خاطر‌ این زبونته» صدای همه درآمده بود و عمه‌زهرا بلند شد برود که بابا دستش را گرفت. بزرگه عمه‌مریم بود اما ننه بابا را بیشتر از همه دوست داشت. بی‌خیال‌تر از همه هم خود ننه بود که پول‌ها را دوباره گذاشته بود زیر متکایش و نگاه ملوکانه‌اش را دوخته بود به افق. عمه‌مریم که بیشتر از همه سرش در فقه و قرآن بود، تقسیم اموال شرعی را توضیح داد. ننه گوشش تیز شده بود اما خودش را بی‌توجه نشان می‌داد که با حمایت بابا از عمه، رویش رابرگرداند. نگاهش به بابا بوی ناامیدی می‌داد؛ اما ناچارا پلاستیک را جلوی من گذاشت.

ـ بازکن بشمار همان‌طور که بابات می‌گه تقسیم کن.

بالأخره لحظه موعود فرا رسیده بود و همه در انتظار باز شدن گره کور پلاستیک بودیم. از عمد لفتش می‌دادم که حلما چنگ انداخت و روی پلاستیک را پاره کرد. تکه بزرگی از بسته‌های پول پیدا شد. 11کله روی پول‌ها خشک شده بودند. ناباورانه به گنجم نگاه می‌کردم. بهت همه را قهقهه بلند عمورضا شکست. همه دوزانو خودشان را به کنار دیوار رساندند و فقط من بودم که میخ گنج ‌باطله‌ام شده بودم. شش بسته‌صدتومانی و دویست‌تومانی جلویم بود.

ننه دستور داد:

ـ اونایی که با نخ بسته رو جدا بشمار.

صدای بابا از ته گلویش بیرون می‌آمد:

ـ با نخ بسته، یعنی این پول‌ها برای زمانی که بابام زنده بوده؟

بابابزرگ 25سال پیش که من دنیا نیامده بودم، فوت شده بود. مانده بودم از کجا می‌فهمند؟ همان‌طور که پول‌ها را می‌شماردم گوشم به حرف‌هایشان بود که عموسعید روضه را مکشوف‌تر خواند:

ـ بابام ، خدابیامرز، عادت داشت دور پولی که خمسش داده بود، نخ می‌بست.

همه 2800 تومان راگذاشتم جلوی ننه. حالا نوبت بابا بود که جواب عموسعید را بدهد:

ـ ننه تو می‌دونستی ما اون زمون‌ها چقدر دربه‌در دنبال پول بودیم برای کارمون که رو زمین خوابیده بود و بهمون پول ندادی؟

عموسعید ادامه داد:

ـ همون موقع حاج‌جاسم با700تومن لنج ساخت.

ننه که حالا بیشتر به رئیس خزانه ملی می‌خورد که خزانه را خالی تحویلش داده باشند. مظلوم گفت:

ـ حالا با این پول یک‌کیلو تنباکو هم نمی‌تونید برای قلیونم بخرید؟

نگاهم نشست روی هزارتومانی که ته پلاستیک مانده بود. با جیغ بیرون‌ آوردم که ننه ازدستم گرفت و توی قوطی‌حلبی شیرخشک که حکم قلقکش را داشت، انداخت.

ـ این هزاری از یه سیدی برای برکت مالم گرفتم.

زن‌عمورضا که تازه از کنسل کردن سین برنامه‌هایش فارغ شده بود به عمو گفت:

حالا با این پول چی‌کار می‌کنه؟

جواب عمو خنده رفته را به لب همه آورد:

ـ می‌ذارتش توی حساب سوئیس‌ش.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: