کد خبر: ۴۶۳
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۱
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


فرشته شهاب

در حالی که با تعجب پلاک‌ها را نگاه می‌کردم به آهستگی گفتم: «آخه مگه می‌شه؟پس چرا اسمش نیست.»

آهی کوتاهی کشیدم و دوباره به مسیرم ادامه دادم که صدایی از پشتم سرم ‌گفت:

ـ خانم صبر کنین لطفا.

وقتی که به سمت صدا برگشتم، مرد میانسالی را دیدم که کت و شلوار و بلوز سفیدی را پوشیده بود. خواستم بپرسم که چرا باید صبر کنم؟ که با دست به درب ورودی اشاره کرد و گفت:

ـ دخترم صبر کن تا آن سه نفر هم بیان بعد بریم برای بازدید.

همان‌جا ایستادم و غرق در افکارم بودم که مرد راهنما گفت:.

ـ خانم لطفا برای بازدید از موزه بیاین.

با صدای مرد راهنما رشته افکارم پاره شد و با عجله به همراه بقیه بازدیدکننده‌ها وارد ساختمان قدیمی شدم.

در حالی‌که راه‌پله‌ها را بالا می‌رفتیم، مرد راهنما برایمان از تاریخچه زندان می‌گفت. از این‌که طرح‌ریزی‌ این زندان را آلمان‌ها به صورت استوانه‌ای کردهاند. ساختمان طوری ساخته شده که صدای هیچ زندانی از این‌جا بیرون نمی‌رفته. مرد راهنما می‌گفت: علت کم بودن نور این‌جا هم به خاطر این است که خواستن فضای آن زمان را حفظ کرده باشند.

مرد راهنما از شکنجه‌هایی مثل قفس داغ، آپولو، تختی که زندانی‌ها را می‌خواباندن و شلاق می‌زدن تعریف می‌کرد. بعد هم ما رو به اتاق‌ها می‌برد و کلیپ‌هایی از این نوع شکنجه‌ها نشانمان می‌داد. در این کلیپ‌ها از دو شکنجه‌گر بی‌رحم به اسم منوچهری و آرش بیشتر حرف می‌زدند. با دیدن این کلیپ‌ها و تعریف‌ها غمی در دلم جمع شد و برای عوض شدن این حالت از اتاق‌ها بیرون آمدم و در ایوان ایستادم و شش‌هایم را از باد پاییزی پر کردم و با خودم گفتم: «حتی تصور این‌همه شکنجه‌های سخت هم دشواره چه برسد به تحمل آن‌ها. مطمئنم اگر پای هدف مقدسی در میان نبود آن‌ها نمی‌توانستند این‌همه شکنجه‌های سخت و طاقت‌فرسا را تحمل کنند.»

مرد راهنما به همراه سه نفر دیگر از اتاق شکنجه بیرون آمدند. راهنما در حالی‌که با دست حوض آبی گردی که وسط حیاط بود را نشان می‌داد، گفت:

ـ اون حوض یکی از وسایل شکنجه بود. سر زندانیها رو آن‌قدر زیر آب نگه می‌داشتن تا حالت خفگی و بیهوشی بهشون دست بده.

با شنیدن این حرف تو دلم به سادگی خودم خنده‌ای کردم و گفتم: «تا این لحظه فکر می‌کردم که حداقل این حوض را برای زیبایی داخل این ساختمان درست کردند.»

با مرد راهنما از پله‌های نیمه تاریک و پهن به پایین رفتیم و وارد بند شماره یک شدیم. به محض ورود با کلی اسم و عکس روبرو شدم که دور تا دور دیوار زده شده بود. با خوشحالی یکی یکی اسم‌ها را خواندم و عکس‌ها را دیدم. از لابه‌لای آن عکس‌ها و اسم‌ها، نام دوست‌ها و همرزم‌های حاج آقا به چشمم خورد و با یک ذوقی از تصویرها عکس می‌گرفتم. اما وقتی که به آخرین اسم رسیدم شور و ذوقی که با دیدن اسم‌ها پیدا کرده بودم از دست رفت با تعجب گفتم: «یعنی چی؟! پس چرا نمی‌توانم اسمش را پیدا کنم؟!»

نگاهی به ساعتم انداختم ساعت چهار و پنج دقیقه بود. تقریبا یک ساعت دیگر وقت داشتم تا بتونم اسم حاج آقا را از میان این همه اسم پیدا کنم.

در همین افکار بودم که صدای مردی را از درب ورودی بند شنیدم که می‌گفت: براتون یک کلیپی آماده کردیم لطفا بیایید ببینید.

مرد راهنمای اولی جای خودش را به همکارش داده بود. مردی تقریبا مسن با قدی کشیده و لاغر.

اخمهایم را باز کردم و به سمت مرد راهنما رفتم و گفتم:

ـ ببخشین آقا من دنبال یه اسم هستم ولی نمی‌تونم پیدا کنم. شما می‌تونین کمکم کنین؟

ـ دنبال چه اسمی هستین؟

ـ احمد شهاب

ـ اسمش برام آشناست.

...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: