معصومه کرمی
پرستو لای پلکش را باز میکند. اشعهای از نور خورشید از درز پرده اتاق روی تخت افتاده، نیم خیز میشود با چشم و صورت ورم کرده روی پاتختی دنبال عینکش میگردد، چشمش به ساعت میافتد، دستش به لیوان آب میخورد، لیوان روی زمین میافتد. جرینگ!! به لیوان چند تکه روی زمین و بعد قاب عکس روی میز نگاه میکند، قاب عکس حمید. دندانهایش را به هم فشار میدهد، خیره به عکس میگوید:
ـ بهت گفتم سیزده روز نحسیه، هی با من لج کردیا، بیا این از اولش، خدا به دادم برسه تا آخر شب.
از تخت پایین میآید، زیر لب میگوید:
ـ روز قحطی بود، روز عقدمو انداختی روز سیزدهم، ساعت سیزده، دفترخونه شماره سیزده، باشه، درسته تو متولد سال میمونی و زیرک و شیطون! اما به موقع میدونم چه جوری این کارتو تلافی کنم.
با صدای در اتاق به طرف در بر میگردد:
ـ سلام عزیزجون.
ـ بیدار شدی مادر، وا چرا لیوانو شکوندی؟
در حالی که روتختی را صاف میکند، میگوید:
- دستم خورد به لیوان افتاد، چرا زودتر بیدارم نکردی عزیز؟
پیرزن از بالای عینک نگاه او را میکند:
ـ تا صبح، سر و صدا از تو اتاق میآمد، دلم نیومد بیدارت کنم.
ـ خوابم نمی برد تا نزدیک صبح قدم زدم، دم صبح چرتم برد.
پرستو خم میشود تکههای شکسته لیوان را از روی زمین برمیدارد. زیر لب میگوید:
ـ گفتم که امروز روز نحسیه اما کسی به حرف من گوش نمیده.
پیرزن روسری ساتن آبیاش را جلوتر میکشد، تکههای لیوان را از دست دختر میگیرد.
ـ بده به من دستتو میبره، بسه دیگه یه اتفاق بود، پدر ومادرت روز سیزدهم ماه تصادف کنند، قسمتشون این بوده، این مزخرفات چیه؟ نحسه؟ امروزم یه روز مثل بقیه روزا، زود بیا صبحونهات را بخور، برو دوش بگیر. ساعت یازده میانا.
پرستو شروع به جویدن ناخنش میکند.
ـ میترسم عزیز.
سوزشی در انگشتش حس میکند.
پیرزن با صدای بلند میگوید:
ـ نجو این ناخوناتو، هرچند تو این سه سال حریفت نشدم! دستش درد نکنه حمید آقا با این انتخاب روزش برای عقد.
پرستو دستش را از دهانش بیرون میآورد، به طرف حمام میرود.
پیرزن غُر میزند:
ـ کجا؟ برو اول صبحونهات رو بخور ضعف نکنی، دیشبم شام نخوردی.
ـ میل ندارم.
عزیز سر تکان میدهد.
ـ ببین مثلا عروسه، چه شکل و شمایلی به هم زده، نگاه به خودت کن پای چشات گود افتاده.
پرستو داخل حمام میشود.
ـ باشه عزیز بیام بیرون یه لقمه میذارم تو دهنم.
شیر آب را باز می کند. مشتی شامپو روی موهایش میریزد. چشمهایش میسوزند. آب را دوباره باز میکند تا موهایش را آبکشی کند صدای هوای داخل لوله شوکهاش میکند، فریاد میزند:
ـ عزیز چرا آب قطع شده؟
بعد از چند دقیقه عزیز هن و هن کنان از پشت در حمام میگوید:
- نمی دونم والا شانس توئه، دریا بری باید با آفتابه آب ببری، خودت و خشک کن بیا بیرون تا سرما نخوردی.
پرستو پایش را به زمین میکوبد، با گریه میگوید:
ـ سرم پر از کفه چه جوری بیام بیرون؟! من می گم امروز نحسه شما هی با من بحث میکنی، حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
عزیز در حالی که صدایش دورتر شده، میگوید:
- بذار برم در خونه همسایهها ببینم اونا آب دارن، بگیرم بیارم کف سرتو بشوری.
بعد از 10 دقیقه عزیز درِ حمام را میزند:
- بیا مادر یه پارچ آب تو یخچال بود، از هر همسایه هم کمی گرفتم، کمی گرمش کردم بگیر تا یخ نکرده خودتو آب بکش بیار بیرون.
نیم ساعت بعد بوی پیاز داغی که از آشپزخانه میآید پرستو را به طرف آشپزخانه میکشد، پشت میز مینشیند.
ـ امروز ناهار مگه قرار نیست بریم رستوران؟ چی داری درست میکنی؟
ـ چندتا پیازه داشتن خراب میشدن گفتم سرخش کنم بزارم تو فریزر.
- دیدی عزیز، من میدونم امروز یه بلایی سرم میاد حالا هی بگو یه روز مثل هر روز.
عزیز لیوان چایی را مقابلش روی میز میگذارد:
- نحسی چیه، بلا کدومه، مامورای شهرداری داشتن کار میکردن، اتفاقی زدن لوله آب ترکیده تا ظهر لوله آبو عوض میکن، زود یه چیزی بخور برو یه دستی سر و روت بکش عین میت شدی مثلا روز عقدشه!
پرستو لقمهای نان و پنیر در دهانش میگذارد، از پشت میز بلند میشود، به طرف اتاق میرود.
ـ عزیز شما هم حاضر شو تا یک ساعت دیگه میان آ.
پیرزن چشم میدوزد به رفتن او، در حالی که اشک گوشه چشمش را پاک میکند، زیر لب میگوید:
ـ خوشبخت بشی دخترم، داغ مادرت که رو دلم موند، تو سفید بخت بشی ایشالا.
صدای جیغ پرستو از اتاق، دوباره تنش را میلرزاند، به طرف اتاق میدود.
ـ چی شده دوباره؟
پرستو با گریه مانتو کرم رنگی را که برای آن روز خریده جلوی عزیز میگیرد.
ـ ببین عزیز لک شده، این لکه ها چیه روش؟
عزیز نگاهی به آن میکند.
ـ بدون بسم الله گذاشتیش تو کمد؟
پرستو مانتو را روی تخت پرت میکند.
- آبم نداریم بشورم با اتو خشکش کنم.
پیرزن عینکش را برمیدارد با گوشه روسری شیشه هایش را پاک میکند روی چشم میگذارد.
ـ به خدا خیالاتی شدی، مادر من که چیزی نمیبینم. بسه دیگه گریه نکن چشمای قشنگت خراب میشه.
با صدای زنگ آیفون عزیز از اتاق بیرون میرود موقع بستن در میگوید:
- بپوش دیگه، اومدن. حالا هی مته به خشخاش میذاره.
پرستو با اکراه مانتو را از روی تخت برمیدارد، میپوشد. در آیینه به لکه نگه میکند، ابرویی بالا میاندازد، از اتاق بیرون میآید. وقتی قدم به هال پذیرایی میگذارد، مهمانان کل میکشند، دست میزنند، حمید جلو میآید دستش را میگیرد، ب خنده میگوید:
ـ موقع عروسی تو رو چه جوری از خونه بیرون ببریم؟!
خواهر حمید از جا بلند میشود. پشت چشمی نازک میکند و میگوید:
ـ عروس ما ناز داره؟
حمید سرش را نزدیک گوش پرستو میبرد:
ـ چرا دستات یخ کرده، هوا که گرمه، رنگم که به روت نداری؟
پرستو نگاهی پرمعنا به حمید میکند، میگوید:
ـ خدا امروز به خیر کنه، من میدونم امروز یه بلایی سرم میاد.
حمید دست پرستو را آرام فشار میدهد:
ـ پس من اینجا چه کارهام؟ باید این فوبیای سیزده از ذهنت بره بیرون و روز سیزده برات بشه بهترین خاطره زندگیت.
پرستو دوباره به لکه روی مانتواش خیره میشود.
ـ خدا کنه اینطور بشه.
زمانی که پرستو داخل ماشین مینشیند. چشمهایش را میبندد.
ـ من دو تا دفترخونه چشمامو باز نمیکنم.
بعد از نیم ساعت ماشین جلوی دفترخانه شماره سیزده میایستد. حمید دست پرستو را میگیرد.
ـ حالا دیگه چشماتو بازکن، دیدی طوری نشد؟!
از ماشین پیاده میشوند. دست به دست هم عرض خیابان را میخواهند رد کنند که ماشینی با سرعت سرسامآور به طرفشان میآید، پرستو جیغ میکشد، چشمانش را میبندد، بعد از چند ثانیه حمید آرام پرستو را تکان میدهد:
ـ خوبی عزیزم؟ دیدی چیزی نشد.
راننده ماشین سرش را از ماشین بیرون میآورد:
ـ ببخشید تو را به خدا، ماشینم ترمز خالی کرده بود، چند قدم مانده به شما عمل کرد، خدا وکیلی خیلی خوش شانسید.
پرستو نفس عمیقی میکشد. به مانتواش نگاه می کند، لکهای نمیبیند.