یک روز سگی از کنار شیر خفتهای رد میشد. وقتی سگ دید شیر خوابیده، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد و سعی کرد تا طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود.
شیر رو به خر کرد و گفت: ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گرد و غبار خوب تکانید، رو به خر کرد و گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی؟
شیر گفت: من به تو تمام جنگل را میدهم، زیرا در جنگلی که سگان شیران را بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
...