کد خبر: ۴۲۴۲
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مهری سرایی‌فر

خلاصه قسمت قبل:

بعد هفته‌ها همراهی با داستان مراددل بالأخره به ایستگاه پایانی این قصه رسیدیم‎. حتما شما هم منتظر هستید بخوانید و ببینید سرنوشت شخصیت‌های این داستان چه می‌شود. هفته پیش با هم خواندیم که سرانجام با آمدن داوود، انتظار 20 ساله منیرخانم پایان گرفت و شادی مهمان خانه دلش شد... البته سر و وضع و رفتار مناسب داوود اندکی نگرانی را هم چاشنی این شادی کرد...

و اینک ادامه داستان...

قسمت هفتم

منیرخانم مشغول سبزی پاک کردن بود که حسن آقا وارد خانه شد. منیرخانم نگاه به ساعت کرد:

ـ الان چرا اومدی؟ چی شده؟

حسن آقا رنگ صورتش گرفته و قیافه‌اش مثل موقعی بود که خبر فوت پدرش را بهش داده بودند. آن روز هم حسن آقا بی موقع از در آمد تو و نشست روی پشتی گوشه هال. به منیرخانم گفت:

ـ پیراهن مشکی منو بیار باید بریم روستا.

ـ چی شده حسن؟

ـ پدرم فوت شده. توی تنهایی و بی کسی.

با گفتن کلمه «فوت» گریه نکرد ولی به «تنهایی و بی کسی» که رسید چشم‌هایش پر از اشک شد.

الان هم صورت حسن آقا مثل همان روز بود. نشست روی صندلی گوشه آشپزخانه. نفسش خس خس می‌کرد. نفس‌هایش کوتاه و ناقص شده بود. منیرخانم اسپری حسن آقا را برایش آورد. حسن آقا یک پاف از اسپری کشید و نفسش را نگه داشت. منیرخانم با نگرانی منتظر ایستاده بود.

حسن آقا با کف دست روی پایش زد:

ـ رفته استعلام گرفته می‌خواد سند مغازه رو بزنه به نام خودش.

منیرخانم چشم‌هایش چهارتا شد:

ـ کی؟

ـ داوود.

ـ برای چی؟

ـ میگه این همه سال شماها استفاده کردید. الان دیگه سهم منه.

ـ چطور این کارو کرده. مگه بدون امضای تو می‌تونه ؟

ـ من بهش وکالت بلاعزل دادم...

ـ برای چی؟!

ـ گفت تو دیگه بشین استراحت کن. از این به بعد خودم خدمتتونو می‌کنم.

ـ تو هم باور کردی؟

ـ قسم خورد.

ـ فقط با یه قسم؟

ـ چکار می‌کردم؟!

ـ برو بزن در گوشش. بندازش بیرون.

ـ میره شکایت می‌کنه.

ـ بیخود کرده. این همه سال رفته الان که به هزار ناله و التماس و نذر و نیاز برش گردوندیم این بلا رو باید سرمون بیاره. کجاست؟ الان میرم حسابشو می‌رسم!

ـ نمی‌خواد تو بری. بذار ببینم رشید چی میگه.

منیرخانم یک لیوان آب دست حسن آقا داد. حسن آقا دست‌هایش می‌لرزید. منیرخانم با تحکم گفت:

ـ فکرشو نکن. هیچ کاری نمی‌تونه بکنه. شهر هرت نیست که. مغازه که مال من و تو نیست. مال همه بچه‌هاست.

حسن آقا دستش را کشید روی سر کم مویش:

ـ نباید بهش اعتماد می‌کردم.

ـ چرا به من نگفتی که وکالت دادی بهش.

ـ گفت به کسی نگو. گفت می‌خواد این سال‌ها رو جبران کنه.

ـ چه ربطی به وکالت داشت. خوب جبران می‌کرد.

حسن آقا با دست به فرق سرش زد:

ـ اشتباه کردم. گفتم بچه مه. عصای دستمه. بهش میدون بدم بلکه برگرده به زندگی. گفتم الان زندگی خواهر برادرشو می‌بینه، احساس شکست می‌کنه. یه کم اعتماد به نفس پیدا کنه. چه می‌دونستم.

ـ باید به من می‌گفتی حسن آقا.

ـ از بس که گفتی زیر بال و پر این بچه رو بگیرید. از بس شب و روز تو گوشم خوندی که بهش مدیونیم. گفتی حلالمون نمی‌کنه. گفتی تو اون دنیا باید جواب پس بدیم.

ـ مگه منظورم این بود که تنها منبع درآمدتو دو دستی بهش تقدیم کنی. چرا بهش وکالت دادی؟!

صدای زنگ تلفن بلند شد. منیرخانم گوشی را برداشت. حسن آقا خیلی زود توی خودش فرو رفت. فکرش را هم نمی‌توانست بکند که قبل از مرگش سند مغازه را به نام داوود بزند. پس تکلیف سهم بقیه فرزندانش چه می‌شد. لعن و نفرینش می‌کردند. نمی‌بخشیدندش. اگر آمدیم و تا ده یا بیست سال دیگر زنده می‌ماند آن وقت چه؟ باید دستش را جلوی داوود دراز می‌کرد و از او پول می‌خواست؟ خواسته بود ثواب کند کباب شده بود. دلش به حال سر و وضع بهم ریخته و وضعیت نابسامان داوود سوخته بود. منیرخانم گفته بود هر طور شده دل داوود را بدست بیاورند. هر دعوا و دلخوری که بوده گذشته. گفته بود به فکر جبران این سال‌ها باشند. برای همین خام حرف‌های داوود شده بود:

ـ اگه به من وکالت بدی می‌تونم مغازه رو دو قسمت کنم و یک قسمتشو اجاره بدم. می‌دونی چی میگم؟ کلی پول اجاره شه. من توی همین یه قسمت هم می‌تونم کاسبی کنم. تو که دیگه توی این سن و سال نباید دنبال این کارها بیفتی. وانگهی دیگه توی شهرداری و ادارات می‌شناسندت و به حرفت زیاد محل نمی‌دن. شاید فکر می‌کنن باید یه پول قلمبه ازت بکَنن تا مجوز بهت بدن. می‌دونی چی میگم؟ ولی من زبونشونو خوب بلدم. و تازه منم نمی شناسن. سه سوت مغازه رو تقسیم می‌کنم و کلی به نفعمون میشه. تازه یه منبع درآمد برای روزگار پیری شما هم هست. من که این همه مدت از شما دور بودم. نتونستم خدمت کنم بهتون. حداقل می‌تونم براتون یه حقوق ثابت درست کنم که. فقط یه وکالت به من بدی خودم ردیفش می‌کنم. فقط اگه جار بندازی کارمون پیش نمیره. موش میدوونن تو کارهامون. بین خودمون درستش می‌کنیم. دو روزه خودم کارهاشو انجام میدم. تو فقط بشین توی مغازه. من میفتم دنبال کارهای اداری. راه‌هایی بلدم که هیشکی بلد نیست. این اداری جماعت رو من می‌شناسم. رگ خوابشون دستمه. می‌دونی چی میگم.

حسن آقا ته ریش سفیدش را توی مشتش فشار داد و زیر لب گفت:

ـ آره. رگ خواب من و مادرتم دستته. ای بی وجدان.

منیرخانم گفت:

ـ رشید بود. داره میاد اینجا.

روی صورت حسن آقا دقیق شد:

ـ چه خبرته؟ سکته می‌کنی ها، مرد! به درک. فدای سرت. اول و آخرش باید یه چیزی بهش می‌دادیم دیگه . فک کن بهش بخشیدی. فکرشو نکن. آب بخور یه کم.

ـ جواب بچه‌ها رو چی بدم؟!

***

منیرخانم نگاهی به خانه خالی انداخت و بغض کرد اما از ترس رشید خودش را کنترل کرد تا اشکش درنیاید. چادر را روی سرش درست کرد و از خانه خودش جدا شد. گوشه گوشه خانه انگار دامنش را گرفته بود و زار می‌زد. نگاهش به درخت‌های توی حیاط افتاد. حسابی آبشان داده بود. جعفری‌های توی باغچه حسابی سبز شده بودند. رشید از بیرون در داد زد:

ـ بیا دیگه مادر.

شیر حیاط را که چکه می‌کرد سفت بست و از در حیاط خارج شد. تمام طول راه تا برسند به آپارتمان کوچک حومه شهر، رشید تا می‌توانست به داوود فحش و بد و بیراه و نفرین نثار کرد که چرا زندگی پدر و مادرش را به این روز انداخته.

منیرخانم سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. قلبش تیر می‌کشید. نفس که می‌کشید انگار توی قفسه سینه‌اش سوزن فرو می‌کردند. گوش‌هایش صدای هوهوی باد می‌داد. آنقدر بلند که هیچ صدای دیگری را نمی‌شنید. سارای که از صندلی جلو چرخید و مادرشوهرش را دید سقلمه زد به پهلوی رشید. رشید از آینه مادرش را نگاه کرد و با تشر گفت:

ـ لااله الاالله. حرف هم نمی‌شه زد.

کمی بعد سارای متوجه شد مادر حالت عادی ندارد. پلک‌هایش سنگین و لب‌هایش کبود شده بود. مادر را رساندند همان بیمارستان که حسن آقا را بستری کرده بودند. دکتر اورژانس معاینه کرد و بلافاصله فرستادش به بخش سی‌سی‌یو. دکتر ماجرا را از رشید پرسید:

ـ واللا آقای دکتر ما یه برادری داریم که 20 سال پیش قهر کرده از خونه رفته. الان که برگشته مغازه پدرمو زده به نام خودش. پدرم الان توی سی‌سی‌یو همین بیمارستان بستریه. هفته گذشته هم خونه رو فروخته و پدر و مادرم رو آلاخون والاخون کرده.

منیرخانم سه روز در حالت نیمه بیهوشی بود. حسن آقا دو تا از رگ‌های قلبش گرفته بود و با بالن فقط یکی از رگ‌ها باز شده بود. منیرخانم و حسن آقا را بعد از کلی اصرار و التماس توی یک اتاق بستری کردند تا یک نفر بتواند پیش هر دوشان بماند.

روز سوم منیرخانم چشم‌هایش را باز کرد. ریحانه بالای سرش بود:

ـ داوود کجاست.

لبخند ریحانه از صورتش محو شد:

ـ توی آپارتمان خودش.

ـ رفت دنبال کارهای دندونپزشکی خودش یا نه؟ پولشو گذاشتم توی کمد.

ـ شما فعلا استراحت کن بعدا صحبت می‌کنیم.

منیرخانم دوباره چشم‌هایش به آرامی بسته شد. حسن آقا از شنیدن صدای منیرخانم خوشحال شده بود. خواست نیم‌خیز شود و نگاهش کند. نتوانست. جان نداشت. شلنگ ماسک اکسیژن اجازه تکان خوردن بهش نمی‌داد. از همانجا صدایش کرد:

ـ منیر. منیر.

ریحانه گفت:

ـ خوابید.

ـ چی می‌گفت؟!

ـ هیچی. هذیون می‌گفت.

گوشی ریحانه زنگ خورد:

ـ حالشون چطوره ریحانه؟

ـ مامان بیدار شد و دوباره خوابید.

ـ زنگ زدم بگم من فقط یه میلیون دارم برای هزینه بیمارستان. بقیه‌شو از حساب خودشون بده.

ریحانه از اتاق رفت بیرون:

ـ رشید، تو که می‌دونی هر چی داشتند دادیم برای رهن خونه. الان پول داروهاشونم من و مستانه باید بدیم.

ـ من دیگه نمی‌دونم. وقتی تمام ملک و املاک‌شون رو دو دستی میدن دست اون بی‌شرف باید فکر اینجاهاشم می‌کردن. من ندارم. الانم دارم میرم چابهار تا یه هفته. آدم اینقدر بی فکر...

ریحانه برگشت توی اتاق. نشست بین دو تخت پدر و مادرش. به صورت پدرش چشم دوخت. دلش به حال پدری که دار و ندارش به فنا رفت و حالا آخر عمری باید می‌رفت مستأجری، می‌سوخت. صدای مادر را شنید که توی خواب حرف می‌زد:

ـ تو رو خدا خانم. تو رو خدا بگو. خانم توروخدا.

عرق روی پیشانی مادر نشسته بود. لب‌هایش می‌لرزید. ریحانه شانه مادر را آرام تکان داد و صدایش کرد. بازویش را گرفت تا مبادا از خواب که بیدار شد سرم از دستش جدا شود. مادر با گیجی و منگی بیدار شد. تکان شدیدی خورد و ناله کرد.

ـ مامان ، خواب می‌دیدی. حالت خوبه؟ مامان، بگم پرستار بیاد؟

منیرخانم ماهیچه‌های دهانش شل و بی حالت بود. به شکلی بی‌اختیار از داخل دهانش حرف می‌زد:

ـ خانم رفته؟

ـ کدوم خانم مامان؟

مادر چشم گرداند دور اتاق و سمت در:

ـ رفته.

ـ کی مامان؟! کی رو تو خواب دیدی؟

منیرخانم دهانش خشک بود. ریحانه سر مادرش را کمی بالا آورد و آب بهش داد :

ـ همون خانم اسمش چی بود. مادر همون کسی که نوحه می‌خوند.

ـ آها. چی دیدی؟!

منیرخانم پره‌های بینی‌اش لرزید. یه قطره آب از گوشه دهان بی حالتش جاری شد.

ریحانه برای اینکه فکر مادر را مشغول چیز دیگری کند گفت:

ـ دیروز رفتم یه جایی دیدم برای خیاط‌خونه عالی بود. فقط خدا کنه امضاش کنن. ای خدا امضاش کنن.

مادر با همان حالت شلی و بی رمقی گفت:

ـ اصرار نکن مادر. اصرار نکن. هر چی خدا خودش...

جان نداشت جمله‌اش را تمام کند.

پرستار وارد اتاق شد:

ـ از بیمار سؤال نپرسید. نباید به چیزی فکر کنه.

آمپولی از جیبش درآورد و توی سرم منیرخانم زد.

پایان


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: