فرزانه مصيبی
ایام فاطمیه پارسال بود. ما مثل هر سال ده روز جلسه و روضهخوانی داشتیم و روز شهادت حضرت فاطمه هم نذری میدادیم و حسابی خانهمان شلوغ بود. از این سر حیاط تا آن سر حیاط کنار باغچه روی اجاقها دیگ بار گذاشته بودیم. ریحانه نشسته بود انتهای حياط و دستهايش را محكم بغل كرده بود. چند بار داد زدم و صدايش کردم، ولی فايده نداشت. هرچه بلندتر فرياد میزدم، فقط خودم صدايم را بلندتر میشنيدم. چند بار خواستم بروم سراغش كه خاله با اخم گفت:
ـ كجا؟ زود باش زعفرانها را بريز، مردم منتظرند.
مدام سرك میكشيدم تا بلكه ببينم حال و روزش چطور است. بدجوری پشيمان شدم. كاش دعوتش نمیكردم. فكر كردم میآيد سرش گرم میشود. خوب هرچه باشد تو هيئت دعا كند بهتر است، خدا حاجتش را میدهد. مامانم هميشه میگويد، كافی است دلت بشكند، هرچه بخواهی خدا بهت میدهد. با خودم گفتم، ریحانه هم ميآيد اين جا دلش ميشكند، خدا به عزت بانو فاطمه زهرا حاجتش را ميدهد. ولی حالا میبینم که زانوهایش را بغل کرده و تنها نشسته و زل زده به موزائیکهای کف حیاط.
حاج توحيد جوري نوحه میخواند و از شهادت حضرت فاطمه میگوید که دل سنگ هم آب میشود. من كه هر وقت حاج توحيد مصيبت میخواند، دلم میشود مثل دل يك گنجشك و همين جوری اشك میريزم. ریحانه از من بدتر است. خیلی دل نازک است. كافيست يكی از بچهها تو مدرسه سرش درد بگيرد، آنی اشك جمع میشود تو چشمهايش و هر كاری كه از دستش بربيايد برايش انجام میدهد. يادم نمیرود روزی كه گفتند پدر خانم محمدی، معلم هندسهمان، فوت كرده است ریحانه تا ظهر گريه كرد. بعدازظهر كه با بچهها جمع شديم و رفتيم خانه معلممان، چشمهای ریحانه چنان پف كرده بود كه وقتي خانم محمدی او را ديد، ناراحتی خودش را فراموش كرد. هراسان پرسيد:
ـ چي شده موحد چرا چشمهايت پف كرده؟
ریحانه زد زير گريه و به هقهق افتاد. حالا نمیدانم با اين همه غصه كه دارد چرا اينطور دلش سنگ شده و اشك نمیريزد. حاج توحيد تا نوحه و مصيبت میخواند، حتی بچههای کوچک هم گريه میكنند. دعا كه میكند، چنان همه يك نفس میگويند آمين كه مو به تن آدم سيخ میشود اما نمیدانم چرا دل ریحانه شده عين يك تكه سنگ.
یک لحظه دیدم از جایش بلند شد، دستهايش را گذاشته بود تو جيبهايش و تكيه کرده بود به درخت و نوك كفشهايش را میكوبيد به خاكهاي باغچه و با سنگريزهها بازی میكرد. رفتم کنارش. دست گذاشتم پشت شانهاش و گفتم:
ـ ریحانه، شنيدي حاج توحيد گفت، براي مريض سفارش شده دعا كنيد. برادر تو را ميگفت. من به بابام گفته بودم سفارش كند.
با اخم نگاهی به من كرد. آهی كشيد و سر تكان داد.
پرسيدم:
ـ چرا اينطوری شدي؟
راهش را كشيد كه برود و گفت:
ـ حوصله ندارم، ميروم خانه.
مامانم سررسيد و نگذاشت که برود؛ گفت:
ـ کجا ریحانه جان؟ بايد نذری حضرت فاطمه را بخوری و بروی.
كاش مامان مانعش نمیشد. بدجور جواب مامان را داد. مامان گفت:
ـ نگرد با اين دختر بیدين و ايمان. حيف كه مهمان خانم فاطمه زهراست، والا ائمه و معصومین مسيحی و ارمنی را هم شفا ميدهد. همين ميناسيان نيست، اسم دخترش را گذاشته، نازنین فاطمه، پانزده سال بچهدار نمیشد. نذر کرد برای حضرت فاطمه حاجتش را داد. تو همین هیئت خودمان. بگو به اين دوستت تا اعتقاد پيدا كنه.
از همان وقت يك راست رفت و نشست ته حياط. از وقتی برادرش رفته بيمارستان، انگار اشكش خشك شده باشد و زبانش بند آمده باشد، شده صم، بكم. مات زل میزند به يك نقطه دور و به چيزی فكر میكند كه انگار خودش هم نمیداند چيست.
تهديگها را كه بابام ميكند و میچيد تو ديس، بالأخره از دست خالهام و زعفران ريختن نجات پيدا كردم. دو تكه تهديگ از بين ده، بيست دستی كه سمت ديس دراز شده بود، برداشتم و دويدم سمت ریحانه. دماغش شده بود عين يك گيلاس گنده از سرما. قرمزِ قرمز. زل زده بود به موزائيكها. تهديگ را گرفتم جلوش و گفتم:
ـ بيا بخور. تهدیگش محشره.
سر تكان داد، يعنی كه نمیخواهد!
دست گذاشتم رو زانوش و گفتم:
ـ جان من بيا برويم غذا بخور. انشاءالله برادرت هم خوب میشود. مطمئن باش.
ديگها را نشانش دادم و گفتم:
ـ تو اصلاً میدانی، ما چرا نذری میدهيم؟
بلند شد و گفت:
ـ نميخواهم بدانم.
گفتم نذری معصومین تبرك است. رفت تا جلو در، نتوانستم نگهاش دارم. با صدای مامانم هر دو برگشتيم. مامان كنار ديگها بود و داد میزد:
ـ ریحانه جان، دخترم، صبر كن.
بعد با دو تا ظرف يك بار مصرف دويد سمت ما و گفت:
ـ خودت كه نخوردی، تبركه، يك ذره هم كه شده بگذار دهان برادرت، شفا میگيرد انشاءالله، شك نكن. به مادرت سلام برسان.
ریحانه جوري غذاها را گرفت دستش كه انگار هر لحظه میخواست ولش كند روی زمين. درحالیکه خيره شده بود به انتهای كوچه، گفت:
ـ سه روزه بیهوشه، چه طور نذری بگذارم دهانش.
فردا صبح با صدای مامانم چشمهايم را باز كردم، خیلی خسته بودم؛ از بس دیروز کار کرده بودم. مامان داد میزد:
ـ بيدار شو ديگه، ریحانه آمده.
اسم ریحانه مثل يك پارچ آب يخ باعث شد از جا بپرم. ریحانه نشسته بود لبه يكی از اجاق گازها، تا مرا ديد، دست تكان داد و گفت سلام. خوشحال بود. لبخند محوی رو لبهاش داشت. گفتم:
ـ خوش خبر باشي.
گفت:
ـ به هوش آمد. باورت ميشود، به هوش آمد. ديشب كه رفتم خانه، بابام از بيمارستان زنگ زد و گفت، علائم حياتيش برگشته.
***
امسال ریحانه به كسی فرصت كار كردن نمیدهد. از اولی که شروع کردیم به آماده کردن وسایل نذری آمده کمک. یک لحظه هم زمین نمینشیند. یکجوری کارمیکند که آدم فکر میکند از پس کل کارها هم به تنهایی برمیآید. مامانم هم میرود و میآید، به من میگوید:
ـ یاد بگیر. دختر باید اینطوری زرنگ و خودکار باشد. نه اینکه ده بار بگویی تا یک کاری را انجام دهد.
حالا من نشستم و زل زدم به ریحانه كه دارد، ديگهای بزرگ مسی را با آن هیکل و دستهای ظریف و لاغرش میسايد. فكر میكنم، آيا اين ریحانه همان ریحانه پارسال است!