کد خبر: ۴۵۳۵
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مرضیه ولی‌حصاری

ﺧﻼﺻﻪ داﺳﺘﺎن:

در ﻗﺴﻤﺖ ﻗﺒﻞ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﻣﺄﻣﻮر ﺳﺎواك ﺑﻪ ﺳﺮاغ ﻟﯿﻼ ﻣ ﻰآﯾﺪ و ﺿﻤﻦ ﮔﺮﻓﺘﻦ اﻃﻼﻋﺎت اوﻟﯿﻪ از او ﻣ ﻰﺧﻮاﻫﺪ زودﺗﺮ ﻓﮑﺮى ﮐﻨﺪ و از ﮔﺮوه ﺳﻠﻤﺎن و رﻓﻘﺎﯾﺶ اﻃﻼﻋﺎت ﺑﯿﺸﺘﺮ و دﻗﯿ ﻖﺗﺮى را در اﺧﺘﯿﺎر ﺳﺎواك ﻗﺮار دﻫﺪ. ﻟﯿﻼ ﺑﺎ اﯾ ﻦﮐﻪ دﻟﺶ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر راﺿﻰ ﻧﯿﺴﺖ وﻟﻰ ﭼﺎر هاى ﻧﻤ ﻰﺑﯿﻨﺪ... او از ﺳﺎواك ﻣ ﻰﺧﻮاﻫﺪ اﺳﻠﺤﻪ و ﺗﻌﺪادى اﻋﻼﻣﯿﻪ را در ﺧﺎﻧ ﻪ ﻗﺪﯾﻤ ﻰﺷﺎن ﻣﺨﻔﻰ ﻣ ﻰﮐﻨﺪ و ﺧﻮدش ﻫﻢ از ﺳﻠﻤﺎن ﺑﺮاى آوردن آ نﻫﺎ ﮐﻤﮏ ﻣ ﻰﺧﻮاﻫﺪ ﺗﺎ از اﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ اﻋﺘﻤﺎد او را ﺑﻪ ﺧﻮدش ﺟﻠﺐ ﮐﻨﺪ...

و اﯾﻨﮏ اداﻣﻪ داﺳﺘﺎن...

قسمت سوم

کوچه تاریک تاریک بود. به غیر از صدای دو گربه که به جان هم افتاده بودند هیچ صدایی نمی‌آمد. دم کیوسک این پا و آن پا می‌کنم. خبر از سلمان نیست شاید پشیمان شده است. به ساعت نگاه می‌کنم هنوز تا یازده چند دقیقه مانده. دست‌هایم را به هم می‌مالم تا کمی گرم شوند. دلم بدجور شور می‌زند. اگر نیاید، اگر همه چیز را بفهمد. با نوک کفش سنگ ریزه‌های جلوی پایم را این ور آن ور می‌کنم که صدایم می‌کند:

ـ لیلا خانم.

بالأخره آمد. دلم نمی‌خواهد به چشمانش نگاه کنم. شال گردنش را طوری دور گردنش پیچیده که جز چشمانش چیزی معلوم نیست.

ـ فکر کردم پشیمون شدید و نمیاید.

ـ چرا همچین فکری کردید؟ تازه ساعت یازده شده. باید مطمین می‌شدم بی‌بی خوابه. عزیز خانم متوجه اومدن شما نشد؟

ـ نه خواب بود.

با دست اشاره می‌کند که را بیفتیم. فکر این که چطور تا محل قدیمی برویم را نکرده بودم.

ـ الان چطوری بریم تا اون جا؟ ماشین پیدا نمی‌شه این وقت شب.

دستش را داخل جیبش می‌کند و سویچی را بالا می‌گیرد.

ـ من فکرش کردم، از یکی از دوستام ماشین گرفتم. بیاید اون ور خیابون.

راه میفتد و من هم پشت سرش می‌روم. ژیان نارنجی آن طرف خیابان پارک است. اول در را برای من باز می‌کند و بعد خودش سوار می‌شود. استارت که می‌زند ماشین روشن نمی‌شود. همان‌طور که تلاش می‌کند به صورتش نگاه می‌کنم. من برای نجات برادر خودم می‌خواهم کس دیگری را قربانی کنم. دلم بدجوری می‌گیرد. همین‌طور نگاهش می‌کنم. سنگینی نگاهم را روی خودش احساس می‌کند. شال گردن را کمی باز می‌کند و بعد می‌گوید:

ـ نمی‌دونم چرا این‌طوری شد! بعدازظهر که میومدم راحت روشن شد.

دوباره استارت می‌زند و این‌بار زیر لب بسم‌الله می‌گوید. ماشین روشن می‌شود. لبخند رضایتی روی لب‌هایش می‌نشیند. دنده را جا می‌زند. دیگر نگاهش نمی‌کنم. حس بدی دارم. ماشین حرکت می‌کند. تا محله قدیمی مسیر زیادی در پیش داریم. دلم می‌خواهد همین‌طور در سکوت براند اما همیشه همه چیز به دل من نیست.

ـ مقاله روزنامه اطلاعات خوندید؟

نمی‌دانم چه جوابی بدهم. می‌ترسم شک کند.

ـ راستش خودم نخوندم ولی امروز یه چیزهایی از زبون بچه‌های دانشگاه شنیدم. آن‌قدر فکرم درگیر این بسته‌اس، دست و دلم به هیچ کاری نمیره.

ـ عجیبه که نخوندید، شاید دارید خودتون می‌زندید به اون راه!

دلم هوری پایین می‌ریزد. یعنی متوجه چیزی شده است؟!

ـ منظورتون چیه؟

ـ می‌فهمد از حرفش جا خورده‌ام. سعی می‌کند لبخند بزند.

ـ منظور خاصی ندارم. راستش یک بار علی به من گفت شما علوم سیاسی می‌خونید ولی هیچی از سیاست نمی‌دونید. طفلکی نمی‌دونست خواهرش زیر سرش داره مبارزه می‌کنه و اون که متوجه نشده. گفتم شاید الانم دارید...

سکوت می‌کند. به روبرو نگاه می‌کنم.

ـ داریم نزدیک می‌شیم، بهتر ماشین همین جاها پارک کنیم.

ماشین را نگه می‌دارد. به سرعت پیاده می‌شوم و به آن طرف خیابان می‌روم. چند لحظه بعد سلمان خودش را می‌رساند. در حالی‌که باز شالش را محکم می‌کند، آرام می‌پرسد:

ـ صاحبخونه‌تون خونه است؟ کلید‌ها رو عوض نکرده؟!

ـ نه فکر نمی‌کنم. خسیس‌تر از این حرفاست که کلید و عوض کنه. زن و بچه‌اش رفتن شهرستان خودش هم خوابش سنگین.

ـ بریم، ان‌شاالله که خیره...

تا ته کوچه آرام و پاورچین می‌رویم. کلید را از داخل کیفم درمیاورم و داخل قفل می‌اندازم. من که می‌دانم در باز می‌شود ولی از قیافه سلمان می‌شود فهمید که نگران باز نشدن در است. در که باز می‌شود، نفسی بلند می‌کشد و می‌گوید:

ـ خدارو شکر باز شد.

لبخند می‌زنم و چراغ‌قوه را از داخل کیفم بیرون میاورم.

ـ بیاید باید بریم تو انباری.

کورمال کورمال و به کمک چراغ‌قوه خودمان را به انباری می‌رسانیم. سلمان می‌گوید:

ـ چراغ بدید به من، اجازه بدید من اول برم تو.

ـ نه نمی‌خواد...

بدون این که به حرفم گوش کند، چراغ‌قوه را از دستم بیرون می‌کشد و در انباری را باز می‌کند. می‌خواهم بگویم که مواظب باشد که سرش محکم به میله‌آهنی جلوی در انباری می‌خورد و نقش زمین می‌شود. صدایش درنمیاید. کنارش روی زمین می‌نشینم.

ـ چی شد؟ خوبید؟ فرصت نمی‌دید که، می‌خواستم بگم یه میله جلوی در انباری.

دستش را روی سرش گذاشته و تند و نا منظم نفس می‌کشد. دلم برایش می‌سوزد.

ـ دستتون بردارید بینم چی شده؟

چراغ‌قوه را روی صورتش می‌اندازم دستش را بر می‌دارد. رد خون از روی ابرویش تا پایین سرازیر شده.

با دیدن خودن دلم زیر و رو می‌شود. باید برویم داخل انباری، می‌گویم:

ـ می‌تونید بلند شید؟ باید بریم تو انباری. اینجا خطرناکه.

انگار که کمی جان گرفته باشد از جایش یلند می‌شود. داخل انباری می‌شوم. جعبه‌ای را جلو می‌کشم و اشاره می‌کنم که رویش بشیند. بعد دستمالی از کیفم در می‌آورم و روی زخم می‌گذارم.

ـ فشارش بدید تا خون بند بیاد.

ـ نمی‌خواد مهم نیست. کجا گذاشتین این بسته امنیتیتون رو.

به آخر انبار نگاه می‌کنم.

ـ الان میارمش.

به آخر انباری می‌روم. کاشی‌ها از از سمت چپ می‌شمارم. می‌نشینم و با دقت نگاه می‌کنم. معلوم است کارشان را خوب انجام داده‌اند. گیره موهایم را از زیر روسری باز می‌کنم و زیر کاشی می‌اندازم. سلمان با همان صورت خونی پیدایش می‌شود. کاشی را که بلند می‌کنم. کیف سیاه خودنمایی می‌کند. بسته را بر می‌دارم و بازش می‌کنم قبل از هر چیز اسلحه کمری کوچک توجه‌ام را جلب می‌کند و بعد تعداد زیادی اعلامیه. روی زمین می‌نشینم.

ـ خدا رو شکر همه‌اش هست.

سلمان خم می‌شود و اسلحه را برمی‌دارد. و با دقت نگاهش می‌کند. بلند می‌شوم و اسلحه را از دستش می‌گیرم و داخل کیف می‌گذارم.

ـ بیاید بریم تا کسی متوجه نشده.

***

ماشین با سرعت کم حرکت می‌کند. بسته را محکم در دستم گرفته‌ام. به صورتش نگاه می‌کنم. ابرویش بدجوری شکافته است. هر چقدر خون‌ها را پاک می‌کند باز خون تازه جایشان را می‌گیرد.

ـ باید بریم بیمارستانی، درمانگاهی، ابروتون هنوز داره خون میاد.

ـ با این بسته‌ای که دست شماست تا خونه برسیم هنر کردیم. باید زودتر یه جایی پنهانش کنیم. می‌خواید چیکارش کنید؟

سرم را پایین می اندازم.

ـ نمی دونم . فعلا باید تو خونه یه جایی قایمش کنم.

ـ تو خونه درست نیست. بدیش به من یه کاریش می‌کنم.

ـ نه نمی‌خوام برای شما...

تن صدایش جدی می‌شود. نگاهم نمی‌کند.

ـ اگر نمی‌خواستید نباید من الان اینجا بودم. علی به گردن من حق داره. همین که من اینجام یعنی علی من لو نداده. شما هم نمی‌خواد خودتون بزنید به اون راه که نمی‌دونستید من و علی چیکار می‌کردیم.

دلم به حالش می‌سوزد. علی او را لو نداده ولی خواهر علی...

وقتی علی گرفتن شما چیکار کردید؟ نترسیدید نتونه طاقت بیاره و لوتون بده.

ـ چرا ترسیدم. ما قرار گذاشتیم هر کی گرفتار شد تا دوازه ساعت تحمل کنه تا بقیه فرار کنن. منم یک ماهی از تهران رفتم و گم و گور شدم. بعدش که فهمیدم علی حرفی نزده برگشتم.

بعض گلویم را می‌گیرد. حرفی نمی‌زنم تا اشک‌هایم جاری نشود.

نزدیک خانه می‌رسیم. سلمان ماشین را نگه می‌دارد و دستش را جلو می‌آورد.

ـ بسته رو بدید به من. همین جا می‌مونم تا شما برید تو خونه. منم این بسته رو می‌برم به جای امن.

با التماس می‌گویم:

ـ منم باهاتون میام.

ـ نه صلاح نیست. لطفا پیاده شید.

مقاومت نمی‌کنم و بسته را به دستش می‌دم. پیاده می‌شوم. هنوز در را نبسته‌ام که صدایم می‌کند.

ـ لیلا خانم من از اون حرفم منظوری نداشتم اگر دلگیر شدید، معذرت می‌خوام.

با تعجب نگاهش می‌کنم.

ـ گفتم شاید خودتون دارید می‌زنید به اون راه، مقاله روزنامه اطلاعات میگم...

زیر لب می‌گویم:

ـ مواظب خودتون باشید، تا برگردید بیدار می‌مونم.

به سمت خانه می‌روم. چند قدیمی که می‌روم سر بر می‌گردانم. سلمان همان جا ایستاده تا من وارد خانه بشوم.

***

گوشه ناخنم را به دندان گرفته بودم که حاج آقا مطلبی با سینی چای وارد شد. جلوی پایش نیم‌خیز شدیم. حاج آقا در را بست تا سرمای دی‌ماه وارد اتاق نشود. از جایم بلند شدم تا سینی را بگیرم.

ـ حاج آقا بدید من تعارف می‌کنم، شما بفرمایید.

ـ نه آقا سلمان، من خودم تعارف می‌کنم. صاحبخونه‌ای گفتن، مهمونی گفتن.

می‌نشینم سرجایم و چاییم را برمی‌دارم. حاج اکبر که از همه بی‌تاب‌تر به نظر می‌رسد، می‌پرسد:

ـ حاج آقا از قم چه خبر؟ سید رسول و آقا شیخ محمد کجان؟

حاج آقا مطلبی استکان چایی‌اش را برمی‌دارد و کمی از چای را می‌نوشد تا گلویی تازه کرده باشد.

ـ دبروز قم خیلی شلوع بود. حوزه‌های علمیه تعطیل بودن. مردم ربختن تو خیابون‌ها، یه عدده هم تو درگیری‌ها شهید شدن. بازاری‌ها هم بازار قم رو بستن.

حاج آقا محزون‌تر از قبل ادامه می‌دهد.

ـ سید رسول و شیخ محمد هم دیروز رفتن قم برای کمک. تو شهرهای دیگه هم اعتراضات داره شکل می‌گیره.

آقای احمد که انگار زانوی غم بغل گرفته است کمی پایش را جا‌به‌جا می‌کند و از درد زانو چهره‌اش در هم می‌رود. زیر لب می ‌پرسد:

ـ تعدا شهدا مشخص شده؟

ـ اطلاع دقیقی نداریم ولش تعدادشون کم نیست. مردم اول رفتن سمت منزل مراجع. بعد که دیدن نمی‌تونن جلوی مردم بگیرن تو چهارراه فاطمی مردم به گلوله بستن.

خون به مغزم هجوم می‌آورد. حس بدی دارم. با دلخوری می‌گویم:

ـ حاج آقا چرا من با بقیه نفرستادید قم؟ شاید کمکی از دستم برمیومد.

حاج آقا مطلبی دستش را روی زانویم می‌گذارد.

ـ آقا سلمان ما اینجا خودمون کار داریم. اگر تو هم می‌رفتی ما دست تنها می‌موندیم. باید شب نامه‌ها رو آماده کنیم. یه تعداد اطلاعیه هم باید تو دانشگاه‌ها پخش کنیم. اخبار قم رو هم باید منعکس کنیم تا مردم بفهمن چه اتفاقاتی داره میوفته. شما مطالب رو آماده می‌کنی، تکثیر کار هم با حاج اکبر.

سرم را به نشانه تأیید تکان می‌دهم. حاج اکبر از جا بلند می‌شود.

ـ با اجازتون من برم باید مقدمات کار رو فراهم کنم. با چند تا از بازاری‌ها هم قرار دارم برای کمک مالی.

آقا احمدی هم عزم رفتن می‌کند. من هم آماده می‌شوم تا بروم که حاج آقا اشاره می‌کند.

ـ شما بمون کارت دارم.

سرجایم می‌نشینم حاج آقا برای بدرقه تا حیاط می‌رود. چند دقیقه‌ای که تنها می‌مانم افکار مختلفی به مغزم هجوم می‌آورد. حاج آقا که برمی‌گردد به ابروی شکسته‌ام نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:

ـ سرت چرا شکسته پسر، اول جلسه آنقدر همه ملتهب بودیم یادم رفت بپرسم.

دستم را روی ابرویم می‌گذارم و لبخند می‌زنم.

ـ چیزی نیست حاج آقا، خورده به میله جلوی در انباری، تاریک بود ندیدم.

ـ ان‌شاءالله که چیزی نیست زود خوب میشه. آقا سلمان قضیه این اسلحه و اعلامیه‌ها چیه که دادی دست آقای احمدی.

یاد لیلا میوفتم و چراغی که دیشب تا برگشتنم روشن بود. سایه‌اش از پشت پرده دیده می‌شد. اما از اتاق بیرون نیامد.

ـ آقا سلمان به چه فکر می‌کنی؟

از حال و هوای خودم بیرون می‌آیم. حاج آقا مطلبی با نگاه پرسشگر منتظر است تا جوابش را بگیرد.

ـ علی اسدی یادتون هست؟ چند ماهی پیش ساواک دستگیرش کرد. البته می‌دونم شما ندیدیش ولی درموردش با هم حرف زدیم. من خونشون رفت و آمد داشتم. اون موقع‌ها بهم گفت یه خواهر دانشجو داره که سر رشته‌ای از سیاست نداره. چند وقت بعد دستگیری علی، خانواده‌اش به طور اتفاقی اثاث‌کشی کردن خونه ما. چند روز پش خواهرش اومد سراغم و کمک خواست. گویا علی آقای ما خوب خواهرش نشناخته، خواهرش با گروهی فعالیت می‌کردن که گویا لو رفتن. اعضای گروه فراری شدن و این بسته دست خواهر علی مونده بود. دیشب رفتیم از مخفی‌گاه قبلیش آوردیمش. می‌خواست با خودش ببره خونه که من صلاح ندونستم با خودم آوردمش دادم آقای احمدی تا یه جای امن براش پیدا کنه. همش همین بود حاج آقا.

حاج آقا دستی به محاسنش می‌کشد و فکر می‌کند.

ـ باشه آقاجان طوری نیست.

حاج آقا اگر اجازه بدید حالا که بچه‌ها نیستن و من دست تنها موندم برای شب‌نامه و اعلامیه‌ها ازش کمک بگیرم. فکر می‌کنم به دردمون می‌خوره. غریبه هم نیست.

ـ باشه، فقط حواست جمع کن و بی‌گدار به آب نزن.

ـ چشم، حتما.

***

موتور را به زحمت از در خانه رد می‌کنم. لیلا، عزیز خانم و بی‌بی در حیاط مشغول حرف زدن هستند و هر سه متعجب نگاهم می‌کنند.

ـ سلمان، مادر این چیه با خودت آوردی؟ مگه تو گواهینامه موتور داری؟

به جمع سه نفریشان سلام می‌کنم. لیلا سرش را پایین می‌اندازد و زیر لب جواب سلامم را می‌دهد. عزیز خانم که متوجه باند روی ابرویم می‌شود، می‌گوید:

ـ ای بابا خدا بد نده، سرت چی شده مادر؟

بی‌بی اجازه جواب دادن نمی‌دهد و خودش شروع می‌کند به تعریف این‌که چه پسر دست و پا چلفتی دارد که صبح برای خواندن نماز از خواب بیدار شده و چشمش جلوی پایش را ندیده و با سر زمین خورده و حالا به این روز افتاده.

لبخندزنان رو به بی‌بی می‌گویم:

ـ بی‌بی جان همه از پسرشون تعریف می‌کنن، شما جوری از زمین خورن من تعریف کردی که الان عزیزخانم یقین می‌کنه من کورم.

عزیز خانم با صدایی بلند می‌خندد و می‌گوید:

ـ نترس سلمان جان فکر بد نمی‌کنم.

بی‌بی دلش طاقت نمی‌آورد و باز می‌پرسد:

ـ نگفتی موتور مال کیه؟

ـ مال یکی ازدوستام، شب میاد می برتش، شما نگران نباش.

بی‌بی که خیالش راحت شده، دست عزیزخانم را می‌کشد و به سمت خانه می‌برد تا با هم چایی بخورند. لیلا اما به بهانه درس داشتن راهی اتاق خودشان می‌شود. بی بی و عزیز خانم که می‌روند آرام لیلا را صدا می‌کنم. بر می‌گردد و پاورچین از پله‌ها پایین می‌آید:

ـ من واقعا متأسفم، شما رو دیشب خیلی به دردسر انداختم.

ـ این چه حرفیه.

کمی دست دست می‌کند و بعد انگار که دلش رابه دریا زده باشد، می‌پرسد:

ـ جای اون بسته امنه؟

ـ خیالتون راحت، حله!

نفس راحتی می‌کشد. نمی‌دانم چرا دست و پایم را گم کرده‌ام. انگار فراموش کرده‌ام برای چه کاری صدایش کرده‌ام. چند لحظه که در سکوت می‌گذرد، می‌گوید:

ـ کاری داشتید، صدام کردید؟

تازه یادم می‌آید که برای چه کاری صدایش کرده‌ام.

ـ ببخشید الان میگم. خبر که دارید قم شلوغ شده، مردم ریختن تو خیابون‌ها، یه عدده هم شهید شدن. چند تا از بچه‌های ما رفتن قم برای کمک و من دست تنها موندم. می‌خواستم بدونم می‌تونید برای تهیه اعلامیه‌ها و شب‌نامه‌ها کمکم کنید.

سرش را بالا می‌آورد. چشمانش همیشه محزونش غمگین‌تر به نظر می‌رسد. شاید هنوز از حرف دیشبم دلخور است.

‌چند لحظه سکوت می‌کند و بعد زیر لب زمزمه می‌کند.

ـ هر کاری از دستم بر بیاد انجام می‌دم...

ادامه دارد

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: