کد خبر: ۴۰۳
تاریخ انتشار: ۰۳ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مریم جهانگیری زرگانی

وقتی حامد اسیر شد من چهار سالم بود. یکی از بعدازظهرهای گرم مرداد ماه بود. با دخترخاله‌ام نشسته بودیم توی سایه دیوار. حنا زده بودیم به ناخن‌هایمان و منتظر بودیم که رنگ بگیرد. چند تا آقا با لباس‌های نظامی آمده بودند خانه‌مان. بابایم برده بودشان توی اتاق مهمان. از توی طارمی مامان را می‌دیدم که بچه به بغل هی از اتاق خودمان می‌آید بیرون و می‌رود پشت در اتاق مهمان و گوش می‌سپرد و دوباره برمی‌گردد توی اتاق. آن موقع حسین خیلی کوچک بود، شیر می‌خورد هنوز. مهمان‌ها که رفتند بابا رفت توی اتاق خودمان. از پشت پنجره اتاق دیدم که دو زانو نشست و آرام زد روی رانش و سر تکان داد و بعد شروع کرد به حرف زدن. نمی‌دانم چی‌ها گفت اما یک‌دفعه دیدم مامان زد توی سر خودش و جیغ کشید و خاله گریه کرد. آبجی بزرگه ام مامان را بغل کرد. صدای گریه و زاری توی خانه پیچید. من و دخترخاله‌ام مات و مبهوت داخل اتاق را نگاه می‌کردیم. یادم است جوری وحشت کرده بودم که اصلا نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. همان‌طوری با انگشت‌های از هم بازمانده حنایی تکیه داده بودم به دیوار و با چشم‌های گرد شده مامان و خاله و آبجی‌ام را نگاه می‌کردم. یکدفعه دخترخاله‌ام که دو سه سال از من بزرگ‌تر است آرام گفت:

ـ حمیده! فکر کنم داداش حامدت شهید شده...

من اول چرخیدم طرف دخترخاله‌ام و زل زدم بهش. همین‌جوری فقط نگاهش کردم. بعد یک‌دفعه زدم زیر گریه. می‌دانستم شهید یعنی چی. یعنی دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانستم داداش حامد را ببینم. بعدش دیگر یادم نیست چی شد.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: