کد خبر: ۳۲۵۳
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۵
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنی احمدی

علی روبروی فاطمه نشسته است،‌ نگاهی به چهره رنجور فاطمه می‌اندازد و می‌گوید: فاطمه جان چرا هیچ‌وقت چیزی از من نمی‌خواهی؟ فاطمه سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: پدرم به من سفارش کرده است که از همسرت چیزی نخواه که از توانایی‌اش خارج باشد. علی دست فاطمه را در دست می‌گیرد و می‌گوید: «اینک که در بستر بیماری هستی تو را به جان علی اگر چیزی می‌خواهی به من بگو. فاطمه به چشمان مهربان علی خیره می‌شود و می‌گوید: «چون جان خود را قسم خوردی می‌گویم اگر اناری در این فصل پیدا شود دوست دارم قدری از آن ‌بخورم.» علی به سرعت از جا برمی‌خیزد باید دانه‌ای انار برای همسر بیمارش پیدا کند. اکنون فصل انار گذشته علی نگران است نکند نتواند انار پیدا کند.

تلاش‌های علی نتیجه می‌دهد و می‌تواند دانه اناری را در خانه یکی از دوستان پیدا کرده و آن را بخرد. علی خوشحال انار را در دست گرفته و به سمت خانه حرکت می‌کند. بعد از مدت‌ها لبخند بر لب‌های علی نشسته است، علی در افکار خودش است که صدایی می‌آید. علی وارد خرابه می‌شود. در گوشه‌ای مردی مریض‌احوال نشسته است. علی در کنار مرد می‌‌نشیند. مرد از بیماری و غریبی در شهر می‌گوید. عل نگاهی به اناری که در دست دارد می‌اندازد. می‌گوید: این انار را برای عزیز بیماری خریده‌ام. اینک نیمی از آن را به تو می‌دهم. مرد نیمه انار را می‌خورد،‌ علی نگاهی به چهره آن مرد می‌کند و می‌پرسد آیا باز اناری میل داری؟ مرد می‌گوید: اگر آن نیمه دیگر را هم به من بدهی احسان را در حق من تمام کرده‌ای، علی به انار نگاه می‌کند و بعد به یاد فاطمه می‌افتد، با خود می‌گوید این مرد غریب است. انار را به او می‌دهد. خداوند راهی برای فاطمه می‌گشاید. علی نزدیک خانه است. احساس خجالت می‌‌کند که نتوانسته خواسته فاطمه را برآورده کند، آرام در را باز می‌کند. در نگاه علی برقی می‌نشیند، فاطمه به دیوار تکیه داده و طبقی از انارهای درشت در مقابل او قرار دارد. علی مقابل فاطمه می‌نشیند و می‌‌پرسد: این انارها را چه کسی آورده، فاطمه لبخند می‌زند و می‌گوید: بعد از آن‌‌که تو رفتی شخصی این طبق را آورده و گفت:‌ امیرمؤمنان، علی این انارها را برای دختر رسول خدا فرستاده است.

علی لبخندی می‌زند و سر به آسمان بلند کرده و می‌گوید: ‌الحمدلله

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: