کد خبر: ۴۲۱۴
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۱۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

مهناز کرمی

ـ آخه ننه تو این بر بیابون تو هم وقت گیر آوردی هاااا

مادر همچنان از پشت گوشی از محاسن دختری که دیده بود می‌گفت:

ـ نمی‌دونی که ننه چه دختر خوشگل و تپل مپلی است.

در حال کنترل کردن فرمان اسکانیا از پشت گوشی به مادر می‌گویم:

ـ خدا به ننه باباش ببخشدش!

صدای جیغ مادر از آن طرف خط به گوش می‌رسد:

ـ همین کارارو می‌کنی که شدی پیر پسر موندی ور دلم.

با اتهامات مادر، مجبور به اطاعت امر می‌شوم:

ـ چشم ننه، من الان پشت فرمونم، پلیس منو در حال صحبت با گوشی ببینه فاتحه‌ام خونده‌اس

با چشم گفتن من، دل مادر آرام می‌گیرد و بعد از گرفتن وعده از من بابت رفتن به خواستگاری، گوشی را قطع می‌کند. با کف دست روی فرمان می‌کوبم:

ـ آخ ننه‌، اینجا وسط بیابونم ولم نمی‌کنی‌؟

چه کنم که کارم رفتن به شهرهای مختلف بود. تا حالا مادر من را صد جا برای خواستگاری برده بود، تا خانواده دختر متوجه می‌شدند راننده ماشین سنگین هستم و مجبورم هفته‌ها در جاده باشم عذرم را می‌خواستند. الان هم خدا می‌دانست مادر چه خوابی برایم دیده و عشرت خانم یا اشرف خانم به او چه دختری معرفی کرده که آن‌ها شرایطم را قبول کرده‌اند و مادر اینجوری با دل قرص حرف از خواستگاری رفتن می‌زند. دستی به سیبیل‌هایم می‌کشم و نگاهی به آینه می‌اندازم. بزنم به تخته برای خودم کسی بودم، حالا چرا با شغلم مخالفت می‌کردند‌، نمی دانستم.کمی صدای موزیک را بلندتر می‌کنم. به نظرم خواننده داشت وصف حال مرا میخواند. دیگر نزدیک چهل سال سن داشتم و به قول مادر عذب و مجرد مانده بودم و شده بودم پیر پسر!

دوباره صدای تلفنم بلند می‌شود. من آخر نتوانستم مادر را متوجه خطر صحبت در حین رانندگی کنم. نه می‌توانستم ماشین لندهور را دم به دقیقه کنار جاده نگه دارم، نه می‌توانستم جواب مادر را ندهم.گوشی را از روی داشبورد برمی‌دارم:

ـ جانم ننه؟!

مادر با صدایی که کاملا معلوم بود در حال به دست آوردن دل من است، می‌گوید:

منوچ ننه دورت بگردم، این دختره یه خواستگار دیگه هم داره...

لب ور می‌چینم:

ـ خب به سلامتی

مادر دستپاچه می‌گوید:

نه منظورم اینه که دست دست نکنی و کارتو زودتر تموم کنی تا مرغ از قفس نپریده!

پفی می‌کنم و به مادر می‌گویم:

مرغی که بخواد با دو روز دیر شدن از قفس بپره، همون بهتر که بپره! حالا این شازده خانم کی هست که اینقدر خاطرخواه داره؟!

مادر ریز می‌خندد:

ـ دختر آقا رحمت سبزی‌فروش

دلم هری می‌ریزد پایین. قدیم‌ترهاچند باری او را مغازه پدرش دیده و دل از کف داده بودم. فکر نمی‌کردم مادر تیرش را به سمت قلبم نشانه گرفته باشد!

آب دهانم را به سختی فرو می‌دهم:

ـ پس، پس، پس مادر حواست باشه مرغ از قفس نپره!

نمی‌دانم چرا به پس پس افتاده بودم. مادر از پشت گوشی می‌گوید:

ـ ننه شش دانگ حواسم هست که کسی قاپ عروس خوشگلمو ندزده.

مادر گوشی را قطع می‌کند، اما دلم را پشت گوشی جا می‌گذارم. با مشت روی فرمان می‌کوبم:

داشتیم زندگیمونو می‌کردیم ننه، آخه این چه کاری بود کردی؟! تا من برسم تهرون که این دل وامونده بیچاره‌ام می‌کنه!

***

نزدیک غروب بود و مادر لیست بلند بالای خرید میوه و سبزی را داده بود دستم و کلی سفارش کرده بود که میوه و سبزی تازه بخرم. وارد حیاط می‌شوم. آقاجون در حال آب دادن به باغچه است:

ـ سلام آقاجون، شما چیزی لازم نداری از بیرون بگیرم؟

آقاجون انگشتش را سر شیلنگ گرفته و آب را تنظیم کرده بود که به صورت چتر روی باغچه و گل‌ها بپاشد. نگاهش را از باغچه می‌گیرد و به سمتم می‌چرخاند:

ـ نه بابا جون، فقط حواست باشه خرید مادرتو درست انجام بدی که دوباره مجبور نشی برگردی.

از آقاجون خداحافظی می‌کنم و از در بیرون می‌زنم.کوچه را تا انتها می‌روم و به خیابان اصلی می‌رسم. مغازه آقا رحمت سبزی فروش چند قدم پایین‌تر است. وارد مغازه که می‌شوم نگاهم به نگاه دختری چشم و ابرو مشکی گره می‌خورد. سرم را به زیر می‌اندازم و مواظبم که موقع حرف زدن با آقا رحمت، تته پته نکنم. دختر خداحافظ آقاجانی می‌گوید و از در بیرون می‌زند. خریدم را انجام می‌دهم و به خانه برمی‌گردم.

***

با شنیدن صدای زنگ تلفنم، به خود می‌آیم. به گمانم دوباره مادر است که می‌خواهد از محاسن عروس آینده‌اش بگوید. گوشی را برمی‌دارم:

ـ جانم ننه؟!

مادر از پشت گوشی ذوق‌زده می‌گوید:

ـ منوچ ننه، الهی که لباس دومادی بپوشی. رفتم با خانواده آقا رحمت صحبت کردم. وعده آخر هفته رو بهشون دادم.

یک حساب سرانگشتی می‌کنم و آه از نهادم بلند می‌شود:

آخه چرا اینکارو کردی ننه؟! امروز سه‌شنبه‌اس و تا پنج‌شنبه دو روز وقت داریم. من الان وسط بیابون ماشینو کجا پارک کنم بیام، ها؟! آخه ننه نمیگی با من هماهنگ کنی ببینی من اصلا کجای دنیام؟!

مادر اوووف بلندی می‌گوید:

ـ اوووووه، دوست داشتی دست رو دست می‌ذاشتم دختره رو شوهرش بدن؟

عجب گیری افتاده بودم. من الان وسط بیابون با این ماشین لندهور توی جاده، مادر قول خواستگاری دو روز دیگر را داده بود. با دست فرمان را کنترل می‌کنم و به مادر می‌گویم:

ـ دیگه چاره‌ای نیست، توکل به خدا.

می‌دانستم چون رعناست اینجوری کوتاه می‌آیم و...

مادر با خنده گوشی را قطع می‌کند. ماشین را به کنار جاده می‌کشم و پارک می‌کنم تا نفسی تازه کنم. از ماشین که پیاده می‌شوم، هرم گرمای نفس‌گیر به صورتم می‌زند. از فلاسک یک لیوان چای می‌ریزم. چشمانم را ریز می‌کنم و به دل جاده نگاه می‌کنم. تا رسیدن فقط دو روز دیگر وقت داشتم. چایم را جرعه جرعه سر می‌کشم.

***

مادر استکانی چای تازه دم برایم می‌ریزد و کنارم می‌نشیند:

آخه منوچهر جان اینم شد کار که هفته به هفته نیستی؟ اینهمه شغل تو دنیا هست‌، چرا راننده تریلی‌؟!

آقاجون استغفرالهی می‌گوید:

چیکارش داری زن، مرد باید عرضه کار داشته باشه تا گلیم خودشو بتونه از آب بیرون بکشه. مگه راننده ماشین سنگین شدن چه اشکالی داره، هااا؟!

مادر پشت چشمی نازک می‌کند:

هیچی حاجی، آدم جرأت نمی‌کنه دو کلام تو این خونه حرف بزنه...

آقاجون تسبیحش را در مشت جمع می‌کند:

کی میگه حرف نزنی؟ تو حرف حساب شده بزن ببین کی اعتراض می‌کنه!

آقاجون و مادر را به سکوت دعوت می‌کنم:

ـ آخه این مملکت که فقط دکتر و مهندس نمی‌خواد. بالاخره باید یکی هم بشه کارمند، کارگر یا چه می‌دونم مثل من راننده تریلی.

مادر بغضش را فرو می‌دهد:

بعد از دوتا دختر با نذر و نیاز از خدا پسر خواستم که هفته به هفته بذاره بره وسط بیابون و ازش بی خبر باشم و دل وامونده‌ام مثل سیر و سرکه بجوشه...

بوسه‌ای به پیشانی مادر می‌زنم:

آخه وقتی واسه منه دیپلمه کار درست و حسابی تو تهران پیدا نمی‌شه، مجبورم اینکارو بکنم.

مادر با گوشه روسری نم اشکش را پاک می‌کند:

الهی قربونت برم، حالا نمیشه بازم بگردی شاید یه فرجی شد و تونستی همینجا کار پیدا کنی؟!

آقاجون رو ترش می‌کند:

بچه رو تحت فشار نذار زن، مگه نمی‌بینی چند ماهه کارش شده تو روزنامه‌ها چرخیدن و دنبال کار گشتن. وقتی نیست نیست دیگه. الانم فکر کن دوماه دیگه خودشو علاف کرده و الکی تو خیابونا واسه کار پرسه زده...

***

با شنیدن صدای خسته نباشید، نگاهم به راننده بغلی می‌افتد:

ـ سلامت باشید، شما هم خسته نباشی.

دستی بر شانه‌ام می‌زند و به سمت تریلی‌اش روانه می‌شود. چای ته لیوان را به کناری می‌پاشم و سوار ماشین می‌شوم. دنده را جا می‌زنم و الهی به امید تو می‌گویم و به راه می‌افتم. امیدوار بودم که به موقع به تهران برسم. حالم با چند ساعت پیش کلی فرق کرده بود. انگار دوست داشتم ماشین پر در می‌آورد و پرواز می‌کرد. چرا مادر زنگ نمی‌زد؟! فقط می‌خواست من را هوایی کند بعد بی‌خیال شود؟ چشمم به جاده است و دلم در تهران. ساعت‌ها کش‌دار و آزار‌دهنده شده بودند. مادر هم خیال زنگ زدن نداشت. گوشی را برمی‌دارم و شماره خانه را می‌گیرم. بعد از شنیدن چند بوق، مادر گوشی را برمی‌دارد:

ـ سلام منوچهر جان، چطوری ننه؟

تازه می‌گفت چطوری؟! کارش را کرده و حالا از من جویای احوالم بود. تک سرفه‌ای می‌کنم:

ـ سلام ننه، خوبم. دیدم خبری ازت نیست گفتم یه زنگی بزنم حالتو بپرسم!

مادر از پشت گوشی خنده بلند بالایی سر می‌دهد:

ـ دل می‌رود زدستم صاحبدلان خدا را. من که می‌دونم تو دلت ولوله افتاده...

هنوز صحبت مادر تمام نشده، با اشاره دست پلیس‌راه که من را به کنار جاده هدایت می‌کرد، ماشین را به شانه خاکی جاده می‌کشم و ترمز می‌کنم:

ـ ننه فعلا خداحافظ

گوشی را قطع می‌کنم. ای بخشکی شانس. تا الان مادر چندین بار به گوشی‌ام زنگ زده بود و هیچ پلیسی ندیده بود. تا من به مادر زنگ زدم...

با گردنی آویزان از ماشین پیاده می‌شوم:

ـ سلام جناب سروان، خسته نباشید.

جناب سروان گره‌ای به ابروهایش می‌اندازد:

علیک سلام. سرعت غیر مجاز، صحبت با گوشی همراه در حین رانندگی...

با شرمندگی رو به جناب سروان می‌کنم:

ـ راستشو بخواهین مادرم پشت خط بود، نمی‌تونستم جوابشو ندم.

جناب سروان در حال نوشتن جریمه رو به من می‌کند:

ـ به خاطر همین ذوق زده شده بودی پات تا ته رو گازبود؟!

برگه جریمه را می‌گیرم و سوار ماشین می‌شوم.

***

روز موعود بالأخره خودم را به تهران می‌رسانم. وارد خانه که می‌شوم از در و دیوار بر سرم می‌ریزند:

داداش الهی قربونت برم من. بدو تا دیر نشده اول دوش بگیر.

مادر الهی قربون قد و بالات بشه پسرم...

گریه مجال ادامه صحبت را به مادر نمی‌دهد. آقاجون با صدای بلند می‌گوید:

ـ چه خبرتونه بچه رو زهره ترک کردین؟! هر کدوم از یه طرف هجوم آوردین سمتش. بذارین از راه برسه یه نفس تازه کنه. تو چته زن که همش اشکت دم مشکته؟! پسرت داره دوماد میشه الان وقت جشن و شادیه نه گریه. به ترتیب با همه روبوسی می‌کنم. لیوانی شزبت ته حلقم می‌ریزند و هولم می‌دهند سمت حمام:

ـ منوچ خودتو حسابی بساب رنگت شده مثل قیر. سفیداب بمال رو کیسه قشنگ بکش رو سر و صورتت. خودتو گربه شور نکنی جلو خانواده عروس آبرومون بره...

تنها شانسی که آورده بودم این بود که قبل از آمدنم به خانه به سلمانی رفته و موهایم را کوتاه کرده بودم. آن‌ها راجع به من چه فکری کرده بودند که از راه نرسیده با کیسه و سفیداب پرتم کرده بودند داخل حمام! دو هفته در گرمای سوزان تابستان در جاده دنده عوض کردن دیگر رنگ و رو برای آدم نمی‌گذاشت. به توصیه مادر و خواهرهایم دوش جانانه‌ای می‌گیرم و لباس پوشیده و آماده منتظر می‌ایستم. قیافه‌هایشان دیدنی بود. یکی از این اتاق می‌دوید به آن یکی اتاق و دنبال شالش بود. آن یکی پوشک بچه را عوض می‌کرد. مادر هم اسپند دود کرده و دور سرم می‌چرخاند:

ـ از چشم بد به دور باشی مادر، الهی که بچه‌ات رو بغل کنم ننه!

کلا عادت خانوادگیمان بود که برای اتفاقات خوشایند چند سال بعد هم ذوق می‌کردیم و...

به هرترتیب با یک تشر آقاجون همگی آماده و خبردار می‌ایستند. آقاجون توصیه‌های لازم را می‌کند:

رفتید اونجا، نه خیلی خودتونو دست پایین بگیرید نه خیلی دست بالا. بذارید اول اونا حرف‌هاشونو بزنن بعد شما شروع کنید. منیژه و منیره خانم شما هم حواستون باشه زیاد خواهرشوهر بازی در نیارید.

خواهرهایم پشت چشمی نازک می‌کنند:

ـ بفرما، عروس خانم هنوز نیومده ببین چه جوری دل بابای ما رو برده!

هنوز نه به دار بود، نه به بار، چه خواهر شوهر پدر شوهری به هم نسبت می‌دادند! انگار عروس بله را گفته بود که اینجوری همدیگر را خطاب می‌کردند. مادر لبش را با دندان می‌گزد:

ـ خیلی خب حاجی، می‌خوای ما کلا دهنمون رو ببندیم شما از خودت افاضات بفرمایی؟!

قبل از اینکه آقاجون در مقام دفاع از خود برآید، رو به آن‌ها می‌کنم:

ـ اگه نمی‌خواین برید من لباسامو عوض کنم، خیلی خسته‌ام !

همه به تکاپو می‌افتند و بعد از فرستادن صلوات به راه می‌افتیم. سر راه شیرینی و گل هم می‌خریم و به درب خانه آقا رحمت می‌رسیم. ضربان قلبم بالا رفته و عرق از صورتم می‌چکید. از خودم لجم گرفته بود. انگار پسر بیست ساله بودم که این‌طور دستپاچه و هیجان‌زده شده بودم. پدر زنگ خانه را می‌زند. در باز می‌شود. وارد خانه که می‌شویم، حالم بهتر می‌شود. بعد از احوالپرسی روی مبل‌ها می‌نشینیم. نگاهم را دزدکی در اطراف می‌چرخانم. خبری از رعنا نیست.لابد طبق رسم و رسوم قرار بود چای بیاورد. با دست کمی سیبیل‌هایم را تاب می‌دهم. منیره با پا لگدی حواله‌ام می‌کند:

ـ ما حواسمون نبود تو چرا این سیبیل‌های از بنا گوش در رفته‌ات رو نزدی، هااا؟!

منیره با من بود؟! به سیبیل‌های من می‌گفت از بنا گوش در رفته؟! اخمی به منیره می‌کنم:

ـ خیلی هم دلتون بخواد. مرد و سیبیلشه...

منیره سری به نشانه تأسف تکان می‌دهد و رو به منیژه شروع به پچ پچ می‌کند. حالا انگار همه چی تمام شده و سیبیل‌های من مانده بود! منیژه هم چپ چپ نگاهی به من می‌اندازد. خودم را به آن راه می‌زنم. آقا رحمت با صدای بلند می‌گوید:

ـ دخترم چایی رو بیار

هری دلم می‌ریزد. انگار جای منو عروس عوض شده بود با اینهمه دلشوره! سرم را پایین انداخته و با انگشتان دستم بازی می‌کردم. با صدای بفرمایید چای، سرم را بالا می‌گیرم. این دیگر که بود؟ این رعنا نبود. نکند آن‌ها رسم دارند خواهر عروس چای را بیاورد؟! نه امکان ندارد. پس شاید در این چند سال قیافه‌اش شکسته شده و... نه نه، مگر می‌شود. با جان کندن چای را از داخل سینی برمی‌دارم:

ـ دست شما درد نکنه

آقا رحمت رو به دختر می‌گوید :

ـ بیا بشین پیش مادرت ریحانه جان !

ریحانه که بود؟! من برای خواستگاری رعنا آمده بودم نه ریحانه. مادر لبخندی تحویلم می‌دهد و آرام زمزمه می‌کند:

ـ چی شد مادر؟! پس چرا مثل لبو شدی؟

با صدایی آرام و لرزان به مادر می‌گویم:

ـ این دیگه کیه ؟

مادر با چشمانی متعجب نگاه خیره‌اش را به من می‌دوزد:

ـ ریحانه دختر آقارحمت دیگه، همونی که قرار بود بیاییم خواستگاریش!

چشمان گرد شده‌ام را به مادر می‌دوزم:

مگه قرار نبود بیاییم خواستگاری رعنا؟!

مادر خنده عصبی می‌کند:

برو خدا پدرتو بیامرزه. اینقدر نیستی از هیچی خبر نداری رعنا که شوهر کرد. این خواهر بزرگ رعناست.

گویی دنیا را دو دستی بر فرق سرم کوبیده باشند. نای حرف زدن نداشتم. چرا مادر این را زودتر نگفته بود. اصلا خدا هم مرا هم شانس و اقبالم را لعنت کند. مادر رو به من و ریحانه می‌کند:

ـ اگر آقا رحمت اجازه بدن منوچهر و ریحانه جان برن تو اتاق حرف‌هاشونو بزنن.

من چه حرفی داشتم که با این دختر بزنم؟!‌ آقا رحمت هم از خدا خواسته رضایتش را اعلام می‌کند و من را در عمل انجام شده قرار می‌دهد. ناچار به اتفاق ریحانه وارد اتاق می‌شویم. هنوز کامل ننشسته، ریحانه شروع به صحبت می‌کند:

ـ من همین اول بگم که بعدا نگین نگفتین و دیر گفتین و از این حرف‌ها...

قلبم هری می‌ریزد. نکند بیماری واگیرداری داشت یا اینکه حمله عصبی به او دست می‌داد! در افکار خود بودم که ریحانه در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید:

ـ من کلا دوست دارم مستقل زندگی کنم. گواهینامه پایه دو دارم واسه یک هم اقدام کردم! زیاد از این لوس بازیا خوشم نمیاد که زن باید ظریف باشه یا چه می‌دونم یه پله از مرد پایین‌تر باشه و... من ذاتا اخلاقم مردونه‌اس، چون بابام پسر نداشت و من بچه بزرگش بودم از بچگی منو مرد بار آورده. متوجه عرایض بنده می‌شید که؟!

به نظرم ایشون بیشتر نیاز داشتند همسر اختیار کنند تا همسر کسی بشوند! گلویی صاف می‌کنم:

ـ اما من در ماه شاید یه هفته تهران باشم. دوست دارم همسر آینده‌ام منزل پدرم زندگی کنه که در صورت نبود من احساس تنهایی نکنه...

هنوز جمله‌ام تمام نشده، ریحانه پقی می‌زند زیر خنده:

ـ من که عرض کردم از این لوس بازیا خوشم نمیاد. احساس تنهایی و... من گواهینامه پایه یکم رو بگیرم مثل شما می‌زنم به دل جاده!!

آب دهانم را به سختی فرو می‌دهم و سر و ته حرف‌ها را هم می‌آورم و از اتاق خارج می‌شوم. بغض گلویم را گرفته بود. ای کاش همان دو سال پیش، مادر دختر آقا رحمت، رعنا را برایم خواستگاری می‌کرد. ای کاش من آنقدر دست دست نمی‌کردم که مرغ از قفس بپرد...

با اشاره به خانواده می‌فهمانم که موقع رفتن است. همگی از جا بلند می‌شوند و بعد از خداحافظی از خانه بیرون می‌آییم. داخل ماشین که مستقر می‌شویم، مادر رو به من می‌گوید:

ـ چطور بود مادر؟! پسندیدی؟

سری به نشانه نه تکان می‌دهم و رو به مادر می‌کنم:

ـ کاش همون دو سال پیش پیشنهاد ازدواج با دختر آقا رحمت رو می‌دادی!

مادر که متوجه کنایه‌ام شده آهی می‌کشد و می‌گوید:

ـ انگار قسمت نبود مادر.

منیره دو دستش را به هم می‌کوبد:

ـ مهم نیست. من یه دختر خوب برات سراغ دارم پنجه آفتاب. از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه. آشپزی، شیرینی‌پزی، قلاب‌بافی...

دیگر گوش‌هایم صدای آن‌ها را نمی‌شنید.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: