کد خبر: ۲۹۵۰
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۸:۳۷
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

سیندرلای اداره

اولش اینطوری بود که همگی گفتیم خوب شدی! یعنی نشناختیمش. آمد داخل اتاق، همگی سرمان را بلند کردیم و احتمال دادیم ارباب رجوعی چیزی باشد. آمد از کنار تک تک ما گذشت، نگاهی بهمان انداخت و رفت نشست جای خالی خانم سلیمی که به مرخصی رفته بود.
گفتیم شاید کارمند جدید باشد، شباهت‌هایی هم به خانم سلیمی داشت. خودش، خودش را معرفی کرد. دهان‌مان باز مانده بود؛ یک زن باریک و بلند‌قد با کفش‌های پاشنه بلندی آشنا که یک جفت از آن‌ها همیشه توی کشوی میز خانم سلیمی بود. او یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز در کشو میز اتاقش نگه می‌داشت، گاهی درشان می‌آورد و نگاهی به پوسته قرمز و براقشان می‌انداخت و بعد پایش می‌کرد و سعی می‌کرد با آن‌ها راه برود اما نمی‌توانست! سنگینی بیش از حد و قد کوتاهش نمی‌گذاشت، به اطراف لنگر می‌انداخت و تنه سنگینش به این طرف و آن طرف می‌افتاد، نمی‌توانست تعادلش را خوب حفظ کند. می‌ترسید جلوی دیگران کفش را بپوشد و نتواند راه برود و بعد همه بگویند مگر مجبور بودی؟! مدتی خودش را در شیشه‌های دودی اتاق کار خیره نگاه می‌کرد. از روی لباس گشاد هم شکم بزرگ و پهلوهای برآمده‌اش مشخص بود، بعد با حسرت درشان می‌آورد که زیر بار سنگین آن همه چربی خراب نشوند؛ می‌پیچیدشان در یک پلاستیک تمیز و براق و بزرگ و دورش را با دقت چسب می‌زد. انگار مومیایشان می‌کرد، برایش حکم فرعون را داشت که در ذهنش فرمانروایی می‌کرد! راه رفتن با آن کفش‌ها تنها چیزهایی بود که آرزو می‌کرد. آرزویی بود که می‌خواست حفظش کند و دلش نمی‌خواست هر کسی به محض باز کردن کشو میز، چشمش به آن‌ها بیفتد و متوجه‌شان بشود. دلش نمی‌خواست کسی درباره آن‌ها و اندازه و رنگ و جنسشان نظر بدهد.
همه‌اش از آن روز لعنتی شروع شد که با بچه‌ها بعد از اداره رفتیم گشتی بزنیم پشت ویترین شیک و رنگی یک مغازه بزرگ ایستادیم چشم‌هایمان حریصانه و گرسنه از شیئی به شیئ می‌چرخید به یک جفت کفش رسیدیم که هر کدام از ما آرزوی پوشیدنش را داشتیم گذشته از قیمت کفش به هیچ‌کداممان نمی‌خورد پوشیدن آن کفش تیپ و قیافه و طبقه خاصی می‌خواست که ما نبودیم! سلیمی یکدفعه داخل رفت تا قیمت کفش را بپرسید صاحب مغازه که جوانک خوش‌تیپی بود و لباس‌های گران‌قیمتی پوشیده بود با ورود سلیمی و ما سرش را بلند کرد و نیم‌خیز شد! اما به محض دیدن چند خانم در لباس‌های ساده کارمندی سر جایش برگشت!
خانم سلیمی قیمت کفش‌های توی ویترین را پرسید. فروشنده اول خودش را به نشنیدن زد و بعد قیمت عجیب و غریبی را زیر لب گفت. هیچکدام از ما نشنیدیم و نگاهی به هم انداختیم. شاید شنیدیم و نخواستیم باور کنیم! سلیمی یکبار دیگر پرسید و جوانک با اعتماد‌به‌نفس بالا گفت: برای شما خیلی گران است!
همه ما چرخیدیم سمت در، من‌ که از همانجا خیز بلندی برای باز کردن دربرداشتم! هیچکدام از ما نمی‌دانستیم سلیمی این‌قدر خل است که کیفش را دربیاورد و نصف حقوق یک ماهش را برای آن کفش بپردازد! کفش را جلوی چشم فروشنده پوشید و فروشنده نگاهی به هیکل چاق و قد کوتاه سلیمی انداخت و لبخندی از این‌طرف صورت تا آن‌طرفش را پوشاند! ما با دهان باز مانده از تعجب نگاه می‌کردیم و مطمئن بودیم به یک بهانه‌ای کفش را پس می‌دهد! کفش‌ها پاشنه‌های نازک بلندی داشتند که انگار زیر بارتنه سنگین سلیمی در حال شکستن بودند! فروشنده پولش را گرفت و نگاهی به سلیمی انداخت و گفت: جنس فروخته شده را پس نمی‌گیریم! سلیمی گفت قرار نیست جنس خریده شده را پس بیاورم! بعد از آن دیگر کسی آن کفش‌ها را ندید! سلیمی دچار آن کفش‌ها شده بود! چند وقتی بود که مرخصی گرفت، یک سال هر روز کار می‌کرد که بتواند به این مرخصی بزرگ برود
.

هر وقت که تنها می‌شد کفش‌ها را درمی‌آورد و یک دل سیر تماشایشان می‌کرد انگار از آن‌ها انرژی می‌گرفت نمی‌توانست با خودش به خانه ببرد کسی را نداشت که بگوید چنین هدیه‌ای برایش خریده و پدر و مادر و اطرافیانش هم مثل همکارانش قطعا بابت خریدن چنین چیزی سرزنشش می‌کردند! من هر چه فکر کردم به آدمی که هر روز کنار من می‌نشست و بارها و بارها نگاهش می‌کردم نتوانستم قیافه‌اش را بیاد بیاورم. آن روز آمد و نشست روی صندلی کناری من، نگاهی به من انداخت در این مدتی که نبود جراحی‌های متعددی انجام داده بود چربی‌های کل بدن و صورتش را خارج کرده بود و بینی و فک و دهانش را هم تغییر داده بود اصلا آدم دیگری شده بود حالا به راحتی با خارج کردن آن چند ده کیلو چربی می‌توانست جلوی چشم همه با آن کفش‌ها راه برود!

ماشین زمان

نمی‌دانم سوار ماشین زمان شدن ارزش آن همه درد و هزینه را داشت که مادر و خاله و زن‌دایی‌های من تحمل می‌کردند یا نه؟! ککش را به تنبان مادربزرگ هم انداختند. پدربزرگ هم کم نیاورد و قبول کرد. مادربزرگ عکس عروسی‌شان را برده بود مطب آقای دکتر که به عنوان مدل ارائه بدهد! همان عکسی که همه دختر‌ها و پسر‌ها‌یشان داشتند! دختر خجالتی کوچکی با دهان غنچه سرخ رنگ با موهای سیاه که در انبوهی از تور سفید احاطه شده بود، پدربزرگ هم جوانک لاغری بود که در یک دست کت و شلوار قهوه‌ای گشاد و موهای کهنه تراشیده تازه سربازی تمام کرده! هنوز با گذشت این همه سال خجالتش معلوم بود. مادربزرگ جفت پایش را توی یک کفش کرده بود که عمل جراحی کند. دکتر گفته بود به عقب برمی‌گردید اما نه اینقدر! من که خدا نیستم! بهانه‌اش این بود که بعد از این عکس دونفره عروسی یکهو یک کرور بچه دورشان را گرفته‌اند و پرتش کرده‌اند به دوره پیری بدون این‌که بفهمند و بدانند چه خبر است! پدربزرگ اصرار داشت که دکتر کم و کسری برای مادربزرگ نگذارد! پدربزرگ سهم همه پسر‌ها و دختر‌ها را که داد تهش ماند یک خانه کوچک دو طبقه و یک دکان نانوایی فسقلی انتهای یک خیابان بن‌بست همین برایشان کافی بود از آنجا که دستشان هم خوب بود و برکت داشت همان نانوایی کلی مشتری جمع کرد و رونق گرفت بعد پدربزرگ نانوایی را آن شکل و شمایل قدیمی تبدیل به نان فانتزی‌فروشی کرد محلی‌ها خیلی خوششان نیامد بیشترشان به‌خاطر نان‌های قدیمی به آنجا می‌آمدند اما غیرمحلی‌ها استقبال زیادی کردند و مشتری‌ها چند برابر شدند. نظرات مادربزرگ هم بی‌تاثیر نبود از تمام هنر خودش در جهت شکل و شمایل نان‌ها استفاده می‌کرد. به شکل قلب و گل و کبوتر و پنجره و... شکل‌های دیگری که این روزها بیشتر مورد توجه است. با هم چند روزی مشورت کردند و بعد همه چیز را فروخته بودند که کسی منتظر مرگشان نباشد مادربزرگ بین عروس‌ها و دخترهایش گیر افتاده بود اصلا این وسوسه را همان‌ها به جانش انداختند. قبل از تقسیم ارث هر روز باید برای یکی‌شان از پدربزرگ پولی را طلب می‌کرد. شوهرهای‌شان یا نمی‌دادند یا نداشتند که بدهند. آنوقت بود که با بغض در گلو و بچه به بغل پناه می‌آوردند به مادربزرگ یکی می‌خواست بینی‌اش را عمل کند یکی می‌خواست چربی‌های شکمش را بردارد یکی می‌خواست گونه بگذارد... عمل پشت عمل. هر روز با روز قبلشان بیشتر فرق می‌کردند مادربزرگ آلبوم عروسی‌شان را ورق می‌زد و نگاهشان می‌کرد که چقدر عوض شده‌اند. این تنها سند معتبر بود عروس‌ها بقیه اسناد و عکس‌ها را یا پاره کرده و دور انداخته بودند یا با فتوشاپ تغییر داده بودند. مادر من تمام عمل‌هایش که تمام شد، رفت به یک کشور نیمه اروپایی که مراحل ماندگاری‌اش در آنجا را انجام بدهد. به من که به‌خاطر سربازی و دانشگاه آویزان پدربزرگ و مادربزرگ بودم پیغام داد مراقبشان باشم! یک پیغام بی‌بو و خاصیت که یعنی درست مهم‌تر است اما وقت کردی مراقبشان هم باش! بعد از آن‌ها مادربزرگ هم می‌خواست چربی‌های شکمش را دربیاورند و پوستش را تا آنجایی که جا داشت بکشد. بچه شده بود و لج می‌کرد. پدربزرگ هر کاری کرد نتوانست منصرفش کند. آن‌ها عاشق هم بودند از آن عشق‌ها که بعد از ازدواج پیدایش می‌شود و مثل سیمرغ می‌نشید روی شانه آدم خوشبخت. مادربزرگ می‌خواست حالا که پول و وقتش را دارند به روزهای خوش جوانی تو عکس برگردد. دکتر خیلی خوشبین نبود می‌گفت مدت عمل طولانی است و قلب مادربزرگ دیگر جوان نیست. احتمال بهوش آمدن بعد از این بیهوشی بسیار کم است.‌ این‌ها را که می‌گفت پدربزرگ هول برش می‌داشت چیزی نزدیک به ده تا دوازده ساعت جراحی و بیهوشی!

صبح روز جراحی پدربزرگ گفت سوار ماشین زمان که شدی و برگشتی عقب شاید من نباشم حلالم کن. مادربزرگ همانطور با کاورهای آبی قبل از جراحی برگشت و نشست سر جایش روی صندلی بیمارستان. یعنی چی که تو نباشی؟ پدربزرگ گفت یعنی اینکه تو جوان‌تر می‌شوی و من همین شکلی باقی می‌مانم. تو در زمان به عقب برمی‌گردی و من اینجا می‌مانم در حالی که دختر توی عکس عروسی‌ام را که با من پیر شده گم می‌کنم آن‌وقت ممکن است طاقت نیاورم. دیدی چطور بچه‌ها که شکل عوض کردند ما را جا گذاشتند و رفتند؟ فقط همین چند کلمه مادربزرگ را برگرداند. دیگر حتی حرفش را هم نزد ترس از جابجایی در ماشین زمان و گم کردن پدربزرگ آن‌قدر برایش مهم بود که تصمیمش را برای همیشه فراموش کند و تا آخر آخر همان دخترک تو عکس باقی بماند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: