کد خبر: ۴۳۱
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۴
پپ
صفحه نخست » داستان


معصومه پاکروان

من يکي از اهالي آپارتمان خيابان گل و بلبل هستم. اينجا ساختماني است که هرگز روي آرامش نديده و به گمانم نخواهد ديد.

در يک روز معمولي مثل بقيه روزها، سر و صداي آقاي سالادي در آپارتمان گل و بلبل پيچيده بود. آقاي سالادي سعي داشت که آقاسلمان را قانع کند که موهاي سرش خيلي ريخته و از آخرين باري که آقاسلمان موهاي او را کوتاه کرده دستش آمد نداشته و ديگر بلند نشده است! آقاي سالادي رو به آقاسلمان کرد و گفت:

ـ ببين آقاسلمان... اين من و اين سرم اين هم شما! خودت قضاوت کن موهاي من چقدر در اين مدت ريزش پيدا کرده است؟

آقاسلمان سر تکان داد و گفت:

ـ آقاي سالادي من که تقصيري ندارم گاهي مو سکته ميکند!

آقاي سالادي که اين را شنيد صدايش را بالا برد و با وحشت گفت:

ـ سکته! يعني چه آقاسلمان؟ يک بار موهايمان را دست تو داديم ما و موهايمان را سکته دادي!

آقاسلمان نفسي کشيد و با حرص گفت:

ـ آقاي سالادي اين يک اصطلاح است. يعني اگر تغذيهتان را درست کنيد موهايتان هم درست ميشود!

آقاي سالادي سوييچش را چرخاند و گفت:

ـ نه آقاسلمان! با اين حرفها موهاي من درست نميشود! من بايد يک فکر اساسي کنم.

آقاسلمان گفت:

ـ داروهاي گياهي بزن کمي ريشه موهايت را تقويت کن! اصلا بيا خودم برايت ميزنم. يک ساعت روي موهايت ميماند و بعد ميشوري!

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: