گلاب بانو
دو دوست
من ملا باجی هستم. پدربزرگ دستم را سفت میچسبد، دستم درد میگیرد. پدربزرگ دستهای بزرگ و نیرومندی دارد که دور مچ دستهای لاغر و کوچک من پیچیده است. دستها پر از نقش و نگار هستند. رگها پیر پیچ در پیچ و پوست چروکیده، کمی میلرزند. لرزشی هم در استخوانها نشسته است، حتما از سرما نیست، پدربزرگ سن زیادی دارد و دیگر سر شالی نمیرود، میگوید که استخوانهایش صدا میدهند. سرم را میگذارم روی زانو، میخواهم صدایشان را بشنوم. پدربزرگ میخندد، لبخند کش میآید روی صورتش و میگوید: خوب گوش کنی صدایشان را میشنوی! به جز تق و تق گنگ، چیز دیگری نمیشنوم اما پدربزرگ میگوید: این تق و تق صدای جنگ است، آن وقتی که پشت اسبهای جنگی توی جنگل محکم به شکم اسبها میکوبیده و هی میکرده، این صدا مال آن شکستنهاست، مال آن تیرها که انگلیسیها تو زانوی جنگجوهای اسیر شلیک میکردند.
درد میپیچید توی صورت پدربزرگ، مرور خاطراتش را با دستپیچ پشمی که مادربزرگ برایش بافته دور زانوهای خشک لاغرش میپیچد. پدر اصرار میکند که خودش همراه من بیاید اما پدربزرگ قبول نمیکند. بعد از نماز صبح نمیخوابد، مینشیند تو حیاط کنار درختهای پرتقال که زیر برف ماندهاند. این تنها کاری است که دوست دارد انجام بدهد. او دلش میخواهد که هر روز همراه من تا یک دهکده دیگر بیاید. گاهی از روی سنگها و سنگلاخها بلندم میکند، مچ هر دو دستم را میچسبد و تنه لاغر و جثه کوچک من را تا روی سینه بالا میآورد و سرخی خون در پیشانیاش میدود.
سنگینم برای پیرمردی که هفتاد سال بیشتر دارد و سنی را پشت سر گذاشته. از روی یخهای نازک کنار رودخانه باید رد بشویم. مادر بالا پوشهای پشمی را دور بدنم محکم پیچیده است. پدربزرگ میگوید: بخوان ببینم ملا!
ملا منم. دهان باز میکنم به خواندن، سرما درون دهانم میدود و دندانهای ریز و شیری یخ میزنند. ها میکنم که در رفت و آمد هوا از دهان کوچک و بچه گانهام دندانها گرم بشوند اما گرم نمیشوند. اینجا روستایی در دور افتادهترین مناطق کوهستانی است. دهانی که باز بشود حالا حالاها گرم نمیشود.
پدربزرگ شال بزرگ پشمیاش را باز میکند و دور دهان من محکم میپیچید. حالا نفسم گرم میشود و به شالگردن میخورد که بوی تن پدربزرگ را میدهد، بوی گلاب و مخلوط بوی چوب و دود و جنگل. آرام آرام شروع به خواندن قرآن میکنم. غلط که میخوانم ذوق میکند، خودش سورهها را از حفظ است و نیازی به از رو خواندن ندارد و غلطهایم را میگیرد. بعضی از غلطها به خاطر دندان نیشی است که افتاده است و ندارم. زبان میزنم جای دندان، جوانه کوچک سپید سفت به زبانم میخورد. پدربزرگ آب نبات قیچی از جیبش بیرون میکشد و از لابهلای شالگردن توی دهانم هل میدهد. آب نبات را که میخورم دوباره به خواندن قرآن ادامه میدهم، طعم آب نبات و قرآن قاطی میشود، یک مزه خوب میدهد.
مالکاشتر در مانیل
زنی که کنارم ایستاده خارجی است. لهجه غلیط انگلیش، آمریکن دارد. دنبال این بته جقهها و خطوط و رنگها از شمال آمریکا تا مانیل پرواز کرده است. پرواز اولش جای دیگری نشسته به دلایل امنیتی و بعد دوباره سوار شده و خودش را به اینجا رسانده است. آن یکی که موهای خرمایی کم پشت دارد از کوالالامپور آمده است. ایستاده مقابل حضرت علی و تکان نمیخورد. میگوید که خواب دیده این خطها را و نمیخواهد معنیشان را بداند. خط به خط نامه را با ذرهبینی که در دست دارد نگاه میکند. نامه علیعلیهسلام به مالکاشتر نخعی است. میپرسد: چیست؟ همین را میگویم. میگوید: کی به کی و برای چی نامه نوشته؟ میگویم: حاکمی به معاونش. میپرسد: اینکه نامه نمیشود! میشود حکم! میگویم: نامه است چون برادری به برادری نوشته.
گیج میشود؛ یعنی برادرش را کرده حاکم جایی؟ بعد برایش نامه نوشته؟ میگویم: نه! اویی که نامه نوشته برادر و پدر همه امتش بوده، برادر! بیشتر یا کمتر هم نه! برایش هم رتبه و مقام و درجه فرقی نداشته، هر چه برادرتر و نزدیکتر، سختگیرتر.
این یکی آنقدر برادرش بوده که تقریبا میشده خودش، در اصل این نامه به خود خودش است که چگونه با مردم راه بیاید. چگونه کنار بیاید. چگونه کار مردم را راه بیاندازد. علی مثل برادرش به فکر آنهاست.
انگار هرچه از علی به انگلیسی برایش توضیح میدهم حواسش از خطوط خوشنویسی پرت میشود. آمده نمایشگاه خط و خطوط قرآنی و نامه حضرت علی به مالکاشتر و از فارسی و عربی هیچ چیز نمیداند. زبان و خط که ربط و فکرش چیز دیگری است.
کلا دیگر خطوط را رها میکند و میرود دنبال علی، میافتد کنار من و میخواهد بیشتر توضیح بدهم. میپرسم: کجایش برایش جالب است؟ میگوید: آنجا که آدمی به جای اینکه هوای برادر نزدیکتر خود را داشته باشد به فکر برادرهای دورتر خودش است.
چگونه میتوانم این چیزها را به زبان انگلیسی توضیح بدهم؟ کاش پدربزرگ اینجا بود از جنگلهای شمال از حال و هوای میرزا کوچکخان بیرون میآمد و مینشست برای این زن علی را توضیح میداد، همانطور که مینشست برای من میگفت. چای را داغ مینوشید و بخار چای از دهانش بیرون میریخت، طعم دلپذیرش را کمی زیر دندان نگه میداشت و بعد میزد روی زانو و میگفت: علی! علی! رهایش که میکردی از صبح تا شب همین ذکر علی، علی را میگفت و برای من قصه جنگها و صلحها و رفاقت و سیاستها را آرام آرام توضیح میداد.
من هم مینشستم پای کلماتش و عشقش به علی که چطور به کلمات جان میداد، چطور بزرگشان میکرد. مینشستم پای باورهایش و کلماتی که به جانم مینشست و توی ذهنم تبدیل به خطوط کشیده و منحنی و دایره میشد. صدای پدربزرگ زنگ داشت، زنگها نقطه میشدند و حروف کوتاه و بلند. کاش اینجا بودی پدربزرگ، من نمیتوانم مثل تو علی را توضیح بدهم. من فقط میتوانم علی را در خطوط خوشنویسی نامههایش نشان بدهم.
نورچشمی
مرا مینشاند کنار خودش، آن بالای بالا؛ با دستهای چروکیده محکم میکوبید روی گلهای قرمز و سورمهای پیچ در پیچ و میگفت: جایت اینجاست ملاباجی و من، پاکشان و آهسته آهسته با گیسهای گلابتون و بافته که تا کمر میرسید و روسری عنابی روی سر در پنج سالگی میرفتم مینشستم کنارش. دوست بودیم با هم، همه کیپ تا کیپ کنار سفره مینشستند. مادربزرگ، مادر، عمهها، داییها، خالهها، عموها، همه نشسته بودند. دست را میبرد بالا دوستم میگفت: بیا! میرفتم و مینشستم کنار ابهت میرزا کوچکخانیاش و تکیه میدادم به آن همه دردی که در قلب و روح و بدن داشت. دست میبرد توی جیب، یک مشت نقل سپید میریخت توی دامن گلدار سپیدم و میگفت: بسمالله! بخوان ببینم ملاباجی عزیزم. من هم شروع میکردم: یاسین و القرآن الحکیم انک...
اینها را هر هفته تا وقتی ایران بودم تا بیست سال بعد از مرگش سر قبرش هم خواندم. مینشستم کنار مزارش زیر درختهای صنوبر قرآن میخواندم بعد یک سینی شکلات و نقل بید مشک میگذاشتم بالای سرش که مردم عابر مشت مشت بردارند و زمزمه کنند گلهای فاتحه را برایش.
ما دوست بودیم و دوست ماندیم تا بیست سال بعد، حتی بعدترها که آمدم مانیل و اینجا درس خواندم و خطاطی را کنارش رشد دادم. تشویقهای پدربزرگ بود که مرا تا اینجا رساند تا کنار تابلوهای خطاطی و خوشنویسی، تا کنار آشتی مردم دنیا با نقل و نبات و شیرینی کلام علی که بریزد توی صراحی چشمان مردم اروپا و آمریکا و جاهای دیگر.
خیلیها آمده بودند، از دورترها و نزدیک، از داخل شهر و جاهای دیگر. به پدربزرگ قول داده بودم همیشه در صدر بنشینم و قرآن بخوانم. با هم تمام قرآن را حفظ کردیم. او حفظ بود و من را هم تشویق میکرد که حفظ کنم.
مادر میگفت: از درس و مشقت نمانی! پدربزرگ ابرو در هم میکشید که این از درس و مشق واجبتر است، این آدم را میسازد ولی یادگیری خشک و خالی حروف الفبا فقط با سوادت میکند. چراغ که دستت نباشد جلوی پایت را نمیبینی. مرا نشان میداد و میگفت: این دختر چشم و چراغ این خانه است. تا مدتها روزها و شبها برایش چراغ میبردم، نور را دوست داشت و به شب و روزش هم نگاه نمیکرد. بعضی وقتها میگفت: برای بعضی از آدمها، روزها تاریکترند از شبها. میگفت: در ذهن من به عدد حروف و کلمات قرآن به عدد سوره و آیهها چراغ روشن است و این این چهل چراغ را همیشه مینشاند بالاتر ازهمه.
اینجا من به یاد پدربزرگ نمایشگاه قرآنی زدم، تمام چراغهای ذهنم را آوردهام روی کاغذ و کنارش بته جقههای سرخ و برنز و طلایی گذاشتهام. تا مردم روز و شبشان روشن باشد.