کد خبر: ۳۴۴۴
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۱۹
پپ
صفحه نخست » داستانک

فرشته شهاب

تلفن را روی تخت پرت کردم و دو دستی زدم توی سرم و ناله کردم «ای وای، بدبخت شدم.» مات و مبهوت به تابلو فرش ابریشمی که زیردست نیما بریده شده بود خیره شدم. باورم نمی شد، حاصل دست رنج یک ماه مادرم در چند ثانیه پاره شده. ـ مامان، چی شده؟

صدای نفس هایم را نمی شنیدم احساس می‌کردم قلبم ازحرکت ایستاده. اگرمامان می فهمید... ای وای نه...

ـ مامان... مامان چی شده؟...

صدای بچه‌گانه نیما من را از فکردرآورد. بدون اینکه جواب نیما را بدهم به سمت تقویم رفتم. روزهای باقی مانده تا عروسی را شمردم تاعروسی داداش محمد فقط ده روز مانده. گلویم خشک شده بود، به سختی آب دهانم را قورت دادم. در این مدت زمان کم چطوری فرش را می‌دادم برای تعمیر؟ به پارگی تابلو فرش نگاه انداختم آه کشیدم«نه، درست نمی شه.» با صدای گریه نیما کمی از بهت بیرون آمدم. با عصبانیت به سمت نیما رفتم و گفتم:

ـ آخه بچه من با تو چیکار کنم. چرا فرش مامانی رو بدون اجازه برداشتی؟ چرا پاره‌اش کردی؟ مگه نگفتم دست نزن. امانته!

گریه‌های نیما شدت گرفت. دو تا ضربه محکم روی دستش زدم و با بغض گفتم:

ـ حالا من چیکار کنم؟

اشک‌هایم مثل سیل سرازیر شدند. نیما هم گریه‌کنان بالاو پایین می‌پرید.

تابلو فرش پاره شده را دردست‌هایم گرفتم. آهی کشیدم وگفتم «فردا باید برم بازار.» یکدفعه یاد زحمت‌های شبانه‌روزی مادرم افتادم. وقتی که پدرخدا بیامرزم ازدنیا رفت همه مسئولیت‌های زندگی را، مادرم به تنهایی به دوش کشید. صبح‌ها معلم بود و عصرها کار قالی بافی می‌کرد، شب ها هم کار سرمه‌دوزی.

ـ زینب... زینب....

با چشم‌های پراز اشک به سمت صدا برگشتم. احسان بود با قیافه تعجب‌زده‌اش گفت:

ـ چرا گریه می‌کنین؟!

نیماکه در بغل پدرش کمی آرام گرفته بود تند گفت:

ـ فرش مامانی پاره شده...

با تندی به نیما نگاه کردم و گفتم:

ـ پاره شده یا پاره کردی؟!

احسان، چند قدم به سمتم آمد. با دیدن فرش، برای چند ثانیه‌ای باحسرت، دندان به لب گرفت.

با اخم‌های گره خورده‌ام رو به نیما کردم و گفتم:

ـ با چی پاره‌اش کردی؟

با سؤالم، دوباره نیما به گریه افتاد و بریده بریده گفت:

ـ با تیغ چکشی... با همون تیغی که باهاش چرم‌هات رو می‌بری.... می‌خواستم...

نگاهم افتاد به کاتری که روی میز بود. وقتی که از سرکار برمی‌گشتم یکی دوساعت کیف‌های چرم درست می‌کردم. همیشه به نیما می‌گفتم به کاترم دست نزد. بیچاره مامان، مرتب می گفت «دلم می خواد عروسی محمد، یه تابلو فرش بهش هدیه بدم.» وقتی که تمام شد با ذوق و هیجان با من تماس گرفت و خواهش کرد تا برای پرداخت و قاب کردن ببرم بازار.

با صدای تلفن، بند دلم پاره شد. دچارترس و دلشوره شدم. احسان به سمت تلفن رفت و با دیدن شماره گفت:

ـ مادرته.

رنگ از صورتم پرید. قلبم شروع کرد به تند زدن. لب‌های خشک شده‌ام را با زبانم کمی خیس کردم. گفتم:

ـ قراربود فردا تابلو روبه دست مامان برسونم اگرسراغش رو گرفت چی بگم؟

ـ نمی‌دونم یه بهونه‌ای بیار. فردا بریم بازار شاید بتونن درستش کنن.

تلفن را از احسان گرفتم، صدایم را کمی صاف کردم و جواب دادم:

ـ سلام مامان جون... خوبی... من... آره... نه... چشم... حتما... چی؟! ... الان؟!... حتما... قدمت رو چشم.... باشه... باشه خداحافظ.

با ترس و دلهره به احسان نگاه کردم. گفتم:

ـ مامان و محمد دارن میان اینجا. مامان می‌گه با محمد نزدیک اینجا هستن می‌خواد حتما یه چیزی رو بهم نشون بده.

سکوتی مابینمان شد. به ناچار، تابلو را درکمد لباسم پنهان کردم اما نمی‌توانستم به خودم مسلط باشم. بالأخره بعد از دقایقی، صدای زنگ در بلند شد. نیما با ترس به سمت آیفون رفت و گفت:

ـ مامانی و دایی محمدن.

در را باز کرد. بعد هم دوان دوان به اتاقش پناه برد.

قلبم شروع کرد به زدن. آنقدر تند می‌زد که صدای قلبم را دیگران هم می‌توانستند بشنوند. با وارد شدن مامان و محمد به داخل، بوی خوش آش فضای خانه را پرکرد. حتما امروز مامان ناهار آش درست کرده بود. بعد از کمی حال و احوال کردن، مامان یک جعبه کوچک ازکیفش درآورد و در مقابلم گرفت و گفت:

ـ زینب این رو ببین.

جعبه طلا بود. با انگشت‌های لرزانم جعبه را گرفتم.

ـ زینب جون می‌خوام به جای تابلو گل اقاقیا این گردنبند رو به نوشین کادو بدم.

با لبخندی که بر لب داشت گفت:

ـ محمد اینطور خواسته. گردنبند هم سلیقه آقا محمده. گردنبند قشنگیه به همون دوستش که طلا سازه سفارش دادیم. خدا خیرش بده بهمون خیلی تخفیف داد.

من و احسان نگاه گذری بهم انداختیم و با تعجبی که در صدایم موج می‌زد گفتم:

ـ پس تابلو فرش رو می...

ـ چند روزدیگه تولدته یادت رفته؟

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: