ـ تو رو خدا، راست میگی زری خانم؟! مبارک باشه خیلی خوشحال شدم...
مادر در حالی که ذوق زده با تلفن مشغول صحبت با عمه زری بود، عمه ملوک نیم نگاهی به او میکند و ابرویش را بالا میاندازد:
ـ معلوم نیست دوباره این زری خل و چل چی داره میگه که مامانت اینجوری داره غش و ضعف میره!
با خنده رو به عمه ملوک میکنم:
ـ هرچی هست مامان خیلی خوشحال شد.
عمه که حس کنجکاویش او را کلافه کرده با صدایی بلند رو به مادر میگوید:
ـ مینا خانم، اگه تعارفات و خوش و بش شما با خواهر شوهر گرامیتون تموم شد، بگید ببینم چی شما رو انقدر سر ذوق آورده؟
مادر دستش را روی دهانه گوشی میگذارد و رو به عمه ملوک میکند:
ـ ملوک، یه دقیقه صبر کن بهت میگم.
عمه با اخم رو به مادر میکند:
ـ چی چی رو صبر کن؟! الان یه ساعته داری اینجا مشکوک از خنده ریسه میری، میگی چی شده یا دو شاخه تلفن رو بکشم!
مادر، سرو ته حرفهایش را با عمه زری جمع میکند و با او خدا حافظی میکند. عمه ملوک نگاه خیرهاش را به مادر میدوزد:
ـ خب؟!
میدانستم مادر عمدا حرفی نمیزند تا عمه را بابت کارش تنبیه کند.
من و عمه سراپا گوش، نگاهمان را به مادر میدوزیم. بالاخره مادر به حرف میآید:
ـ به به، خاله خانم بهت تبریک می گم، لیلا بارداره
عمه که هنوز جمله مادر را کامل هضم نکرده، چشمانش را ریز میکند:
مادر با صدای بلند میخندد:
ـ یعنی اینکه زری داره مادر بزرگ و محسن داره پدر میشه.
عمه با لبی آویزان رو به مادر میکند:
ـ آره دیگه
عمه دستش را در هوا تکان میدهد:
ـ واسه همینه دو ساعته داری جیغ میزنی و جون زری رو قسم میخوری؟! من گفتم چی شده؟! حالا تو چرا انقدرخوشحالی؟!مادر
سری تکان میدهد:
ـ تو خوشحال نشدی ملوک؟!
عمه روی مبل مینشیند و پایش را روی آن یکی پایش میاندازد:
ـ خب مبارک باشه، اینکه دیگه این همه قیل و قال نداره بچهاس دیگه، موشک که فضا نمی فرستن!
عجب! هلاک این همه احساس عمه بودم! نمیدانستم دلیل این همه سردی و بیاحساسی چیست. مادر برای عوض کردن جو خانه با خوشحالی روبه ما میکند:
ـ زری میگفت: لیلا هوس کوفته کرده، میخواد امشب براش.....هنوز جمله مادر تمام نشده، عمه برآق میشود:
ـ خوبه خوبه، حالا بزار صحت بودن یا نبودن بچه ثابت بشه بعد خانم خانما ویارشو شروع کنه، زری چه از خودش در اومده انقدر از این لوس بازیا بدم مییاد. ویار، ویار... خب که چی؟!بچه میخواد از شکم ننهاش داد بزنه من کوفته میخوام؟!
عمه هنوز تجربه بچهدار شدن را نداشت و نمیتوانست با این مسأل کنار بیاید. مادر که از رفتار عمه به شدت متعجب شده، آرام در گوشم زمزمه میکند:
ـ نرگس صبح عمهات از خواب بیدار، پاش جایی گیر نکرده بخوره زمین؟!
کمی فکر میکنم و سرم را به نشانه نه بالا میبرم. مادر سرش را تکان میدهد:
ـ مطمئنی؟! با این کارهایی که عمهات داره میکنه شک ندارم ضربه مغزی چیزی شده باشه!
شانههایم را بالا میاندازم:
ـ رفتار عمه همچین هم عجیب و غریب نیست. اون یه کم دیر با واقعیات کنار مییاد. کلا پیام دیر به مغزش میرسه.
عمه همچنان با خود درگیر بود و مدام زیر لب زمزمه میکرد:
ـ واه واه، دختره چه واسه خودش دکون باز کرده. هرچی که خودش هوس کرده و دلش میخواد، میاندازه گردن بچه بدبخت!آخه اون هنوز اندازه نخودچی هم نشده، از کجا میدونه کوفته چیه!
زری رو بگو چه زود باوره،اون از بچگی همینجوری ساده و خنگ بود...
عمه میگفت و با دست روی آن یکی دستش میکوبید. مادر آهسته رو به من میگوید:
ـ کاش بهش نگفته بودم، سکته نکنه خوبه، این چرا اینجوری میکنه.
من چه میدانستم! خواهر شوهر او بود،آنوقت از من میپرسید انگار تازه با او آشنا شده بود که تا این اندازه از رفتارش متعجب شده بود. عمه بابت هر پیام خوشحال کنندهای که میشنید، اول یک رفتار معکوس از خود نشان میداد بعد یواش، یواش با قضیه کنار میآمد! حتما عمه زری هم این را میدانست که از مادر نخواسته بود که گوشی را به عمه ملوک بدهد. عمه ملوک با بغض رو به مادر میکند:
ـ حالا اگه من هوس یه غذایی میکردم محال بود خواهر شوهر خسیس و ناخن خشکت اونو برام بپزه! یه بار بچه بودم رفتم خونه همسایه که عدس پلویی که هوس کرده بودم و اون پخته بود بخورم، ننهام اومد با پس گردنی، کشون کشون منو آورد خونه و حسابی ادبم کرد و گفت: مگه تو دلهای که راه افتادی رفتی خونه مردم از اولش هم شانس نداشتم....
باز عمه شانس آورد که مادرش، ننه خدا بیامرزش بود
اگر من به جای او بودم که میدانستم با او بابت کاری که کرده چه کنم! عمه هنوز نمیدانست که ویار لیلا با قضیه دوران کودکی او فرق دارد. اگر لیلا می دانست بابت ویارانه او در خانه ما چه بلوایی به پا می شود، قطعا تا زمان وضع حملش ویار هیچ چیزی را نمیکرد. مادر برای آرام کردن عمه رو به او میکند.
حالا شما ملوک جان به بزرگی خودت ببخش ، اگه هوس غذایی کردی بگو خودم برات بپزم...
عمه مجال ادامه صحبت را به مادر نمیدهد:
من قبل از اینکه لیلا خانم هوس کوفته کند، هوس کوفته کرده بودم. از اون جایی که من عزت نَفس دارم صدام در نیومد! اما عروس زری خانم بچه قد نخودچی رو انداخته وسط داره ازش سوءاستفاده میکند!
عجب ماجرایی شده بود بچهدار شدن لیلا و ... تا چه بخواهد به دنیا بیاید، عمه ملوک از شدت حرص و جوش تمام گیسهایش سفید میشود. عمه ملوک چون پیش زمینه حسادت با لیلا را داشت این قضیه هم شده بود مزید بر علت. خدا آخر ماجرا را ختم به خیر کند. مادر کنار عمه مینشیند:
-خب ملوک جان به خودم میگفتی تا برات بپزم.
عمه لب ور میچیند:
-آخه کوفته های تو وا میره! کوفتههای زری رو دوست دارم. نمیدونم این زری ذلیل مرده چه جوری درست می کنه که کوفتهها از اول تا آخر تو قابلمه آخ نمیگه!
قیافه مادر در هم می رود. خوشم میامد که عمه ملوک با هیچ کس رودربایستی نداشت و حرف دلش را می زد.
با صدای تلفن، مادر به سمت گوشی میرود:
-الو، سلام زری خانم. قربونت، نه ممنون مزاحم نمی شیم ای بابا، باشه. علی اومد میآییم. خداحافظ.
مادر بعد از قطع کردن تلفن، رو به ما می کند:
-زری بود، ما رو هم برای شام دعوت کرده به صرف کوفته عمه با شنیدن حرفهای مادر، گل از گلش میشکفد:
-بفرما مینا خانم، تحویل بگیر، من که میگم زری بدون من کوفته از گلوش پایین نمیره، حالا تو هی بگو نه،
عجب ، عمه کِی این حرف ها را زده بود که ما نشنیده بودیم؟!
عمه زری بنده خدا هم از ترسش و عواقب جانبی اش ما را برای شام دعوت کرده بود. مادر رو به عمه می کند:
-حالا این حرفها رو ول کن ملوک، واسه لیلا چی بخریم؟!
قیافه عمه در هم می رود:
-ما همش قراره بریم یه کوفته بخوریم و برگردیم، دیگه این کوفته رو کوفتمون نکن که مینا خانم! مگه لیلا زایید که ما براش کادو ببریم؟
مادر کلافه دستانش را در هوا تکان می دهد:
-ای بابا، خب زشته دست خالی بریم ملوک.
من نمیدانم مادر چه اصراری داشت عمه را در جریان تمام کارهایش قرار دهد! اگر بنابراین بود که چیزی برای لیلا ببرد خب ببرد دیگر نیازی به گفتن ندارد. او که می دانست از کف دست عمه قطرهای آب هم نمیچکد. عمه دو دستش را به هم میکوبد:
-باشه، اگه روت نمیشه دست خالی بری ، من یه بسته شکرپنیر واسه فرنگیس خریده بودم، در گوشم زمزمه می کند:
-ای شکرپنیر و سر قبر من بیاری ملوک که هرجا میخواهیم بریم یه بسته از اون شکرپنیر های ناگرفته از کمدت میکشی بیرون!
طفلی فرنگیس یکبار که عمه برای دیدنش رفته و بسته شکر پنیر را به او داده بود، او برای اینکه عمه را خوشحال کند خودش را ذوق زده نشان داده و از بابت شکر پنیر تشکر کرده بود. گلویی صاف میکنم:
-خیلی هم خوبه، عمه شکرپنیر میاره، ما هم یه جعبه شیرینی میبریم چطوره؟
مادر نگاهش را به من میدوزد و چشمک می زند. می دانستم که دیگر جایی برای بحث نمیماند. خدا عمه زری را حفظ کند که بدون حضور عمه ملوک، ضیافت گوفته را نگرفته بودند وگرنه معلوم نبود تا چند سال آینده قرار بود عمه ملوک زندگی را برای همه ما کوفت کند!