فرشته امیرزاده
دختر که باشی اولین عشقت باباست!
یادش به خیر در آن شب طولانی زمستان، با بابا جدول حل ميکردم. گفتم: پدر نوشته دوست، عشق، محبت و چهار حرفيه. اتفاقا دو حرف اولشم در اومده بود: ب و الف
يه دفعه پدرم گفت: فهميدم عزيزم ميشه بابا. با اينکه ميدونستم بابا ميشه ولي با بدجنسی خندیدم و گفتم: نه! اشتباهه! گفت: اگه بنويسي بابا عموديشم در مياد. تو چشمهام اشک جمع شده بود، گفتم: ميدونم ميشه بابا ولي اينجا نوشته چهار حرفي، ولي تو که حرف نداري.
تجلی بابا برای من صدای کلیدی بود که توی قفل در میچرخید، گاهی هم چند دقیقه قبلترش با صدای چرخوندن کلید دور انگشتاش، که صدایش توی کوچه میپیچید از جا میپریدم و روی لبه پنجره با نیش باز معلق میشدم و موهای فرفری بابارو از بالا نظاره میکردم.
بابا برای من؛ اولین بشقاب غذا بود که سرسفره پر میشد و اونم همیشه کمی ازش میکشید و بقیهاش رو میگذاشت جلوی من!
بابا برای من یعنی حس پرواز؛ رفتن و پشت گردنش سوار شدن،که اگه دامن پام بود، سوارم نمیکرد و اینجوری شد که از دامن بدم اومد، اصلا بلد نیستم دامن بپوشم!
بابا برای من دوتا پای روی زمین بود که از زانو خم بودند و من دستهای قوی بابا را میگرفتم، اونم منو بالا میبرد و باهم بلند بلند میخندیدیم.
بابا برای من قول 20 تا دیکته با نمره 20، یه کباب حسابی بود. وعدهای که هیچوقت از جنس سرخرمن نشد حتی تو اوج گرفتاری و مصیبت.
بابا برای من عصبی شدن توی شلوغی و گرمای پمپ بنزین، دعوا کردن با این ماشین و اون ماشین و اینجوری شد که از پمپ بنزین بدم میآید.
بابا برای من یه صورت صاف و بیچروکه که به موهای فرفی که حالا گرد سفیدی رویش جا خوش کرده نمیاد.
بابا برای من یه دنیا ابزارآلاته با بوی فلز، برای من کیسه ابزار و آچار و جعبه بکسه! خیلی کوچک بودم که با صبوری اسمهاشون رو یادم داد و وقت کار هم، گاهی به زور وردستش میشدم و کلافهاش میکردم.
بابا برای من؛ یه قطره نارنجیه وسط یک چشم خسته و خواب آلود؛ که بهم میگفت: برام بریز درست وسطش! منم.از قرمزی چشمش میترسیدم اما تو دلم میگفتم: من میتونم و بلند میشمردم:.یک، دو، سه! توی چشمش میسوخت. میدونستم که دهنش هم تلخ میشد. قطره را میگذاشتم توی یخچال و با یه سیب یا پرتقال لبخند زورکی به لب برمیگشتم؛ چشمهای منم با چشمهای بابا خیس میشد!
بابا برای من روزهای بیکاریاش که مینشست پای تلویزیون و وقتی قضیه فیلم رو ازش میپرسیدم.
بابا برای من یه دل نازک و یه چشم که زودتر از همه برای صحنه های گریهدار فیلمها حتی کارتونها گریه میکرد.
بابا برای من جمله همیشگی؛ اول نماز بعد شام.
یادش به خیر! هفت ساله بودم که با بابام، روی موتور گازیش رفتیم دم مغازه عمو، بابا گفت: همینجا بنشین روی موتور تا برگردم.
مثل همیشه حوصلهام سر رفت و خواستم بیام پایین که موتور افتاد روم و شیونم رفت هوا! مردم دورم جمع شدند،.یه چرخ فالوده اونجا ایستاده بود و صاحبش بر و بر نگاهم میکرد. همه به بابا گفتند: برای بچه بخر اما بابام برای اینکه نشون بده کارم اشتباه بوده، برای اینکه نشان بده چقدر از من دلخوره، با اون دل دریایی که لب تر میکردم برایم فراهم میکرد اما نخرید و حسرتش ماند به دلم. امروز صاحب همان فالوده چرخی پیرمرد شده و هنوز با همان نگاه ثابت همانجا میایستد.
من هم در فراغ بابا مثل نگاه پیرمرد شده؛ ثابت و متحیرم، دل بهانه پدر را میگیرد اما رویای من از بابا همین بود؛ یه مزه خنک و ملس که شیرینیاش دل را نمیزند و تلخیاش هم خوشمزه است.