کد خبر: ۳۶۳۲
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۹ - ۱۷:۱۱
پپ
صفحه نخست » داستانک

مریم جهانگیری زرگانی

البته که مرگ جوان سخت است، مخصوصا برای مادرش اما وقتی برای سالگرد شیرین خدابیامرز جمع شده بودیم سر قبرش، با همین گوش‌های خودم شنیدم که مادرش گفت:

ـ همون بهتر که مُرد! از اون بهتر این‌که فقط خودش رو به کشتن داد.

به ته جمله‌اش هم یک دختره بی‌شعور اضافه کرد! شیرین را ما که دوستان صمیمی‌اش بودیم شیرین بی‌کله صدا می‌زدیم. بس که نترس و مثلا شجاع بود. آی به دست‌فرمانش می‌نازید... آی می‌نازید. برایش فرق نمی‌کرد توی اتوبان باشد یا توی یک خیابان دو بانده یا حتی یک خیابان یا کوچه ده بیست‌متری. همیشه عقربک سرعت ماشینش بین صد تا صدوبیست در نوسان بود. انگار احتیاط و سرعت مطمئنه و این حرف‌ها به گوشش نخورده بود. بستن کمربند ایمنی را هم که برای خودش کسر شأن می‌دانست. جمله‌های معروفش هم این بود:

ـ فقط دخترها زیر هشتاد می‌رونن! کمربند ایمنی مال دختراس!

و این‌ها را با چنان لحنی می‌گفت که انگار خودش پسر است! می‌گفت راننده اگر حرفه‌ای باشد اتفاقی برایش نمی‌افتد. البته معنی حرفش این نبود که تا آن روز هرگز تصادف نکرده بود. فقط خدا می‌دانست مادر بیچاره‌اش چند بار بابت تصادف‌های ریزودرشت شیرین خسارت داده بود و چند بار پرایدشان را مثل آهن‌پاره برده بود تعمیرگاه و کلی خرجش کرده بود و دوباره شبیه ماشین پس گرفته بود. این جدا از آن دو سه باری بود که شیرین زده بود به عابر پیاده و دست و پای مردم را شکانده بود و مادرش مجبور شده بود دیه بدهد. بااین‌همه ادعا اما روزی که تن له‌ولورده‌اش را از توی پراید پفکی‌شان بیرون کشیدند اصلا سر و تهش معلوم نبود! بس که شدت تصادف زیاد بود. توی بیمارستان مادرش اگرچه خیلی ناراحت بود اما حس شوخ‌طبعی‌اش گل کرده بود. شاید هم از شدت ناراحتی و درماندگی زده بود به جاده شوخی. از دکتری که زل زده بود به سی‌تی‌اسکن مغز شیرین و شدت آسیب مغزی‌اش را برآورد می‌کرد پرسید:

ـ دکتر، جان من... بی‌شوخی توی کله‌اش مغز هم هست؟!

دکتر هم بدتر از او فوری جواب داد:

و الله چیزی که من می‌بینم بیشتر شبیه یه کُپه گچه!

و آن کپه گچ دو سه ساعت بعد از کار افتاد و شیرین را دچار مرگ مغزی کرد. شاید اگر کمربندش را بسته بود مثل بقیه سرنشینان ماشین لااقل زنده میماند.

قصه این بود که از وقتی پدر شیرین سرش را گذاشته بود زمین و او و مادر و سه خواهر کوچک‌ترش را تنها گذاشته بود، مادرش مدام می‌گفت کاش به‌جای این‌همه دختر یک‌دانه پسر داشتم تا عصای دستم باشد. شیرین هیچ‌وقت به‌طور مستقیم اشاره‌ای به این موضوع نکرد. اما رفتارش قشنگ داد می‌زد که این حرف مادرش بهش برخورده و دارد ادای پسرها را درمی‌آورد. می‌خواست مرد خانه باشد و عصای دست مادرش. اما از مردانگی فقط کله شقی و شاخ‌وشانه کشیدن برای خواهرها را بلد بود. هی به آن بیچاره‌ها گیر می‌داد که حق ندارند بعد از غروب برگردند خانه و مبادا ببیند تار مویشان بیرون باشد و اگر بفهمد همسایه‌ها صدای خنده‌شان را شنیده‌اند سرشان را می‌گذارد لب باغچه و گوش تا گوش می‌برد! بدجوری مادرش را می‌چزاند. زن بیچاره بیوه که شده بود، این وسط یک دختر خل‌وچل هم افتاده بود روی دستش که هرروز دردسری تازه برایش درست می‌کرد. هیچ‌وقت شیرین صدایش نمی‌زد. بهش می‌گفت دانهِ داغ! درست نمی‌دانم دانهِ داغ یعنی چه. انگار یک‌چیزی توی مایه‌های بلای جان بود. به‌هرحال شیرین این را که می‌شنید عصبانی می‌شد.

روز حادثه خیر سرمان تصمیم گرفته بودیم آخر هفته برویم ویلای بابای یکی از دوستان مشترکمان. یعنی دوستمان و خانواده‌اش آنجا بودند. مادرش ما را هم دعوت کرده بود تا دور هم باشیم. من راننده ماشین پشت سرِ شیرین بودم. پشت سر که چه عرض کنم. یک کیلومتر میانمان فاصله بود. او با صدوبیست تا می‌راند و من با سرعت مطمئنه یعنی هشتاد کیلومتر. چند باری سرعتش را کم کرد و سرش را از شیشه بیرون آورد و داد زد:

ـ سوسول خانم می‌خوای بیام پدال گاز رو نشونت بدم!؟

جاده جنگلی بود و رنگارنگ و خلوت. و من دلم می‌خواست سرعتم را حتی از آن‌هم کمتر کنم تا بتوانم قشنگ همه‌جا را ببینم. اما مگر این هم‌سفران عشقِ سرعتِ بی‌کله می‌گذاشتند! پیله کرده بودند که «یالا تندتر برو دیگه، از شیرین بزن جلو، پوزش رو بزن.» اما پدرم ماشینش را به شرطی در اختیارم گذاشته بود که تند رانندگی نکنم. قول داده بودم. همین‌طوری مشغول کل‌کل بودیم و از آن‌ها اصرار و از من نافرمانی که یک ماشین شیک‌وپیک شاسی‌بلند مثل باد از کنارمان گذشت و هر سه تا ماشین را قال گذاشت. برای من چنین اتفاقی کاملا عادی بود. اما شیرین! با شناختی که از او داشتم می‌دانستم الان غرورش جریحه‌دار شده و آبرویش رفته و تا آبروی مُرده را زنده نکند، آرام نمی‌گیرد. حالا این وسط پراید کجا و شاسی‌بلند یک‌میلیاردی کجا. آخرین تصویری که از او در ذهنم مانده قیافه عصبانی و شکست‌خورده‌اش بود که داشت زیر لب بدوبیراه می‌گفت. بعد گاز ماشینش را گرفت و در پیچ جاده گم شد. و ما وقتی به او رسیدیم که پشت یک پیچ تیز ماشینش از جاده خارج شده بود و کوبیده بود به یک درخت کهن‌سال تنه کلفت. شاسی‌بلند هم کمی دورتر پارک کرده بود و دخترکی که راننده‌اش بود مات و مبهوت کله پوکیده شیرین را نگاه می‌کرد که روی پنجره یک‌وری شده بود! ظاهرا جاده پیچیده بود، اما شیرین نتوانسته بود بپیچد. نمی‌دانم چرا با دیدن آن صحنه خنده‌ام گرفت. دختر بیچاره این همه سال تلاش کرده بود مثل دخترها نباشد و به خیال خودش مردانه رفتار کند. اما آخرش هم به یک دختر کم سن و سال‌تر از خودش باخته بود! این‌طوری شد که زندگی شیرین توی سی‌سالگی به خط پایان رسید و تمام شد. آن‌هم چه پایان تلخی. بااینکه مرگ مغزی شده بود اما هیچ‌کدام از اندام‌هایش سالم نمانده بود که لااقل به بیماری اهدا شود و توشه‌ای برای آخرتش شود. مادرش حتی موقع سفارش سنگ‌قبر برای دخترش هم شوخی طبعی‌اش را حفظ کرد. داد روی سنگ‌قبرش نوشتند «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی‌پایان است!»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: