فائقه بزاز
دنیای خانه با تمام روزمرگیهایش حکایتهای ظریفی دارد. چند وقت پیش مشغول یک جاروی زیر و روی تمام عیار بودم که با پدیدهای خاص روبرو شدم. البته شاید بشودگفت اتفاقی کاملا عادی که به پدیدهای خاص برایم تبدیل شد. همینکه مبل را کنار زدم تا پشت آن را جارو بکشم با تپه بسیار کوچکی روبرو شدم و درز ظریفی کنار دیوار. همین که خواستم با اشتیاق زیاد لوله جارو را روی تپه قرار بدم انگار یک دست مانعم شد. به این فکر کردم که درسته پاکسازی کامل خانه لذت خودش را دارد اما به هرحال ممکن است این تپه کوچک مملو از ریزههای برنج و چوب و خاک شاید خانه امید چند مورچه باشد به خصوص که با زحمت زیاد خودشان ساخته شده و خلاصه خدا رو خوش نمیاد خرابش کنم پس از کنارش گذشتم. جارو میکشیدم و به این فکر میکردم که قدیم، وقتی از اسباب و وسایل سرگرمکننده امروزی خبری نبود، به خصوص بعداز ظهرهای تابستان که مادر کلی اصرار میکرد و ما باز هم نمیخوابیدیم، مورچهها نقش مؤثری در گذراندن اوقات فراغتمان داشتند؛ بارهای بزرگ و چندین برابر وزنشان را به دوش میکشیدند و موقع رسیدن به هم سلام و احوال پرسی میکردند و گاهی هم یک صف بلند و طولانی تشکیل میدادند و منظم و مرتب روی لبههای باریک رژه میرفتند. یادم هست وقتی مورچهای وارد سفره میشد و ما را برای دنبال کردنش تشویق میکرد مادربزرگم میگفت: «کاریش نداشته باشین. مهمونه، برکت سفره است.»