فرشته شهاب
همهاش زیر سر آن شب لعنتی بود. ای کاش هیچ وقت پیشنهاد رفتن به آنجا را نمیدادم. ازتاریکی بیزار شدهام از شب میترسم. از موجودات خیالی، ازصداهای غیر منتظره... همهاش تقصیر رامتین بود. ای کاش آن حرفها را نمیزد. همان موقع به خاطر بادی که از پنجره اتاقم وارد شد از روی تخت بلند شدم و فریاد کنان گفتم:
ـ بابا... بابا... اومدن... کمک... کمک...
با فریاد و سر و صدای من مادر و پدر با نگرانی به اتاقم آمدند. مادر در حالی که من را در بغل گرفته بود با اضطراب گفت: «خیلی زود باید ببریمش پیش روانشناس...»
***
خانه آقاجان جمع شده بودیم و در مورد جشن نامزدی خواهرم سوگل حرف میزدیم. مادر و پدر از اینکه میخواهند اولین فرزند خانواده را راهی خانه بخت کنند هیجان داشتند اما بیشتر از آنها آقاجان ذوق زده بود. دلش میخواست نامزدی نوهاش به طور خاص انجام بشود. نمیدانم چه شد که یکدفعه پیشنهاد دادم جشن نامزدی را داخل باغ قدیمی برگزارکنیم. آقاجان با خوشحالی پیشنهادم را پذیرفت و قرار شد جشن آنجا برگزار شود.
آقاجان یک باغ قدیمی داشت که سالها پیش زمانی که همه کم سن و سال بودیم از پدر خدا بیامرزش به ارث رسیده بود. آنجا را خیلی دوست داشت اما از زمانی که خانمجان خدا بیامرز، ازدنیا رفت، آقاجان دل و دماغ رفتن به آنجا را نداشت. ما هم به تبع آقاجان آنجا نمیرفتیم. فقط عمورجب باغبان، همسایه قدیمی آقاجان هر هفته به درختهای آنجا رسیدگی میکرد اما روی هم چند سالی میشد که خانه باغ به حال خودش افتاده بود و احتیاج به یک نظافت جدی داشت.
مادر سینی چای را بر روی میز گذاشت و روی صندلی نشست، به آقا جان که به لبه مبل تکیه داده بود نگاه کرد و گفت:
ـ آقاجان خونه باغ احتیاج به نظافت حسابی داره باید حداقل یه هفتهای اونجا رو تر و تمیز کرد.
آقاجان که روی لبهایش خنده بود و چشمهای ریزش از خوشحالی میدرخشید با مهربانی گفت:
ـ دخترم نگران نباش چند تا کارگر میگیرم و میدم اونجا رو تمیز کنن.
خانه باغ با اینکه قدیمی بود ولی خیلی قشنگ بود. یک ساختمان قدیمی دو طبقه بزرگ داشت که اتاقهایش به هم راه داشتند. وقتی بچه بودیم با پسرعموها از این اتاق به آن اتاق دنبال هم میدویدیم و بازی میکردیم. عصرها هم دسته جمعی به سمت باغ میرفتیم و از درختها، سیب و گیلاس و شاتوت میکندیم و کلی سر به سر هم میگذاشتیم.
پدرم فنجان چای را برداشت و در حالی که هم نگران بود و هم خوشحال گفت:
ـ باغ خوبه فقط یه کم دور افتادهست.
سوگل که از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید گفت:
ـ قبول کنین جای خوبیه، جشن خاطرهانگیزی میشه.
در این میان سپهر وارد اتاق شد و عینک بزرگ و ته استکانیش را روی چشمش درست کرد و یک راست رفت کنار آقاجان نشست. یکدفعه گفتم:
سپهر دو هفته بعد دانشگاهش شروع میشه و الان کاری نداره، فرصت خوبیه که من و سپهر با رامتین و رامین (پسرعموهایم) زودتر بریم باغ اونجا رو کمی مرتب کنیم بعد همه بیاین اونجا.
برای دقایقی سکوت برقرار شد، پدرم کمی به سپهر نگاه کرد و بعد گفت:
ـ به نظرم اینطوری بهتره خستگی سپهر هم درمییاد.
سپهر برادر کوچکم، عاشق درس خواندن بود. طوری که همه مطمئن بودند بالأخره به یک مقام علمی خوب دست پیدا میکند اما به تفریح و گردشش کمتر توجه داشت به خاطر همین وقتی صحبت از تفریح و گردش سپهر میشد همه سریع موافقت میکردند.
سپهر نگاه گذرایی به همه انداخت و سیب قرمزی از داخل ظرف را برداشت و گفت:
ـ با حرف سهراب موافقم. احساس میکنم به یه استراحت کوچیک احتیاج دارم. تازه حتما با پسرعموها خوش میگذره.
خلاصه اینکه روز پنجشنبه بعد از ناهار با پسرعموها راهی خانه باغ شدیم.
وقتی که از شهر خارج شدیم، پنجره ماشین را پایین کشیدم. باد خنکی صورتم رانوازش کرد. برای دقایقی چشمهایم را بستم و به فکر فرو رفتم اما با صحبت رامتین از فکر و رؤیا بیرون آمدم و با دقت به حرفهایش گوش دادم.
ـ من میخوام یه چیزی بگم فقط لطفا بهم قول بدین بین خودمون بمونه.
سپهر عینکش را درست کرد و گفت:
ـ چی شده؟
رامین از آیینه جلوی ماشین ما را نگاه کرد و گفت:
ـ چیزی نشده فقط داداشم کمی توهم زده.
رامتین که صندلی جلوی ماشین نشسته بود به حالت نیمخیز به پشت برگشت و با نگاههای معصومانهاش به من و سپهر نگاه کرد و گفت:
ـ آخرین باری که رفته بودیم باغ یادتونه؟ وقتی که با ترس و لرز از ته باغ اومدم و در مورد اونجا چیزهایی گفتم ولی هیچکس نتونست به حرفهام توجه کنه، آخه همون موقع حال خانمجان بد شد بعد هم که تو آمبولانس از دنیا رفت.
رامتین با دست موهای مشکیش را مرتب کرد و من من کنان گفت:
ـ ته باغ شوم و ترسناکه. به نظرم موجودات خبیثی داره. راستش تا الان فقط به رامین گفته بودم.
تو ذهنم خاطره آن سال را مرور کردم. چند سال پیش که مثل همیشه تابستان دسته جمعی رفته بودیم باغ، نزدیک غروب رامتین سراسیمه و مضطرب از ته باغ برگشت و گفت از پشت باغ سر و صداهای عجیب و غریب میآید. آقاجان گفت آنجا کسی زندگی نمیکند ولی رامتین اصرار کرد که از پشت دیوار صداهایی شنیده. وقتی که خواستیم به ته باغ بریم و ماجرا را پیگیری کنیم یکدفعه خانمجان خدا بیامرزم حالش بد شد و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان. از آن زمان حدودا سه سال میگذرد و جالبه که هنوز خاطرهاش از ذهن رامتین پاک نشده.
سپهر گفت:
ـ یادت هست که اون آدمها پشت دیوار چی میگفتن؟
رامتین حالت ترس به خودش گرفت و آهسته گفت:
ـ فکر کنم داشتن نقشه قتل میکشیدن.
ـ رامتین بهتره که کتابهای ترسناک دیگه نخونی.
رامین سرعت ماشین را کمی زیادتر کرد و گفت:
ـ دادش گلم از هیچی نترس، من پیشتم. فقط برام کاراگاه بازی در نیار و نخواه سر از هر چیزی در بیاری، اون وقت برات مشکلی پیش نمییاد.
برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم:
ـ برای شام بهتره چند تا تخممرغ و سوسیس بخریم بریم داخل باغ یه سوسیس تخممرغ درست کنیم.
سپهر گفت:
ـ آره خیلی خوبه، روبروی عمارت با چوبهای خشک درختها آتیش درست میکنیم خیلی مزه میده.
رامین که عاشق سوسیس تخممرغ بود گفت:
از همین حالا دلم میخواد شب بشه.
رامین جلوی اولین مغازه، نگه داشت. از ماشین پیاده شدم و وسایلهای مورد نیازمان را خریدم و دوباره به سمت خانه باغ به راه افتادیم. خانه باغ را خیلی دوست داشتم. به خصوص وقتی نزدیک پاییز میشد و برگ درختها زرد و قرمز میشدند. فقط به نظرم دو تا عیب داشت یکی پرت بودن باغ، و دیگه اینکه وقتی تعداد افراد کمی داخلش بودند ترس به دلم میافتاد.
بالأخره بعد چند ساعت رامین جلوی کوچه باغ ماشین را نگه داشت و گفت:
ـ خوب دیگه رسیدیم.
همه از ماشین پیاده شدیم. سپهر و رامتین وارد کوچه باغ شدند. چون در ورودی باغ داخل یک کوچه باریک بود که فقط به اندازه دو نفر و نصفی پهنا داشت.
صدای وزش بادی که توی کوچه باریک باغ پیچیده بود، باعث شد ناخودآگاه اضطراب بگیرم. به خصوص که با ورزش باد درختهای سر به فلک کشیده هم تکان میخوردند و سر و صدا به راه میانداختند. داشتم درختها را نگاه میکردم که ضربه آرامی روی شانهام خورد. یکدفعه با ترس از جا پریدم. رامین بود گفت:
ـ چی شده سهراب؟! نکنه تو هم به خاطر حرفهای رامتین ترسیدی؟
لبخندی زدم. با اینکه دچار ترس شده بودم، به دروغ گفتم:
ـ نه نترسیدم.
ـ رامتین فقط 16 سالشه. سه سال پیش خیلی کوچیک بوده و به خاطر اقتضای سنش دست به رؤیا پردازی و تخیل زده. اصلا اون چیزهایی که گفته و تعریف کرده واقعیت نداره.
رامین را نگاه کردم. بعد بهم لبخند زدیم و وسایلها را برداشتیم و وارد کوچه باغ شدیم. پشت خانه باغ ما باغ دیگری بود. تا سه سال پیش کسی داخل آنجا زندگی نمیکرد، یعنی تازه داشتند برایش وسایل میآوردند.
وقتی که به در سبز رنگ باغ رسیدیم رامین با کلیدش در را باز کرد و وارد شدیم. چهارتایی وسط حیاط روبروی عمارت زیبا و بزرگ ایستادیم. سپهر چشمهایش را بست و عمیق نفس کشید. رامتین هم بالا و پایین پرید و گفت:
ـ اینجا جون میده برای فوتبال.
برایم جالب بود که چه زود همه آن حرفهایی که داخل ماشین زده بود، فراموش کرده اما من دچار حس عجیبی شده بودم. محوطه باغ به نظرم ترسناک میآمد. به خودم نهیبی زدم و گفتم «تو الان 25 سالته شرمآوره که بخوای بترسی.» از زمانی که رامتین در مورد پشت دیوار باغ صحبت کرده بود، کنجکاو شده بودم تو یک فرصت مناسب به ته باغ بروم و ببینم چه خبر است. رامین بلند صدایم کرد:
ـ سهراب، سهراب... بیا بریم داخل...
تصمیم گرفتم که این فکر و خیالها را رها کنم. به همراه رامین وارد عمارت شدیم. عمارت زیبایی بود ولی حیف که تو این چند سال به حال خودش مانده بود. بیشتر از آن چیزی که فکرش را میکردم کثیف بود. گرد و غبار روی همه وسایلها نشسته و تارهای عنکبوت روی سقفها و لوسترها را پوشانده بود. شده بود مثل خانه ارواح. یک لحظه از پیشنهادی که داده بودم پشیمان شدم.
رامین یکی یکی در اتاقها را باز میکرد. من هم پشت سرش وارد اتاق میشدم. از اتاقها هم بوی نامطبوعی میآمد. در حالی که با دست بینیام را گرفتم، گفتم:
ـ رامین بهتره که یکی از اتاقها رو برای امشب تمیز و مرتب کنیم بقیهاش رو بزاریم برای فردا.
رامین پنجره اتاق را باز کرد و سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت:
ـ بزار اول یه خورده نفس بکشم.
رامین چند تا نفس عمیق کشید و بعد رو به من کرد و گفت:
ـ موافقم، بهتره همون اتاق بالایی که قبلا میخوابیدیم رو تمیز کنیم.
بدون اینکه حرفی بزنیم پلهها را یکی دوتا کردیم و رفتیم بالا و خیلی زود مشغول تمیز کردن شدیم، سپهر و رامتین هم دست از بازی کشیدند و آمدند بالا و مشغول کمک کردن شدند.
طبقه بالا یک اتاق بزرگ داشت که همیشه همه خانواده آنجا جمع شدند. در دو طرف آن اتاق بزرگ، دو اتاق کوچک قرار داشت که یکی از آنها جای همیشگی ما چهار نفر بود. اتاق روبروی باغ پشتی بود و پنجرهاش رو به درختهای باغ باز میشد اما به خاطر شاخ و برگهای درختها که توهم رفته بودند دیدن باغ پشتی مقدور نبود. یعنی اگر هم چیزی میتوانستیم ببینیم چیزی جز سایه نبود.
تا نزدیکیهای غروب مشغول کار بودیم و گرد و خاکها را پاک کردیم. تا اینکه خسته و گرسنه هر کدام به سمتی افتادیم. سپهر در حالی که عینک ته استکانیاش را با لبه تیشرتش تمیز میکرد، گفت:
ـ من گشنم شده. بهتره زودتر بریم تو محوطه با چوبهای خشک آتش درست کنیم.
رامین گفت:
ـ عالیه، بریم.
چهار نفری از اتاق بیرون آمدیم، همین که داشتیم از ساختمان بیرون میرفتیم، رامتین گفت:
ـ تا حالا در مورد ارواح خبیثه شنیدین؟ من تو یه جایی خوندم که این ارواح با جنها در ارتباطن.
سپهر گفت:
ـ من اصلا به این جور چیزها علاقهای ندارم.
ـ ولی تو قصهها و داستانها نوشتن که جنها شبها تو خونههای قدیمی و خلوت ظاهر میشن. مثل اینجا.
برای اینکه به حرفهای رامتین گوش نداده باشم قدمهایم را کمی تندتر کردم. آسمان تقریبا تاریک شده بود و باد کمی بیشتراز قبل میوزید. زوزه باد و صدای تکان خوردن برگهای درختها در دلم اضطراب انداخت. نمیدانم چرا اینطور شده بودم. شاید به خاطر اینکه این خانه باغ، تو این سه سال به حال خودش افتاده بود و شبیه خانه ارواح شده بود، شاید هم به خاطر حرفهای رامتین این ترس لعنتی به سراغم آمده بود. آه کوتاهی کشیدم. دوباره صحبتهای رامتین را پشت سرم شنیدم که از جنها صحبت میکرد:
ـ جنها دو نوع هستند. اگر جنهای بد رو اذیت کنیم اونها مییان سراغمون و آزارمون میدن. تازه تو خونههای خیلی قدیمی شبها آتیش درست میکنن و دورش میچرخن و میرقصن. اون روز هم پشت دیوار باغ این صداها رو میشنیدم، صداهای عجیب و غریب.
اخمهایم کمی در هم رفت و برای چند ثانیه به قیافه نوجوان رامتین خیره شدم. غرورم اجازه نمیداد به ترسم اعتراف کنم و از رامتین بخواهم دیگر این از حرفها نزند. در این میان رامین با وسایلها از عمارت بیرون آمد و گفت:
ـ من وسایلها رو آوردم. بهتره بریم از داخل باغ چوب خشک جمع کنیم و خیلی زود ترتیب این سوسیس تخممرغها رو بدیم.
آب گلویم را قورت دادم و برای چند ثانیه سر جایم ایستادم. نگاهم به درختهای باغ بود که در تاریکی فرو رفته بودند. رامتین و سپهر چراغقوههای گوشیهایشان را روشن کردند و وارد باغ شدند تا چوب خشک پیدا کنند. در همان حال هم صدای سپهر را میشنیدم که بلند بلند میگفت:
ـ تازه من یه جایی خوندم که جنها پایشان هم سم داره و وقتی که راه میرن پاهاشون صدا میده.
به خودم گفتم من وارد باغ نمیشم، زیر همین نورکمرنگ لامپ میایستم تا همه دور هم جمع بشویم اما همان موقع رامین گفت:
ـ سهراب تو چرا اینجوری شدی؟
در حالی که صدای تکان خوردن برگها اضطراب درونم را بیشتر از قبل میکرد، با ترس گفتم:
ـ میترسم رامین بیا برگردیم داخل عمارت.
رامین خندهای کرد و گفت:
ـ پسر نترس بیا بریم داخل باغ چوب جمع کنیم.
این را گفت و بعد خودش با چراغقوه روشن گوشیاش وارد باغ شد و با صدای بلند رامتین و سپهر را صدا کرد. با رفتن رامین ترسم بیشتر از قبل شد. بعد از چند ثانیه ترجیح دادم به جای تنها ایستادن در حیاط من هم به دنبال آنها وارد باغ بشوم.
با اخمهای در هم رفته باصدای لرزان سپهر را صدا کردم. گاهی هم رامین و رامتین را. ولی انگار آنها صدای من را نمیشنیدند. در عوض داستانهای ترسناک رامتین را میشنیدم که با صدای بلند برای سپهر تعریف میکرد و از طرفی هم صدای رامین که با صدای بلند میگفت: «رامتین آنقدر داستانسرایی نکن.»
همینطور که گوشی به دست با چراغقوه روشن، مابین درختها به امید پیدا کردن چوبی راه میرفتم یکدفعه احساس کردم چیزی از روی پایم رد شد. سر جایم ایستادم. چشمهایم رامحکم بستم و با صدای بلند شروع کردم به داد و فریاد کردن و کمک خواستن. نور چراغقوهها به سمتم گرفته شد و همگی با صدای بلند گفتند:
ـ سهراب چی شده؟ نترس ما اینجاییم.
بعد از چند ثانیه چشمهایم را باز کردم و به نورهای زرد رنگ خیره شدم و در حالی که صدایم میلرزید گفتم:
ـ یه چیزی از روی پام رد شد.
رامین گفت:
ـ حتما جونور بوده.
رامتین در حالی که میخندید گفت:
ـ شایدم پای یه روح سرگردون بوده، شایدم هم روح خانمجان بوده اومده مواظبمون باشه.
با ناراحتی و عصبانیت در حالی که فریاد میزدم گفتم:
ـ رامتین شوخی بیمزهای بود.
صدای خنده هر سه نفرشان بلند شد. رامین گفت «بچهها سهراب ترسیده...» سپهر هم گفت «سهراب همیشه میترسه ولی آدم مغروریه اصلا به روی خودش نمییاره.»
در حالی که نور چراغقوهام را بر روی زمین گرفته بودم تا چوب خشک پیدا کنم زیرلب نق میزدم و میگفتم: « آقاسپهر بزار دستم بهت برسه به حسابت میرسم.»
با گذشت هر دقیقه، وزیدن باد شدت میگرفت و صدای بهم خوردن برگهای درختان هم بیشتر از قبل میشد. همین باعث شده بود تا صدای صحبت کردن آنها را ضعیفتر بشنوم.
دوباره نور چراغقوهام را به سمت انتهای باغ گرفتم تا شاید آنها را پیدا کنم در همان حال هم با صدای بلند آنها را صدا میکردم ولی صدایشان ضعیف شده بود. یکدفعه ضربان قلبم بالا رفت. با نگرانی به ته باغ رفتم. مدام با خودم میگفتم «چرا صدای حرف زدنشان نمییاد نکنه اتفاقی افتاده.» از ترس لبهایم خشک شده بود. برای چند ثانیه سرجایم ایستادم و به اطرافم نگاهی انداختم. سرتاسر باغ تاریک بود.
آب گلویم را به سختی فرو دادم چشمهایم را بستم به خودم گفتم «آخه پسر تو چرا انقدر ترسیدی؟!» چشمهایم را باز کردم. نورچراغقوهام را در مقابلم قرار دادم آرام آرام به سمت ته باغ رفتم. گاهی اسم سپهر را صدا میزدم گاهی هم رامتین و رامین ولی تو صدای باد و بهم خوردن برگها صدای خیلی ضعیفی میشنیدم که میگفت «ما رفتیم، ما رفتیم...»
در حالی که اخمهایم درهم رفته بود و چهرهام پر از استرس و ترس شده بود، با صدای بلندتر از قبل در حالی که صدایم در باد انعکاس پیدا میکرد گفتم: «کجا؟!... کجا؟!.... » گوشهایم را تیز کردم تا صدای ضعیف آنها را بشنوم ولی صداها خیلی ضعیف بود اصلا متوجه نمیشدم. عصبی شده بودم. در دل به خودم نه یک بار بلکه صدبار لعنت فرستادم که چرا قدم تو این باغ لعنتی گذاشتم.
نور چراغقوهام را در مقابلم گرفتم با دقت در نور کم رنگ چراغ جلویم را نگاه میکردم، تا انتهای باغ بیشتر از صد قدم فاصله نداشتم. خوشحال شدم با خودم گفتم «اگر تندتر برم به اونها میرسم احتمالا رفتن اون سمت باغ تا رامتین به جواب سؤالهای سه سال پیشش برسه.»
هنوز چند قدمی به جلو برنداشته بودم که پایم به یک چوب قطوری گیرکرد و در حالی که فریاد میزدم بر روی زمین افتادم. موبایلم از دستم به گوشهای افتاد و چراغقوهاش خاموش شد. حالا دیگر فضای اطرافم کاملا تاریک شده بود. زانویم به شدت درد میکرد. روی زمین نشسته بودم و زانویم را بغل گرفته بودم. در حالی که از درد داشتم به خودم میپیچیدم، در میان زوزههای باد صدای غریبی را شنیدم که میگفت: «کی اونجاست؟... کی اونجاست؟»
کمی سرم را به چپ و راست تکان دادم اما کسی را ندیدم. دوباره صدای مبهمی را میشنیدم که میگفت: «اونجا کیه؟»
عرق سردی بر روی پیشانیم نشسته بود. نور زرد رنگ فانوسی را دیدم که به سمتم میآید. ناخودآگاه ترسم به وحشت بیانتهایی تبدیل شد در حدی که درد زانویم را فراموش کردم و از روی زمین به سختی بلند شدم در حالی که لنگ میزدم به سمت دیوار باغ رفتم. با خودم گفتم «این همون روح خبیثی هست که رامتین در موردش حرف میزد.»
به دیوار باغ که رسیدم سعی کردم خودم را از آن بالا بکشم اما وقتی که پایم را محکم بر روی زمین گذاشتم و خواستم خودم را بالا بکشم درد شدیدی در پایم احساس کردم. از درد دندانهایم را بهم فشار دادم و ناخودآگاه اشکم در آمد. بعد از چند ثانیه چند نفس عمیقی کشیدم و دوباره خودم را با تمام قدرت از دیوار بالا کشیدم و نیمه تنم را بر روی دیوار قرار دادم. درحالی که نفس نفس میزدم ناگهان با یک ضربه محکم به سرم چشمهایم سیاهی رفت و بیهوش شدم.
***
خیلی احساس خستگی میکردم. دلم میخواست بیشتر بخوابم. کمی خودم را جابجا کردم و به خودم گفتم: «سهراب یه خورده دیگه بخواب.» صداهای مبهمی را میشنیدم. به خودم گفتم «حتما داری خواب میبینی.» ولی بعد از چند ثانیه متوجه شدم که خواب نیست صدای رامین بود با ناراحتی میگفت:
ـ به خدا ما همه با هم بودیم.
سپهر میگفت:
ـ همهاش تقصیر رامتین بود همهاش از روح و جن حرف زد. بعد هم اصرار کرد بریم اون سمت باغ.
از طرفی هم صدای پدر و مادر را شنیدم که برای آنها خط و نشان میکشیدند. چشمهایم را کمی بهم فشار دادم و با خودم گفتم «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟» سعی کردم تمرکز کنم. تازه یادم افتاد، باغ،تاریکی مطلق، افتادن، مرد چراغ به دست، ضربه تو سرم... یکدفعه با وحشت فریاد زدم و درخواست کمک کردم.
***
یک ماه از آن ماجرا میگذرد. همه میگویند آن مرد فانوس به دست عمو رجب بوده که با تماس آقاجانم برای کمک به ما به خانه باغ آمده بود. مرد بیچاره، آنوقت شب فکر کرده بود من دزد هستم و قصد فرار از باغ را دارم. برای همین به سرم ضربه زده بود اما من هنوز هم با اصرار میگویم مرد فانوس به دست روحی است که توی باغ سرگردان است و آن شب قصد جان من را داشته...