باران زعیمی
عاشقی هم برای خودش عالمی دارد. خیلی قدیمها در زمان حکمرانی سلاطین، وقتی پسر پادشاهی مزین به انواع کمالات و فضائل میشد و خبرش در جامعه میپیچید محبتش به دل مردم رسوخ میکرد. بهخصوص به دل دخترکان دمبخت طبقات مختلف. آن روزها اینستاگرام و توییتر و هزار وسیله صوتی و تصویری نبود که جمعی پریشانحال ادا و اصول لاکچری جمعی دیگر شوند. وصف قدرت بازو و شجاعت و مردمداری پسر خوبروی پادشاه کافی بود برای کشیدن یک آه کوچولو که؛ ایکاش فلانی مرا دوست داشت!
حتما میدانید اگر دختری پرشور، بهخصوص اگر از طبقه فاقد ژنخوب! بود، میفهمید مدتهاست پسر پادشاه مهر او را به دل گرفته و دورادور مراقبش است و از فراقش میسوزد و در حال جنگ لفظی با حضرت شاه و ملکه است جهت راضی کردنشان به ازدواج با او، چه حسی در دلش پیدا میشد؟ هفت شب و هفت روز تب میکرد و تا دم مرگ پیش میرفت تا مگر خبر به گوش عزیزش برسد و زودتر خودش را برساند!
امروز هم گرچه سطح عشق خیلی پایین آمده و دلها دروازه غار هزار داماد شدهاند، باز هم اگر یکی بفهمد یا بشنود یکی دیگر چقدر دوستش داشته، نبضش تندتر میشود. حتی اگر آن دیگری ربات عاشقپیشه فضای مجازی یا پسر معتاد محله یا پیرمرد همسرکش حزب باشد! اصلا هم مهم نیست خبرش راست باشد یا دروغ، مهم آن نبض وامانده است که به شعر هر بیسر و پایی داغ میشود و به قدرتی که نیست دل میبندد و خود را در دام مهر و وصف خیری که نیست اسیر میکند.
نمیدانم چرا ما آدمها به جز مواردی استثنایی که از نداشتهها برای خودمان داشته میسازیم چشم بر داشته بزرگمان میبندیم؟ چرا اینقدر از شنیدن خبر محبتی که میتواند نباشد یا محبتی که خبر خوشش فقط برای قبل از وصل است و بعد از وصل، وارد صف طولانی جدایی و جدال میشود، ذوق میکنیم اما برای یک لحظه هم به محبتی که ازلی و ابدی بوده فکر نمیکنیم؟ از «شر» برای خود افسانه «خیر» میسازیم و عاشقش میشویم اما به «خیر» واقعی پشت میکنیم و هرچه میگوید عاشقمان است اثری بر روی نبض زنگار گرفتهمان ندارد و عاشقش نمیشویم.
«لَو عُلِمَ المُدبِرونَ عَنّی کَیفَ اشتِیاقِی بِهِم وَ انتِظارِی إلی تُوبَتِهِم لَماتُوا شُوقاً الیّ و لَقُطعت أوصالِهم، اگر آنهایی که به من پشت کردهاند، میدانستند که من چه اندازه به آنها مشتاقم و منتظر بازگشت آنها هستم، هر آینه از شدت شوق نسبت به من جان میدادند و بند بند پيكرشان از هم گسسته ميشد.» (اسرارالصلوه/صفحه 19)
این تازه اشتیاق خداوند به بندگان غافلش است، ببین با بندگان بیدارش چگونه است! نوشتن از این عشق بزرگ در حالی که صاحب قلم خود اسیر غفلتهاست سخت است اما مانع نمیشود که بر خود عتاب کند: به کجا چنین شتابان؟ تا دیر نشده درکی از شربت لعلش به مذاق دل سختت بچشان.