زینی یاری – فرزانه مصیبی
دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که در آن چهار نفر شرکت میکنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام میدهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته میشود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار سادهای به نظر نمیرسد اما همین ویژگی میتواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. نویسندگان خوب مجله زن روز هر از گاهی دست به قلم میشوند و داستانی امدادی خلق میکند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش هم بهره ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط «زینب یاری » و «فرزانه مصیبی» نوشته شده که قرار است چند هفته با آن همراه باشیم. امیدواریم از خواندنآن لذت ببرید.
خلاصه داستان:
هفته پیش خواندیم که خجسته با تعقیب دخترش سر از کار او درمیآورد و دردی بر دردهایش اضافه میشود... دیدن پریسا در قامت یک فروشنده مترو برای او خیلی سخت و سنگین تمام میشود و او حس میکند نتوانسته در غیاب شوهرش از پس زندگی بربیاید اما یک تلفن تغییر و تحولاتی در مسیر زندگیاش ایجاد میکند...
و اینک ادامه داستان
قسمت سوم
زینب یاری
ـ بله.
صدایش بیرمق و کم جان بود. دل و دماغی برایش نمانده بود که بخواهد بگوید و بخندد. قبلترها همیشه فکر میکرد میشود زندگی را تنهایی هم چرخاند ولی حالا که سیروس نبود جای خالیاش بدجور توی ذوق میزد. سر کلاف زندگیاش را گم کرده بود. بچهها ساز خودشان را میزدند. حرفهای پدرام را نمیفهمید. دغدغههایی مردانه که فقط سیروس درکشان میکرد و از قدرت درک خجسته دور بود. خجسته فقط میتوانست پریسا را بفهمد. آن هم که این روزها آنقدر سرش سرگرم وا کردن گرههای زندگیش بود که از او هم غافل شده بود. آنقدر غافل که دخترک بیچارهاش را رها کرده بود توی یک دنیا عذاب وجدان و حس گناه.
ـ خوبی خجسته جان؟
صدا گرم بود و مهربان شروع کرد. توی ذهنش صدای آشنایان را بالا و پایین کرد تا شاید صاحب صدا را بشناسد اما یادش آمد بیشتر آشناهایش از وقتی که فهمیده بودند خجسته توی مشکل افتاده مستقیم و غیر مستقیم با او قطع رابطه کرده بودند و اگر هم رابطهشان را قطع نکرده بودند، برخوردشان جوری بود که خجسته خودش بفهمد که باید کنار بکشد.
ـ ممنون، شما؟
چند وقت پیش اومده بودم خونت برای خرید لباس. یادته؟ لیلا، مربی آموزش رانندگی.
حواس پرت خجسته جمع شد. زود خودش را جمع و جور کرد. انگار که همین الان مقابل او نشسته. دستی به سر و روی خودش کشید و با لبخند گفت:
ـ ببخشید به جا نیاوردم، خوب هستید؟
دلهره گرفته بود. ترسیده بود نکند زن از خریدش پشیمان شده باشد یا بخواهد دوباره مشکل تازهای را از بچهها برایش رو کند. خجسته اصلا حال و حوصله یک اتفاق تازه را نداشت.
ـ تماس گرفتم بگم از لباسایی که داشتی چیزی داری؟ به چند نفر از دوستا و آشناها نشون دادم خیلی خوششون اومده. خلاصه برات مشتری جمع کردم. البته ببخشید ها...
نفسش را بیرون داد. خیالش راحت شد. برای اولین بار در این چند وقت یک خبر خوب میشنید. رفت سمت کمد. درش را باز کرد و مشمای لباسها ریخت کف زمین. با خنده گفت:
ـ بله... همه مونده. شما تنها مشتریام بودید.
جمله آخرش را بانوعی احساس خجالت و درماندگی گفته بود. طوری که از خودش بدش آمد که اینقدر ضعیف است.
ـ پس میام میبرمشون. خودت هم باشی بهتره. این آشناهای من یکم زیادی کنسان. از تو کمتر تخفیف میگیرن. آماده باش.
خجسته گوشی را قطع کرد و همانجا نشست. فکر اینکه دوباره باید با آدمها سر و کله بزند دلخورش کرد. از نگاه آدمها بیزار بود. خجالت میکشید. میترسید قیمت بالا بگوید. میترسید نخرند و بگویند گران است. کاش خودش به تنهایی میرفت.
لباسها را زود جمع و جور کرد و گذاشت کنار در. خودش را توی آینه نگاه کرد. نمیخواست قیافه درهم و برهمی داشته باشد. باید مرتب میبود و خندان. همیشه شنیده بود که خنده معجزه میکند.
توی افکار خودش بود که زنگ در خورد. با عجله مشما را کشانکشان از پله پایین برد و خودش را انداخت توی کوچه.
ـ سلام، ببخش دیر کردم.
تابلوی آموزش رانندگی هنوز روی سقف ماشین بود. دلش میخواست میتوانست رانندگی کند اما بعد از ماجرای سیروس انگار ترس به جان او هم ریخته باشد تا ماشینی را میدید دستپاچه میشد و یک جور دلشوره نامعلوم تمام دلش را پر میکرد.
ـ هنوز فرصت نکردم برش دارم. گفتم دیر میشه، خودم رو رسوندم بهت.
لبخند کمجانی تحویل دوست جدیدش داد و زیر لب گفت:
ـ مهم نیست. من اسباب زحمت شدم.
ـ اینجایی که میخوام ببرمت یه باشگاه ورزشیه. اینطور جاها بیشتر فروش داری. البته ببخش ها دارم تو کارت فضولی میکنم.
خجسته خودش را جمع و جور کرد و آرام گفت:
ـ خوبه که برای خودت کار میکنی. منم اگر میتونستم و پول داشتم و یک چرخ صنعتی برای خودم میخریدم میتونستم از بیرون کار قبول کنم و توی خونه کارهام رو انجام بدم. کاری که توش تخصص دارم نه کاری که اصلا نمیدونم باید چطوری انجامش بدم. حتی فکر کردن بهش هم برام سخته.
لیلا نگاهی به خجسته انداخت و لبهایش را جمع کرد و گفت:
ـ خیلی داری سخت میگیری ها. کاری نداره. خیلی دارن این کار رو انجام میدن. راستی توی مسجد پیش حاج آقا پهلوانی نرفتی برای وام؟ شاید بتونه کمکت کنه.
ـ چرا رفتم ولی گفتن این ماه نوبت یک خانم دیگست که اونم بنده خدا خیلی وقته چشم انتظار وام بوده. حاج آقا گفت سعی میکنه یه کاری برام انجام بده.
و با خجالت شروع کرد به خندیدن.
ـ برای رهایی من از این کوه مشکلات فقط یک معجزه درست و حسابی لازمه.
ـ معجزه هم جور میشه تو فقط باید به خدا توکل کنی. اگر ناامید بشی زودتر از موعد زمین میخوری ها... گفته باشم.
نم اشک توی چشمهای خجسته نشست. نمیخواست جلوی زنی که تازه با او آشنا شده سر درد دلش را باز کند و حرف بزند. هرچند دورادور چیزهایی را میدانست اما از همه چیز خبرنداشت. از مشکلاتش با پدرام و پریسا و ترسهای خودش.
ـ خب رسیدیم بفرما.
و به تندی ترمز زد.
ـ خجالت نداره که بابا. اگر قرار باشه که برای همه چیز خجالت بکشی که نمیشه.
رفت توی باشگاه. خانمها جابهجا یا روی دستگاهها بودند یا در حال نرمش کردن و طناب زدن. صدای موسیقی و آهنگ بلند هم بود. چشمشان به لیلا که افتاد دست از کار کشیدن.
ـ چه عجب تشریف آوردی خانم خانمها.
ـ رفته بودم دنبال خجسته جان، بیا نزدیک.
چند دقیقه بعد خجسته همه لباس ها را چیده بود روی میز.
خجالت و ترس برش داشته بود. نمیدانست چطور باید حرف بزند. صدایش آرام و شمرده شمرده بود و به زحمت شنیده میشد.
***
بیشتر لباسها را فروخته بود. آنقدرها هم که فکر میکرد، سخت نبود. رفت نشست پشت چرخ خیاطی قراضهاش. باید سفارشها را تحویل میداد. اگر آن زمین لعنتی فروش میرفت میشد سیروس را از زندان آزاد کرد. آن وقت دوباره همه چیز برمیگشت به روزهای اول خوب و آرام. دوباره میشد همان خجسته ولی با کمی تغییر. دوباره صبح رادیو را روشن میکرد، میز را میچید، با بچه سر و کله میزد، با سیروس درد و دل میکرد و خلاصه همه تلخی این روزها تمام میشد. کیفش را برداشت و پولهایی که از فروش لباسها گیرش آمده بود شمرد. بخشی سهم صاحب کار بود، بخشی هم برای خودش میماند. قسمت بیشترش را مجبور بود بگذارد روی کرایه خانه. مقدار کمی باقی ماند. چند وقتی بود که میدید کیف مدرسه پدرام پاره شده. از جایش بلند شد و رفت توی اتاق پدرام. خواب بود و هدفون توی گوشش بود. هدفون را از گوشش برداشت و پول را گذاشت کنار میز بغل تختش و آرام از اتاق بیرون آمد. دفعه بعد نوبت پریسا بود. حواسش به او هم بود. خوب میدانست خرید یک چیز ناقابل و کوچک چطور حال آدم را زیر و رو میکند و حتی نگاهش را به زندگی تغییر میدهد و باعث میشود بیشتر بخندد. دلش برای دخترش میسوخت، برای آرزوهایش که کمکم داشت از یادش میرفت.
***
فرزانه مصیبی
خجسته نمازش را خواند و همانطور که آیتالکرسی را زیر لب زمزمه میکرد سجاده را جمع کرد و گذاشت توی کمد، کنار سجاده سیروس. هر روز به خودش امید میداد که سیروس زود برمیگردد و سجادهاش باید دم دست باشد.
آرام رفت و شروع کرد به آماده کردن صبحانه. باید تا وقت داشت فکر نهار را هم میکرد. چای را دم کرد. از تو بخچال گوشت قربانی را که دیروز همسایه آورده بود برداشت، شست و توی قابلمه گذاشت. نخودهای خیس خورده را رویش ریخت. خم شد و توی کابینت بین پیازها گشت یک پیاز متوسط برداشت. پوست گرفت و انداخت توی قابلمه. اشک از چشمهایش سرازیر شد.
آبگوشت جمعهها را سیروس بار میگذاشت. از شب قبل. آخر شب که همه میخوابیدند میرفت توی آشپزخانه و آبگوشت را بار میگذاشت و همیشه یادش میرفت شعله پخش کن بگذارد زیر قابلمه و خجسته میرفت و این کار را میکرد. از وقتی سیروس نبود آبگوشت ظهر جمعهها هم تعطیل شده بود و هر وقت هوس میکردند آبگوشت میخوردند. زندگی با برنامه و منظمش بعد از رفتن سیروس به هم ریخته بود. خودش را آنقدر دست کم گرفته بود که فکر میکرد هیچ کاری ازش برنمیآید.
حضور یک آدم خوب در زندگیاش او را به خود آورد. لیلا، خانم مربی رانندگی که هر روز به خجسته سر میزد و او را از فکر و خیال درمیآورد. با او میگفت و میخندید و درد دل میکرد. حالا بعد از چند ماه هنوز خجسته او را خانم مربی صدا میزد و خانم مربی هم میخندید و میگفت:
ـ حالا که به من میگی خانم مربی تا رانندهات نکنم، ول کنت نیستم.
نظم خوبی به زندگیاش آمده بود. اعتماد به نفسش برگشته بود و قبول کرده بود به عنوان یکی از ستونهای زندگی حتی بدون حضور سیروس میتواند زندگی خودش و بچههایش را بگرداند. البته بیصبرانه انتظار میکشید سیروس زودتر برگردد و دوباره روزهای خوش خجسته تکرار شود.
ساعت را نگاه کرد. هنوز زود بود که بچهها را بیدار کند. تا بچهها بیدار نمیشدند نمیتوانست چرخ را روشن کند. لباس نیمهکارهای را آورد و شروع کرد به پسدوزی کردن پایینش.
پریسا از اتاق بیرون آمد و گفت:
ـ سلام. مامان از پا میفتیها. خواب نداری چرا؟
جمع کردن زندگی کار سختی است، آن هم به تنهایی. خجسته دیگر روی پای خودش ایستاده و این روی پا ایستادن برایش همان قدر لذت داشت که راه افتادن برای یک کودک نوپا. وقت برای وقت تلف کردن نداشت. باید زندگیاش را میگرفت تو مشتش.
از آن روزی که حاج آقا گفت وامش را بینوبت میدهد؛ رفت مسجد و همان جا از آقا امامزمان خواست دستش را بگیرد تا روی پایش بایستد. خواست یاریاش کند تا زندگیاش را جمع کند.
خجسته لباس را گذاشت کنار سفره و رفت پدرام را بیدار کند که نمازش قضا نشود. بعد آمد و به کاغذی که روی یخچال چسبانده بود نگاه کرد. برنامه هفتگیاش را مدتی بود که مینوشت. این هم یکی از روشهایی بود که خانم مربی از آن استفاده میکرد و خجسته هم از او یاد گرفته بود.
چهارشنبه:
نظافت خانه و سرویسها، تکمیل کردن کارها و بستهبندی، نهار دلخواه، شام ماکارونی مدل پدرام.
روز پرکاری بود. چهارشنبهها خانه را تمیز میکرد. چهارشنبه را انتخاب کرده بود تا برای آخر هفته خانه تمیز باشد تا هم بچهها که خانهاند راحت باشند و هم اگر مهمانی آمد آمادگی داشته باشند.
خجسته اینها از ذهنش گذشت و خندید. از وقتی مشکلات به او حمله کرده بود فامیل از او فاصله گرفته بودند. توجیهشان هم این بود که «گرونیاست و شما هم گرفتارین ما مزاحم نمیشیم.» رفت و آمد که فقط خوردن نبود. حتی زنگ هم نمیزدند. حتی یک چایی هم نمیآمدند بخورند.
مدتها بود به این چیزها فکر نمیکرد چون جز خودخوری و ناراحتی چیزی برایش نداشت. خدا را شکر کرد برای داشتن پریسا و پدرام و به شیطان لعنت فرستاد.
پنجشنبه صبح باید سفارشها را میبرد تولیدی تحویل میداد. دستمزدش را که میگرفت میرفت خرید برای خانه. ماهی یک بار شنبهها میرفت و به سیروس سر میزد. حالا دیگر با خوشحالی به دیدن شوهرش میرفت. دیگر دنبال مقصر برای شرایط پیشآمده نمیگشت و فقط هدفش بهتر کردن زندگی بود. ختم زیارت عاشورایی که شروع کرده بود چند روز دیگر تمام میشد و با هر زنگ تلفن منتظر خبر خوش بود.
نذر کرده بود چهل روز زیارت عاشورا بخواند که زمین ارثیشان فروش برود تا با سهمش و قرض بتواند دیه را بدهد و سیروس را آزاد کند.
اما هر چه بیشتر منتظر تماس برادرش میشد، کمتر از او خبری میشد.
***
خجسته چادرش را مرتب کرد و دست گذاشت روی کیفش. به آسمان نگاه کرد و خدا را شکری گفت و وارد مسجد شد. در اتاق حاج آقا بسته بود. خانمی پشت در منتظر بود. خجسته نزدیک شد و سلام داد. خانم گفت:
ـ شما هم برای قسط دادن اومدین؟
ـ بله. خدا خیر بده حاج آقا رو.
ـ نمیدونین کی میان. من دو ماه قبل که قسط میآوردم این ساعت بودن. این قسط سومه تازه. وای کو تا تموم شه.
ـ شاید کاری براشون پیش اومده.
فکرش درگیر شد. چند ماه پیش که برای گرفتن وام آمده بود، مسجد حاج آقا گفته بود باید در نوبت بماند. چون هر ماه به یک نفر بیشتر نمیتوانند وام بدهند. از زن پرسید:
ـ یعنی شما سه ماهه وام گرفتین؟
زن اخمی کرد و گفت:
ـ آره دیگه. چطور؟
در آن ده دقیقهای که منتظر آمدن حاج آقا بود، هزار جور فکر کرد. چی شد که حاج آقا یک هو زنگ زد و گفت بیایید وامتان آمادهاست. چی شد که از او ضامن نخواست؟ یعنی هر ماه به دو نفر وام میدادند؟ چی شد که زودتر وام را به او دادند. باید ۷ ماه دیگر از روی نوبت صبر میکرد. نکند حق کسی را پایمال کرده باشد. نه نمیشد. حاج آقا حواسش بود. آخر چی شده بود. دوباره شروع کرد به کندن پوست لبهایش. سریع به خود آمد. خانم مربی گفته بود:
ـ من هم که استرس داشتم پوست لبهایم را میکندم ولی بعد یاد گرفتم که تو این جور مواقع ذکر بگویم. هم دلم آروم میشه هم استرسم کم.
شروع که به ذکر یا الله گفتن. حاج آقا رسید. نوبتش که شد با هزار بار سرخ و سفید شدن بالأخره سؤالش را پرسید:
ـ حاج آقا نکنه به خاطر شرایطم زودتر وام رو بهم دادین و من حق یه بنده خدایی رو پایمال کرده باشم.
حاج آقا بسم الله گفت و سرش را انداخت پایین. همانطور که توی دفتر دنبال اسم خجسته میگشت گفت:
ـ من قولی دادم دخترم که به خاطر شک شما مجبورم اون رو بشکنم. البته خیره و شری درش نیست والا بهت نمیگفتم. خانمی اومد پیش من و گفت مبلغ وام رو میخواد به شما قرض بده ولی فکر میکنه شاید شما ناراحت بشین. برای همین از من خواست تا اون پول رو به شکل وام قرضالحسنه مسجد به شما بدم. حالا از من نخواهید که اسمشون رو به شما بگم که شاید راضی نباشن. اون آدم خیر شما رو خواسته، شما هم برای خیر و مصلحتش دعا کنین.
خجسته دیگر چیزی نمیشنید. شروع کرد به زمزمه ذکر یاالله. تو این موقعیت که هر کسی به بهانهای خودش را از مشکلات آنها کنار کشیده بود این فرشته مهربان را خدا برای آنها فرستاده بود.
نفهمید چطور رسی جلوی خانه خانم مربی. دستش را برد سمت زنگ. چقدر خوب است که دوست مهربانی داشته باشی. تنها دوست و همراز خجسته در زندگی سیروس بود. کسی که درد دلهایش را میشنید، او را آرام میکرد و کمک و راهنمایش بود اما حالا خانم مربی در نبود سیروس شده بود سنگ صبور و فرشته نجاتش. خانم مربی که شوهرش را چند سال پیش به خاطر بیماری از دست داده بود، خودش دخترش را به تنهایی بزرگ کرده و به خانه بخت فرستاده بود و از پس تمام زندگیاش برآمده بود. حالا الگویی شده بود برای استقامت و مبارزه با مشکلات که به خجسته روحیه و انرژی میداد.
زنگ را فشار داد. چه میگفت؟ آیا باید میگفت خیلی ممنون یا اعتراض میکرد که چرا این کار را کرده؟ در آن چند لحظه تا باز شدن در جملات مختلفی توی سرش چرخید اما وقتی خانم مربی در را باز کرد خجسته فقط سلام داد و بعد گفت:
ـ اومدم برای شام دعوتتون کنم بیایید خونه ما.
به جای اینکه چیزی به خانم مربی بگیرد در دلش نیت کرد روزی اگر پساندازی داشت و کسی را دید که نیازمند کمک است او هم کار خانم مربی را تکرار کند تا این چرخه مهربانی متوقف نشود.
**
لباسها را از لباسشویی درآورد و مشغول پهن کردن آنها روی جالباسی بود که موبایلش زنگ زد. همسایه قدیمیشان بود. خجسته ذوق زده از شنیدن صدایی آشنا بیخیال پهن کردن لباسها شد و آمد روی مبل نشست و شروع کرد به حال و احوال. پریسا با سر اشاره کرد که:
ـ مامان کیه؟
خجسته گفت:
ـ شهین خانم، مامان ترانه و پویا.
بعد به صحبتش ادامه داد:
ـ آره آره... پریسا هم سلام میرسونه... نه بابا دانشگاه میره... حالا تا خدا چی بخواد... امر خیر؟ گفتم یاد ما کردی... برای کی آخه؟... ای وای پویا مرد شده هزار ماشالله... خب چی بگم... باشه میدونم چی میگی... آره خب جوان خوب... بله باشه صحبت کنم با باباش خبر میدم. شما هم سلام برسونید.
نمیفهمید احساس خوشحالی کند یا غصه بخورد. رویش نشده بود بگوید سیروس زندان است. اصلا شاید اگر شهین خانم میفهمید از پریسا خواستگاری نمیکرد. باید چه کار میکرد. خانواده واقعا خوبی بودند و پسرشان هم موقعیت عالی داشت. شاید دیگر چنین موقعیتی برای پریسا پیش نمیآمد.
پریسا که قضیه را فهمید طبق معمول گفت:
ـ تا بابا نیاد من قصد ازدواج ندارم.
بعد رفت تو اتاق و در را بست. خجسته مفاتیح را برداشت. روز چهلم بود. مطمئن بود که خبر خوشی میشنود. شروع کرد به خواندن. هنوز تمام نشده بود که تلفن زنگ زد. پدرام گفت:
ـ مامان شماره داییه...
دل خجسته هری ریخت. یا امام حسین گفت و مفاتیح را کنار گذاشت. برادر خجسته از آن طرف خط گفت:
ـ سلام آبجی، بخوبی؟ چهها خوبن؟
خجسته گفت:
ـ خوش خبر باشی داداش.
برادر خجسته گفت:
ـ دلتون خوش باشه آبجی. زمین رو فروختم. همین الان. گفتم اول به تو خبر بدم.
خجسته گفت:
ـ یا امام حسین ممنونم ازت.
پایان