فرزانه نیک اختر
بعد از گذراندن هجده نوع کلاس مختلف از هنری گرفته تا ادبی، ورزشی و علمی و... به این نتیجه رسیدم که اگر بعد از این همه آموزش جورواجور هنوز نتوانستهام شغلی پیدا کنم علتش کم بودن کار نیست، بلکه مشکل در این است که تاکنون بنده در رشتهای که استعداد داشته باشم تحصیل علم و هنر نکردهام، لذا با خود عهد کردم، به کلاسی بروم که آیندهام درخشان و تضمین شده باشد. آینده و هدفی در آن باشد که در کلاس خیاطی و تایپ و فتوشاپ و معرق و آشپزی و دیگر کلاسها نبود.
بله، کلاس فیلمسازی. کلاسی که هدف کوتاهمدت بنده اول شدن در جشنواره فجر و گرفتن سیمرغ طلایی باشد و هدف درازمدتم رفتن به اسکار.
البته خوب که فکر میکنم میبینم اسکار رفتن هم دردسر دارد. کلی خرج روی دست آدم میگذارد. اول از همه باید یک خیاط خوب پیدا کنم که یک لباس مناسب شرایط برایم بدوزد. چمدان درست وحسابی هم نداریم، تنها چمدانی که در خانه ما پیدا میشود چمدان داداش بزرگم هست که وقتی میخواست برود ژاپن برای کار، خواهر دومیم به عنوان سرراهی، چمدان خرید عروسیاش را داده بود بهش. با آن چمدان کرمی قدیمی که نمیشود رفت اسکار. باید بروم یکی از آن چمدانهای شیک قرمز بخرم که رفتم خارج... خارج؟ راستی اسکار تو کدام کشور برگزار میشود؟ چرا یادم نمیآید؟
«مامان شما میدانی اسکار کجا برگزار میشود؟»
«بله دخترم میدانم کجا برگزار میشود. شبکه پویا نشانش میدهد.»
«واه مامان چرا مسخره میکنی؟!»
«همون کانال که داداشت صبح تا شب کارتون نگاه میکنه دیگه. مگه همون مارمولک رو نمیگی که عین خودت لاغرمردنیه؟»
«مامان! منو میگی؟»
حالا بیخیال، بعدا سرچ میکنم ببینم کجا برگزار میشود.
آهان از همه چی مهمتر سوغاتی است. حالا چی سوغاتی بیاورم. ماشاالله هرکدام از خواهر برادرهایم سه چهار تا بچه دارند. آخر من که الان حتی پول کلاس فیلمسازی را ندارم چطور برای تکتک اینها سوغاتی بیاورم خب وقتی بروی اروپا همه توقع سوغاتیهای خاص دارند. نمیشود که مثل پسر خواهرم که رفت ماه عسل، یکی یک جعبه شکلات بردارم بیاورم. آخر شأن من که اسکار رفتهام و چه بسا برنده هم شده باشم با آنها که رفتند همین کشور همسایه، تاجیکستان زمین تا آسمان فرق دارد. نمیشود که من خودم را دست کم بگیرم. لااقل برای بچهها یکی یک جفت کتانی یا یک کاپشن که باید بیاورم، یا برای مادر و پدرم کتوشلوار و کتودامن. خواهر بزرگم که مثل مادر برایم زحمت کشیده حقش یک جفت کیف و کفش چرم اعلا که هست. برای بقیه لااقل عطری لوازم آرایشی پیراهنی چیزی باید بیاورم یا نه؟ مثلا من آدم معروفی باشم و از استادم به خاطر زحماتش تشکر نکنم. خب کلاسی که میروم و استادی که مرا تا پای اسکار میبرد چه بسا که اسکار را در دست بگیرم، چشم سفیدی نیست که با یک کادو اعلا از او قدردانی نکنم؟
دوستهایم را بگو. آخر مگر درد بیکسی داری که با این همه آدم که در کلاسهای مختلف با آنها همکلاس بودی هنوز دوستی. همه ازت توقع دارند دیگر!
بعد که برگردم هر روز و هر ساعت میخواهند یک جا دعوتم کنند. تلویزیون، برنامههای خیریه، جشنها و مهمانیهای مختلف. بگذریم که کلی باید لباس بخرم. چون آن موقع که مثل الان نیست یک مانتو عید امسال بخرم با همان مانتو بروم مانتو عید سال بعدم را بخرم. خب آدم معروف را هر دقیقه همه میبینند. ای بابا چقدر سخت است. باید با کلی آدم عکس بیندازم و کلی امضا بدهم. هم بد عکسم و هم خطم خوب نیست و هم امضاء هنری بلد نیستم.
از آن بدتر شبها تا دیر وقت باید تو این مهمانیها بیدار بمانم. منم که اگر شب دیر بخوابم هم صورتم زرد میشود و چشمهایم باد میکند و هم از آن بدتر اخلاقم سگی میشود. بعد طرفدارهایم فکر میکنند من از آن هنرمندها هستم که چیز میزی مصرف میکنم و خودم را میگیرم.
وای خدای من چقدر سخت است کلاس فیلمسازی رفتن. کلی هم شهریه دارد که بعید میدانم بابا راضی شود و اصلا با حقوق بازنشستگی پرداخت کند.
فکر کنم بهتر است علیالحساب بزنم شبکه کارتون و کمی کارتون اسکار را ببینم و در مورد اهداف کوتاه و بلند مدتم تجدید نظر کنم و یک شغل کم دردسرتری را انتخاب کنم. آخر خوب که فکر میکنم میبینم من با عینک دودی هم میانه خوبی ندارم و همه جا را تیره و تار میبینم؛ آخر باید دیوانه باشم که اینقدر مشقت بکشم تا معروف شوم بعد مدام عینک دودی به چشم داشته باشم تا کسی مرا نشناسد.