نویسنده: معصومه پاکروان
من یکی از اهالی آپارتمان خیابان گل و بلبل هستم. اینجا ساختمانی است که هرگز روی آرامش ندیده و به گمانم نخواهد دید.
در یک روز معمولی مثل بقیه روزها سرو صدای آقاربیع و آقای سالادی در آپارتمان گل و بلبل پیچیده بود و آقای سالادی انگار سعی داشت که آقاربیع را راضی کند که دست از آن همه اخمی که روی پیشانیاش است بردارد اما آقاربیع خیال کوتاه آمدن نداشت و مدام آه میکشید و سر تکان میداد! آقای سالادی که دیگر حوصلهاش داشت سر میرفت رو به او کرد و گفت:
ـ حالا آنقدر به این موضوع فکر نکن آقاآقاربیع...
آقاربیع بازهم آه کشان سر تکان داد و گفت:
ـ آقای سالادی چطوری فکر نکنم؟ به مشتری میگویم ده دقیقه دیگر دمنوش حاضر میشود میگوید فکر کردی من بیکارم و وقت دارم که ده دقیقه دیگربایستم!
آقای سالادی که سعی داشت به بهترین شکل همسایهاش را آرام کند باز هم گفت:
ـ خوب او هم حرف خوبی نزده است شما کوتاه بیا!
آقاربیع نفسی کشید و بازهم در حال سرتکان دادن گفت:
ـ میدانی من از چه چیزی بیشتر ناراحتم آقای سالادی!؟
آقای سالادی سوییچش را چرخاند و گفت:
ـ از چه چیزی آقاآقاربیع ؟
آقاربیع لیوان دمنوش را محکم جلوی آقای سالادی کوبید و سالادی یک متر عقب پرید و آقاربیع گفت:
ـ آقای سالادی از این ناراحتم که چرا مشتری فکر نمیکند شاید برای من مشکلی پیش آمده است! چرا فکر نمیکنند من هم برای خودم مشکلاتی دارم آقای سالادی!
آقای سالادی آب دهان فرو داد و گفت:
ـ حق داری آقاآقاربیع! شما هم برای خودت مشکلاتی داری...
آقاربیع دوباره در صورت آقای سالادی خیره و به او نزدیک شد و ادامه داد:
ـ میگویم چرا با خودش فکر نکرده که شاید اصلا من میخواهم دمنوش حسابی جا بیفتد بعد برایش دمنوش را بیاورم!
آقای سالادی با همان ترس گفت:
ـ بازهم حق داری!
آقاربیع کمی از آقای سالادی فاصله گرفت و ادامه داد:
ـ آقای سالادی من به اینها فکر میکنم... میگویم آدم باید درست فکر کند! شاید من میخواستم دمنوش خوشطعمتر بشود! غیر از این است؟
...