سید مهدی طیار
تصویرساز: یاسمن امامی
سحر طوری بود که انگار سحری نخورده. میخواست از ضعف وا برود؛ اما معدهاش از شدت گرسنگی، زده بود به سرش و عربدهکشان دم به دقیقه خیز برمیداشت و یکی میخواباند توی گوش سحر و در برگشت با غرغر لگد میزد به دل و روده او و نمیگذاشت بیهوش شود.
سحر نمیدانست چهاش شده. فکر میکرد حالا که دیگر آخرهای ماه رمضان است، دیگر باید عادت کرده باشد و روزه راحتتر باشد. تا دیروز پریروز که همینطور بود. شاید کمخوابی مزید بر علت شده بود؟
سحر استاد را نگاه کرد که انگار پانتومیم اجرا میکرد. لب میزد؛ اما سحر که چیزی نمیشنید.
توجه سحر به سمانه جلب شد که بغلدستش بود. وای خدا! داشت تند و تند مینوشت. این بشر انگار برای کاغذ سیاه کردن خلق شده. همتی داشت روانیکننده. برای هر درس چندین و چند مجلد قطور جزوه درمیآورد. از آنهایی بود که نباید ازشان جزوه گرفت؛ مگر اینکه بخواهی به جای مرور مطالب، کلاس را دوباره زندگی کنی. یعنی یک وضعی بود از عطسه و سرفه استاد هم نمیگذشت و نه تنها اِنقُلت و سؤالات بچهها، بلکه متلکها و نمکپرانیهای آنها را هم ثبت و ضبط میکرد، آن هم با اسم خود طرف؛ و در رعایت این حق کپیرایت چنان مسمم بود که تا صدایی برمیخاست، سریع سر برمیگرداند ببیند از چه کسی بوده؛ مبادا نامش را اشتباه ثبت کند. ولی فقط همین نبود. از آمار ورود و خروجها هم نمیگذشت: عسل رفت، محمدی آمد، اسدپور اجازه گرفت کلا رفت. ریحانه جایش را عوض کرد و جلوتر نشست و با شیدا صحبتی کرد که معلوم نشد...
برای این اتفاقات، ساعت هم میزد! طوری بود که اگر جزوهاش دست دانشمندی میافتاد، به راحتی میشد به عنوان یک مشاهده دقیق آزمایشگاهی از فرایند آموزش در کلاس دانشگاه، مورد مطالعه و بررسی و مداقه قرار گیرد.
تنها صحبتها و حرکاتی که سمانه موقع جزوهنویسی از قلم میانداخت و فاکتور میگرفت و یادداشت نمیکرد، حرفزدنهای پچپچگونهاش با خودش موقع جزوهنویسی بود:
ـ زمان سؤال شیدا رو این جا یادداشت کنم...، الان اینم بنویسم که بهاره بعد از رفتن، در رو نبست و سر و صدای راهرو میاد...، یادداشت کنم که: «نکته: استاد از جاش بلند شده و ادامه توضیحش رو در حال قدمزدن میده...»
اوایل، اساتید فکر میکردند سمانه موقع درس، یواشکی با گوشی صحبت میکند یا به نحوی با بغلدستیاش ریزریز گپ میزند؛ اما سرانجام دستشان آمد که کاش اینطورها بود!
الان فعلا پچپچ سمانه آهستهتر از آن بود که بشر قادر به رمزگشایی از آن باشد. در مورد سحر که اصلا نمیشد فکرش را کرد بتواند سر دربیاورد؛ چون هوش و حواسش چنان به عاریت رفته بود که نگو. مگر میشد در وضعیتی که او بود، تمرکز کرد و متوجه اوضاع بود؟! اما ناگهان حرکتی از سمانه سر زد که سحر نفهمید چطور فهمید. البته اول حیران شد؛ اما بعد خندهای از عمق صورتش مثل سونامی آمد یورشمندانه ریخت به چهرهاش. به سختی جلوی خندهاش را گرفت و در نتیجه عجیب قرمز شد. این یکی را دیگر فکرش را نمیکرد: سمانه برگشته بود به سمت صندلی نسبتا خالی کناریاش و بعد چیزی یادداشت کرده و برایش ساعت هم زده بود. و سحر فهمید قضیه چه بوده. در آن صندلی کناری، همان وزغی تشریف داشت که نوبتی به خانه میبردند. امروز هم قسمت سمانه شده بود که ببرد به خانه؛ و حالا گویا حرکات او را هم یادداشت میکرد. معلوم نبود وزغ تکانی خورده بوده که سمانه اقدام کرده به نوشتنش؛ یا اینکه هیچ حرکتی از او سر نزده و سمانه همین استمرار سکون و بیتحرکیاش را در جزوهاش قید کرده!
سحر از این وضعیت فرخنده چنان به وجد آمد که درست و حسابی شنگول شد. خون در چشم و بناگوشش به جریان افتاد و هوش و حواسش برگشت. کلاس برایش از گنگی درآمد و صداها وضوح پیدا کردند. حرفهای استاد را متوجه شد و حس کرد اتفاقا نکات جالبی را دارد گوشزد میکند. حیف که تا آخر کلاس چیزی نمانده بود و زمان زود ته کشید و فیض فیصله یافت.
کلاس بعدی به شکل غیرمترقبهای دانشجوپسند از آب درآمد. بله! هنوز جمعشان در کلاس جمع نشده بود که خبر آمد استاد نمیآید. به طرفهالعینی، وجد و سروری زایدالوصفی در وجنات آن جویندگان تشنه دانش پدیدار شد؛ طوری که حتی به روی خودشان آوردند. این همه سعی کرده بودند به دانشگاه بیایند، حالا باید جبران میشد. باید به همان مقدار و بلکه بیشتر سعی میکردند از دانشگاه دربروند، تا موازنه برقرار شود.
سحر با یک دنیا شوق از دانشکده بیرون زد. هوا خنک بود و تنفس میچسبید. چنان نفس عمیقی کشید که مطمئن شد یک حسنه درشت در نامه اعمالش ثبت شده؛ چون میدانست نفسهای روزهدار تسبیح است.
وقتی سوار مترو کرج شد، تمام راه را خوابید. یک تیر و دو نشان شد: هم زمان زود گذشت، هم ثواب کرده؛ چون خواب روزهدار عبادت است.
هر چه سحر به خانه نزدیکتر میشد، وقت افطار هم نزدیکتر میشد. فکر کردن به این مسأله، لحظه به لحظه درجه خوشحالی درونی سحر را افزایش میداد و همین دلیل دیگری برای خوشنودی او بود؛ چون به خاطر میآورد که در حدیث آمده مؤمن هنگام افطار خوشحال است. سحر هم با نزدیک شدن به لحظه افطار، داشت خوشحال و خوشحالتر میشد؛ پس این یک نشانه محکم از مؤمن بودن حقیقی او بود.
وقتی به خانه رسید، یک سلام گنده به اهل خانه کرد؛ اما به جای اینکه مادر جواب بدهد، صدای دایی آمد:
ـ سلام به روی ماهت دایی.
دایی روی مبل نشسته بود و گوشیاش دستش بود و با نگاهی شیطنتبار و لبخندی مشکوک سحر را نگاه میکرد. سحر برای اینکه نشان بدهد از مشاهده دایی در خانه غافلگیر نشده و از اینکه پیش او سلام به آن بلندی و رهایی داده احساس خجالت نمیکند، سعی کرد عادی رفتار کند:
ـ خوبی دایی؟!
لبخند دایی به پوزخند شبیهتر شد:
ـ نه پس، فقط تو خوبی؟!
سحر هنک کرد. نمیدانست چهاش شده. انگار چون مدتی بود دایی را ندیده بود، نمیتوانست درست و حسابی با او سرشاخ شود.
ـ مامان نیست؟
با دستپاچگی به اطراف نگاه کرد.
ـ مامان من یا مامان خودت؟
سحر خیره شد به دایی. موهایی فرفری کله او، که همیشه سحر را به خنده میانداخت، به کمکش آمد و ذات کُمیکِ دایی را به خاطرش آورد. بله، این همان داییای بود که نمیشد چیزی جز این از او انتظار داشت.
سحر گفت: که اینطور؟!
نگو دایی آتویی دارد، که آماده کرده رو کند: شنیدهم بادمجون به خورد جماعت روزهدار دادی همه امروز ضعف کردن.
سحر اول نفهمید چه شنید. بعد دوهزاریاش بدجوری افتاد؛ طوری که انگار تشت رسواییاش از بام یک آسمانخراش افتاده. پس دلیل احساس گرسنگی امروزش، دستهگل خودش بوده؟! خورشت بادمجانی که دیروز بار گذاشته و این همه به آن نازیده بود...
یکدفعه جواب جالبی به ذهنش رسید: ثواب کردم دایی! بیشتر گرسنگی کشیدیم، حال گرسنهها رو بیشتر درک کردیم.
ـ پس حیف شده من محروم موندم.
ـ طوری نیست دایی. ثواب میخوای پاشو کمک کن بساط افطارو جور کنیم.
دایی چنان فیلم آمد که انگار واقعا تعجب کرده: از الان؟
ـ په نه په، بذاریم با سحری یه جا بزنیم تو رگ.
بعد غر زد: همه دایی دارن، ما هم دایی داریم. بلند شو الان اذون میگن...
و چرخید ساعتدیواری را شاهد بگیرد که چقدر کم تا افطار مانده؛ اما در نهایت حیرت دید ساعتدیواری حسابی عقب است. فوری قضیه را گرفت. ای دایی کلک! نگاهی چپ چپ به او انداخت که خودش را به آن راه زده بود؛ اما اینها نمیتوانست سحر را گول بزند: ساعتو چیکار داشتی دایی!؟ میزون تنظیمش کرده بودم.
ـ جان؟!
معلوم بود دایی حالاحالاها قصد دارد در همان راهی بماند که خودش را به آن زده. سحر پشت چشم نازک کرد و رفت بالای مبل و ساعتدیواری را آورد پایین. با نگاه چپ چپش دایی را شماتت کرد و در همان حال گوشیاش را از کولهاش بیرون آورد. اولش کمی گیجکننده بود که بتواند ساعت دیواری 12 رقمی را با ساعت 24 رقمی گوشی انطباق دهد؛ اما بعدش حیرانتر شد: ساعتها یکی بودند! یعنی دایی گوشی او را هم هک کرده بوده و ساعتش را عقب کشیده بوده که بیشتر مزه بریزد؟!
ناگهان سحر رنگ به رنگ شد. یادش آمد ساعتها درستند. حساب نکرده بود که از دانشگاه چقدر زود آمده و حالا طبیعتا یک ساعت و نیم تا افطار مانده. زیرچشمی نگاهی به دایی انداخت. به نظر نمیآمد دایی فعلا متوجه ماجرا شده باشد؛ اما معلوم بود کمی که بگذرد، میفهمد جریان از چه قرار بوده. سحر سریع مشغول فکر شد که چطور باید این ضایع شدن ناگوار را ماستمالی کند. فقط امیدوار بود مادر یک آن سر نرسد و بیهوا نگوید: زود اومدی سحر؟!