کد خبر: ۴۷۷۶
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۸
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

من بودنت را در تمام این سال‌ها زندگی کرده‌ام. لباس‌های گلدار خاطرات تو را پوشیده‌ام. حتی زمانی که به من خندیده‌اند می‎خواستم همه آن ‌چیزی که تو را احاطه می‌کرد، مرا هم در بر بگیرد. همیشه این‌طوری فاصله‌ام را کم کرده‌ام حتی وقتی که گمت کردم. در همین حیاط کوچک یک خانه سالمندان خصوصی در استکهلم کیلومترها، فرسنگ‌ها، دریاها دورتر از ایران به دانشکده ادبیات فکر می‌کنم. حتی روی نقشه هم ما از هم دوریم. روی نقشه هم باید برخیزی، دستت را از آن‌جایی که هستی دراز کنی بگذاری این‌طرف‌تر، خودت را بکشی، دراز کنی، به مهره‌های کمرت فشار بیاوری که درد رسیدن به من را تحمل کنند. به من که حالا هر روز وزن کم می‌کنم.
حتی یک پروانه هم مرا به آن روزها وصل می‌کند. یک پروانه زورش به تنه سنگین و نیمه فلج من می‌رسد. یک پروانه، یک پشه، یک حشره از هر نوعش که باشد، از من قوی‌تر می‌شود، من را بلند می‌کند و با خودش به صندلی سیمانی روبروی گل‌هایی که از باغچه پشت عمارت ساده دانشگاه سرک می‌کشیدند، می‌رساند.
آن‌وقت‌ها پاتوقت آن‌جا بود. چشم‌ها به هر طرف که می‌دوید، می‌توانست آن‌جا از نفس بیافتد و تو را پیدا کند. جستجویت پایانی نداشت، مابین کلاس‌ها اگر کاری نداشتی با مهین می‌نشستی آن‌جا اول پچ‌پچ می‌کردید توی گوش هم بعد صدا ریز ریز خنده مثل یک گیاه مابینتان رشد می‌کرد. خنده‌هایتان یکی آب بود و یکی آفتاب. صدا‌ها به قهقه می‌رسید و قهقه‌هایتان آسمان را قلقلک می‌داد و توجه همه را جلب می‌کردید. نزدیک امتحانات همان‌جا می‌نشستید هر دوتایتان بی‌سر و صدا کتاب‌ها را ورق می‌زدید. کتابخانه پنجاه قدم آن طرف‌تر بود اما شما اضطرابتان رامی‌ریختید روی همان نیمکت سیمانی مهربان سفت. انگار آن‌جا پناه می‌گرفتید و خودتان را برای حمله آماده می‌کردید.
تو با استرس خودت را تکان می‌دادی که انگار با تکان خوردنت مطالب جا باز می‌کنند و تو آن‌ها را بهتر یاد می‌گیری. از آن‌جا دل نمی‌کندی. اولش فکر می‌کردم به‌خاطر آن گل
های رز صورتی و قرمز است که همیشه آن‎جا مینشینی ولی بعدها فهمیدم به‎خاطر لانه گنجشکهاست که تو آن نزدیکی را انتخاب کرده‌ای و از آن‎جا تکان نمی‏خوری، مراقبت از پرنده‏ها را دوست داشتی و بعد از رفتنت مهین اینها را به ما گفت. گفت تو برای پرنده ها غذا می‎گذاشتی و مراقب بودی در مدتی که پایین میآیند برای خوردن غذا، گربهای سمتشان حمله نکند. من این همه مدت عاشق، مترسک زیبای پرندههای کوچک بودم و خودم نمیدانستم که پرنده‌ها شما را اسیر نیمکت سیمانی کرده‌اند. من همیشه چشمم به گل‌های رز بود، آن‌ها را بیشتر باور داشتم. اگر می‌دانستم این‌طور است، به‏جای شکلات و کتاب و گل برایت یک مشت ارزن می‌خریدم و اینطوری سر صحبت رابا تو باز می‌کردم، ارزن بهترین غذا برای پرندگان کوچک است! مگر نه؟ بعد اگر نظر دیگری داشتی یا مثلا می‌گفتی نمی‌دانی سر صحبتمان طور دیگری باز می‌شد. بعد تو یا گندم را انتخاب می‌کردی یا نان خشک را.
آن‌قدر به این چیزها فکر کرده بودم که فکر می‌کردم خودت هم دانه
های ارزن و گندم می‌خوری. به این‌جا که حرف می‌رسید من باید از خودم می‌گفتم؛ از این‌که من هم به پرنده‌های کوچک علاقه دارم اما نه خیلی زیاد. می‌ترسیدم علاقه تو به پرنده‌ها بیشتر از من باشد. مهین می‌گفت آن‌قدر به پرنده‌ها علاقه داشتی که با گربه‌ها صحبت می‌کردی و تهدیدشان می‌‌کردی که به پرندهای تو کار نداشته باشند. ترس من بیجا نبود، تو سر همین پرنده‎های کوچک چند بار با دخترها و پسرها دعوا کردی، با کسانی که هم‌اتاقی و دوستت بودند. این پرنده‌ها را برای رد گم کردن می‏خواستی. یک‌جور دوستی بین شما بود. تو مراقب آن‎ها بودی که کشته نشوند و آن‌ها برایت یک محل رد و بدل کردن اعلامیه‌های امام ساخته بودند. کسی شک نمی‌کرد که تو آن‌جا چه کار می‌کنی! اصلا کسی به خودت شک نمی‌کرد. انقلابی دانشجو همان‌قدر به تو می‌آمد که به آن پرنده‌ها شرکت در سمفونی بزرگ تهران! تو کجا؟ اعلامیه کجا؟
جاهای دیگر هم می‌دیدمت، اتفاقی توی کلاس‌ها یا سر صف غذا. همیشه با یک خجالت پاسخ لبخندهای من را می‌دادی یا من لبخند می‌زدم یا تو خجالت می‌کشیدی یا من خجالت می‌کشیدم. یا هر دو لبخند می‌زدیم و من فرار می‌کردم. این دیالوگ بین ما بود. گاهی هم آن وسط‌ها سری تکان می‌دادیم که نفس من را بند می‌آورد و افتادن قلبم را توی کفش‌ها یا روی زمین می‌دیدم، که قلبم کنده می‌شود، لیز می‌خورد و از پله‌ها دامب، دامب، دامب می‌غلتد.
اصلا علاقه به تو، مرا به سمت پرنده‌ها کشاند. پیش از تو من حتی نمی‌دانستم در دانشگاه پرنده‌ای هم وجود دارد. تا پیش از تو من پرنده نمی‌دانستم. این حجم‌های اندازه مشت بسته بچه‌ها را ندیده بودم اصلا! بعد تو که آمدی توی چشم‌هایت پرنده‌هایت هم نشستند بر روی قاب‌های چشم من. حالا هر کجا تو بودی پرنده‌ای هم بود.
بهار‌ها باران خوبی می بارید، هوا دلپذیر می‌شد و من فکر می‌کردم به روزی که من و تو از این خیابان‌های اطراف انقلاب سرازیر شویم. تمام راه‌هایی را که قرار است سال‌ها با هم برویم من به تنهایی رفته‌ام. هر روز موقع آمدن و بعد از کلاس‌ها هنگام رفتن.
آن روز ماشین بزرگ سفیدی روبرویم می‌ایستد. پسری ادکلن زده سرش را از داخل بیرون می‌آورد و آدرس دانشکده ادبیات را که می‌پرسد دلم هری فرو می‌ریزد. توی ماشینش یک قفس پرنده هست که یک جفت پرنده رنگی بی‌قرار این‌طرف و آن‌طرف می‌پرند. پرنده‌ها ترسیده‌اند، من خودم را گم کرده‌ام. چه کسی می‌تواند به عقلش برسد که برایت پرنده بیاورد؟ با انگشت‌هایی که می‌لرزند در دانشکده را نشانش می‌دهم؛ آن‌جاست! انگشت‌هایم هنوز از ترس رسیدن او به تو می‌لرزند. هنوز بعد از چهل سال این لرزش ادامه دارد.
مهین گفت که پسرک نتوانسته بوده بله را با دوتا پرنده در قفس از تو بگیرد اما بیسیم زده تا ساواک بیاید و تو و اعلامیه‌ها را ببرد. تو در مدت آمدن ساواک پرنده‌ها را آزاد کرده بودی تا با خاصیت گل‌های رز و نیمکت سیمانی آشنا شوند. خواستگاری به خاکسپاری‌ات چسبید. مهین هم راز انگشت‌های لرزان من را فهمیده بود. کاش نشانش نمی‌دادی! چه می‌دانستم برای چه آمده است؟ من همان‌طور که پرنده‌ها را ندیده بودم، اعلامیه‌ها را هم ندیده بودم. فرق دانه‌ها را با هم نمی‌دانستم. تشخیص هم ندادم که آن مرد هم مأمور به خواستگاری است نه خواستگار.

مهین روی همان نیمکت مدت‌ها بعد از رفتنت نشست، فکر می‌کرد روزی پرنده می‌شوی و باز می‌گردی. حتی جنازه‌ات را به خانواده‌ات ندادند و چاره‌ای جز پرنده شدن برایت باقی نگذاشتند.
مهین می‌گفت، حال مرا فهمیده بودی. کسی که حال پرنده‌ها را بداند دانستن حال یک عدد دانشجوی لاغر دانشکده حقوق برایش کاری ندارد. مردک را بعد از انقلاب دیدم. قاطی مردم شعار می‌داد. زود شناختمش. خودش را لابلای جمعیت گم کرد. بهترین جا برای پنهان شدن لابلای مردم است. خیلی‌هاشان این کار را کردند؛ کرکس‌هایی لابلای گنجش‌کها. پیدا کردنشان هم دردی را دوا نمی‌کرد. هم سلولی‌هایت تو را از روی عکس شناخته بودند. می‌گفتند آن‌جا هم همنشین گنجشک‌های زندان بودی تا روز تیر بارانت که محوطه لبریز شده بوده از پرنده. همه یادشان هست پرنده‌ها بدرقه‌ات کرده‌اند. هر کدام برای رفتنت دل سوزانده‌اند.
این‌ها را بعد از سال‌ها می‌نویسم، بعد از سال‌ها زندگی کردن با همان چند جمله لبخندی که بینمان رد و بدل می‌شد و ترجمه‌اش سخت نبود! تنها کسی که جمله‌های ما را می‌دانست مهین بود. من همیشه در برخورد با تو او را نادیده می‌گرفتم .مهین رفت‌و‌آمد، چشم‏ها و سلام علیک و لبخندها را دیده بود. تنها کسی که راز تو و پرنده‌ها را می‌دانست. خودش پیشنهاد ازدواج داد و خودش هم دست روی عرض و طول نقشه گذاشت که برویم از این شهر، از این کشور. با همنشین تو هم دل و همنشین شدیم و رفتیم.
دیدن نبودنت برای هر دوی ما سخت بود. این‌که نباشی ساده نیست. آن‌قدر بعد از نبودنت با هم حرف زدیم که ازدواج کردیم. حفره‌ای به نان تو ما را به هم پیوند داد و یکی کرد. با مهین در کوچه‌ها و خیابان‌ها سرازیر می‌شدیم.
تو پرنده شدی. هم‌سلولی‌هایت شهادت ندادند که کشته شدی. هیچ کس شاهد نبود. شلوغی پرنده‌ها را می‌گفتند و انگار کسی جنازه‌ای ندیده بود. سال‌ها بعد مهین نزدیک مرگش اعتراف کرد که چقدر حسرت تو را خورده، چقدر حسودی کرده به انسان بودنت، به یک دختر شهرستانی خوب خوش‌ خنده که با امام و پرنده‌ها رفت‌و‌آمد داشت.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: