کد خبر: ۳۶۰۵
تاریخ انتشار: ۱۵ تير ۱۳۹۹ - ۱۹:۵۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

دختر اولین باری که به این شهر پایش را گذاشت 18 سالش بود نو عروس بود و خجالتی. با هر حرفی و کلامی سرخ می‌شد و صورتش گل می‌انداخت. دومین بار با اسباب و اثاث جهازش آمد؛ مبل، لباس‌شویی، اجاق گاز، فرش و ظرف و ظروف. این بار دیگر خجالتی و کم حرف نبود ولی تنهایی حالش را بد می‌کرد. صبح به صبح که شوهرش را راهی می‌کرد، خودش می‌ماند و خانه و اسباب و اثاثی که مثل آدم‌های کر و لال مات و بی‌روح فقط نگاهش می‌کردند.

اوایل خودش را با تر و تمیز کردن و دستمال‌کشی لوازم سرگرم می‌کرد، با تلفن زدن به مادر و خواهرش و گرفتن دستور قیمه و قرمه و فسنجان ولی بعد آرام‌آرام این کارها هم برایش تکراری شدند. حال و حوصله نداشت. مدام گریه می‌کرد. مرور خاطرات دانشگاه و خانه پدری و نامزدی بیشتر دل تنگش می‌کرد. شب به شب که شوهرش می‌آمد نه دل و دماغ هم کلام شدن با او را داشت، نه حال و حوصله کتاب و مجله و فیلم و تلویزیون را. دلش می‌خواست فقط بخوابد. وقتی که بیدار می‌شد از خودش بدش می‌آمد که چرا باید روزهای زندگی‌اش را اینطور پرت و پلا کند. شهرستانی بود و اهل سحرخیزی، اهل حیاط‌های بزرگ و درندشت، اهل عطر نان‌های مادر و صدای موتور گازی پدرکه صبح به صبح توی حیاط و خانه پاشیده می‌شد. اهل رفت و آمد با همسایه‌ها و قطار شدن برای پخت نذری و افطاری و هر چیزی که بوی دهاتی بدهد.

تنها سرگرمی‌اش شده بود درد و دل کردن با گل‌هایی که راه و بی‌راه از دست‌فروش‌های گوشه خیابان می‌خرید. برایشان حرف می‌زد و درددل می‌کرد. از شوهرش می‌گفت که صبح می‌رفت و شب می‌آمد. از مسافت‌های طولانی این شهر درندشت می‌گفت. از بختش گلایه می‌کرد که غربت و تنهایی را برایش نوشته بود. ولی کمی بعد مهربان می‌شد و از حرف‌ها و امیدهای شوهرش می‌گفت. دست می‌کشید روی برگ‌های نرم و نازک گل‌ها و از خوشبختی خودش حرف می‌زد. از اینکه سایه مردی را روی سر خودش دارد که زحمت‌کش است و دوست‌داشتنی. گل‌ها هم در عوض این حرف‌ها رشد می‌کردند، جان می‌گرفتند، قد می‌کشیدند و بلند و بلندتر می‌شدند و از هر چیزی که گیرشان می‌آمد بالا می‌رفتند. مادرش همیشه می‌گفت:

ـ چوب خشک هم دست تو جوونه می‌زنه.

و خودش بهتر از همه این را می‌دانست دوستی گل‌ها با دست خودش را.

با اختر خانم توی حیاط آپارتمانشان آشنا شد وقتی که نشسته بود زیر سایه دیوار و کتاب چگونه با گل‌ها مهربان باشیم را می‌خواند. عمیق شده بود توی صفحات کتاب برای اینکه لحظه‌ای از عمق تنهایی خودش بیرون بیاید.

ـ چی می‌خونی؟

ـ کتاب باغبونی.

ـ اوه... چه حوصله‌ای داری، منکه اعصاب این‌طور کارا رو ندارم. بچه‌های خودمو به زور تر و خشک می‌کنم.

خیلی نگذشت که با هم ایاق شدند. حالا دختر کمتر به تنهایی و غربت خودش فکر می‌کرد. بیشتر می‌خندید و کمتر گریه می‌کرد. آرام‌آرام همسایه‌ها آمدند و کم‌کم کمی از جای خالی نداشته‌هایش پر شد. عصرانه می‌خوردند، آش می‌پختند، خرید می‌رفتند، درست مثل خانه مادری. دختر حالش کم‌کم داشت حال خوبی می‌شد و می‌ترسید که نکند این روزهای خوب را توی خواب می‌بیند.

پشت سر دیگران حرف می‌زدند، از عیب‌های ریز و درشتشان می‌گفتند. اختر خانم از قدیمی‌های ساختمان بود. همه را خوب می‌شناخت. دختر را که می‌دید برایش از شوهر کینه‌ای ملیحه خانم حرف می‌زد، از دهان گشاد پروانه خانم زن آقا صمد که به کل بقال چغال‌های محل بدهکار است، از دختر بی‌تربیت طلعت خانم و دختر گوش می‌داد. همین‌که کسی بود که او را از تنهایی دربیاورد برایش کافی بود. رفته‌رفته او هم شروع کرد به حرف زدن، به خندیدن و تعجب کردن، به ریز نگاه کردن به آدم‌ها، به پیدا کردن عیوبشان. نمی‌خواست وقتی اختر خانم حرف می‌زند کم بیاورد و حرف برای گفتن نداشته باشد. می‌ترسید این یار غار تازه از راه رسیده را از دست بدهد. می‌ترسید دوباره تنها بشود. دوباره مثل آن‌ روزها خودش باشد و خودش و تنهایی کسالت‌آور و دردناک این خانه و این شهر بزرگ. همسایه‌ها برایش غنیمتی بودند که لااقل سرش را گرم می‌کردند. به قول خودش با آن‌ها حرف می زد تا لااقل حرف زدن از یادش نرود. پشت همدیگر حرف می‌زدند. خیلی وقت بود که دیگر همه از همه چیز هم خبر داشتند و به روی خودشان نمی‌آوردند.

***

چند وقتی بود که حسی دختر را درگیر خودش کرده بود. حسی مثل سردرگمی. از خودش بدش می‌آمد، احساس گناه می‌کرد، احساس بیهودگی، درست مثل زندگی قبلی‌اش. دیگر رفت و آمد با همسایه‌ها حالش را خوب نمی‌کرد. فکر اینکه رازهای همدیگر را می‌دانند دلخورش می‌کرد. فکر می‌کرد گل‌هایش با او قهرند، دیگر به او لبخند نمی‌زنند. برای خلاصی از شر تنهایی راه بدی را انتخاب کرده بود.کاش می‌شد همه چیز را درست کرد. این تنهایی لعنتی از او موجودی ساخته بود که حتی برای خودش هم غریبه بود.

فکر کار خانگی را همسر یکی از دوستان شوهرش به سرش انداخت.

ـ می‌دونی چند نفر هستند که عاشق گل و گیاهن و هیچی ازش سر در نمیارن؟

ـ آخه مگه ممکنه؟

ـ یه چیزایی امکان داره که من و تو ازش بی‌خبریم. اسم‌نویسی از من، آموزش از تو، چطوره؟ اینقدر هنرمند بودی و ما نمی‌دونستیم؟

کم‌کم سرش شلوغ شد. تنهایی یادش رفت. فرار از تنهایی هم یادش رفت. امید به آینده و کارهای قشنگ توی سرش جولان می‌دادند. فکرهای تازه داشت. وقتی برای جستجو در عیب‌های دور و بری‌ها برایش نمانده بود. هنوز هم با همسایه‌ها رفیق بود اما حالا شکلش تغییر کرده بود. دیگر حرف نمی‌برد و نمی‌آورد. دوست داشت آن‌ها را هم عوض کند، درست مثل حال و هوای خودش و زندگی‌اش.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: