کد خبر: ۲۹۲۹
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۸:۲۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

صدیقه شاهسون

برق آفتاب بر چهره سبزه گل‌اندام خط می‌کشد. زن نوجوان چین‌های بلند پیراهن گل‌دارش را جمع می‌کند، بال‌های روسری‌اش را لای سر بند، گیر می‌دهد و تابه نان پزی را روی آتش اجاق جا گیر می‌کند. چانه‌ای از خمیر کش‌داری که همین یک ساعت پیش حسابی ورز، داده بود و برای استراحت لای بقچه پیچیده بود، می‌گیرد. بوی ترشیدگی خمیر مایه، نفسش راه پر می‌کند. با مهارت تمام خمیر را توی دستانی که زحمت و کار در قشلاق، تمام سطح‌شان را چون کویری خشک کرده است و به دستان یک دختر دوازده ساله هیچ شباهتی ندارد، جمع و گرد می‌کند و روی سفره پارچه‌ای می‌اندازد. تا آتش از شعله کشیدن دست بردارد و به گَل بنشیند، گل‌اندام تمام خمیر‌های تو تشت را چانه می‌زند و روی سفره پارچه‌ای پهن می‌کند. صدای زنگ زنگوله‌ها و بع بع بره‌هایی که از سراشیبی کوه سرازیر شده‌اند و از چرای صبح گاهی در حال برگشت به آغل‌های حصار کشی هستند، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. گل اندام دست می‌جنباند؛ تا چند دقیقه دیگر نان داغی که پخته، شامه و چشم‌های شویش را نوازش دهد.

از وقتی هفت سال داشت و دیگر توانست خمیر لای انگشتانش نگه دارد، شده بود کمک مادرش و پرستار چند خواهر و برادر قد و نیم قد و همین که به دوازده سالگی رسید او را به عقد شارضا پسر عمویش که ناف بریده‌اش بود در‌آوردند و راهی خانه بختش کردند. باز جای شکرش باقی بود که از کودکی دلش با شاه رضا یکی بود و الا مجبور می‌شد تمام عمر مثل رعنا به پای مردی که هیچ علاقه‌ای به او نداشت و فقط بند ناف لعنتی بختک‌ شده بود و روی سرنوشتش افتاده بود، یک عمر زیر سقف آسمان و سیاهی سیاه چادر روزگار سیاهش را بگذراند.

گل اندام هنوز دارد در تیرگی روزگار رعنا دنبال راه‌حل می‌گردد و نگاهش را می‌دهد به حباب‌های پر از بخار خمیر پهن شده روی تابه آتش که دست‌هایی جلوی دیدش را می‌گیرد و بر چشمانش می‌نشیند.

صدایی که تازگی‌ها بیشتر رو به کلفت شدن و مردانه شدن گذاشته بو،د از پشت سرش شنیده می‌شود.

ـ خدا قوت... گل اندام... صورتت از این سبزه‌تر نشه... حتما برات یه سایه‌بون می‌سازم که مجبور نباشی تو اوفتو نون بپزی.

گل لبخند بر لبان گل‌اندام نوعروس می‌شکفد. با این که یکی دو ماهی از عروسی‌ مفصلی که پدر و مادر در ایل برایشان گرفتند می‌گذرد، هنوز هیچ کدام باورشان نشده که زن و مردی شده‌اند و به جای شیطنت‌های بچه‌گانه باید به فکر آوردن چند بچه از نوع پسرهای کاکل زری باشند؛ که حتما مرتبه گل‌اندام را نزد ایل بالا خواهد برد.

گل‌اندام سرش را تکان، تکان می‌دهد تا از لای انگشتان مرد زندگی‌اش نان روی تابه را بر انداز کند.

ـ شارضا دستت بکش کنار... نونوم سوخت... می‌خوای برا مو سایه‌بون بسازی تو چادرنشینا انگشت نمام کنی... اووقت ننت نمی‌گه عروسوم سوسولِ ناز نازیه؟ ننم همیشه می‌گه برای یه زن عشایر عیبِ از زیر سختی در بره!

شا‌رضا دست‌هایش را از روی صورت گل اندام بر‌می‌دارد و اجازه می‌دهد زن نوجوانش سر تا پایش را برانداز کند. کلاه نمدی... جقه عشایری و شلوار دبیت و سبیل‌هایی که کم کمک دارند بر پشت لبش جان می‌گیرند و رو به پرپشت شدن و سیاهی می‌گذارند.

ـ گل‌اندام از روز اول بهت گفتم من با بقیه مردای عشایر نشین فرق دارم... من قانونای اونا رو قبول ندارم... اجازه نمی‌دم تو اذیت بشی...

زن جوان نان را از روی تابه جدا می‌کند. تکه‌ای از آن می‌کند و در حالی که داغی نان دستش را می‌گزد، سمت مرد می‌گیرد.

ـ بیا ای نونو بخور برو به کارت برس... گوسفندا رو بکن تو حصار تا من کارم تموم بشه برات ناشتا بیارم.

زن نیم نگاهی به سیاه چادری که چند متری پایین‌تر بر شیب کوه علم شده می‌اندازد.

ـ برو الان ننت می‌بینه، وقتی بری صحرا غُررم می‌زنه که چرا از کار بیکارت می‌کنم!

مرد نان را از دست زن می‌گیرد. چوب دستش را توی هوا تاب می‌دهد و به طرف گوسفندانی که هر کدام هدیه روز پاتختی‌شان از طرف فامیل هر دو طرف است، می‌رود.

ـ صبر می‌کنم تا بیای باهم ناشتا بخوریم. تا من بره‌ها به پرچین بفرستم تموم کن بیا گل‌اندام. من...گل‌اندامِ دوست دارم... کاریم به ننم و ای حرفا ندارم... ای روزا دارم به چیزایی فکر می‌کنم که اگه بفهمی خیلی خوشحال می‌شی. تازه اگه برات سایه‌بون بسازم و فکرامِ برات عملی کنم، بیشتر انگشت‌نمای ایل می‌شی!

با شنیدن این حرف کودکی گل‌اندام، گل می‌کند. مثل دختر بچه‌‌ها از جا می‌پرد. رگه‌هایی از ترس و کنجکاوی زیر پوست صورتش می‌دود.

ـ شارضا بازم یه حرفی رو نصفه گفتی... خو من که میمیرم از فضولی... بگو بینم چی شده؟چی تو کله‌تِ؟

شارضا همانطور که در حالا دویدن دنبال گوسفندان است و سعی دارد آن‌ها را به پرچین هدایت کند می‌گوید:« خدا اون مغزو تو کله‌ات گذاشته چیکار دختر عمو؟ یه کم فکر کن ببین من چه برنامه‌ای برات دارم»

ـ شا‌رضا بدجنسی نکن... یه کمشو بگو...

زن چند قدمی به دنبال شویش می‌رود. دمپایی‌های لاستیکی به پایش گشادی می‌کنند. چین‌های شلوغ دامنش، دورش می‌رقصند.

ـ شارضا اذیت نکن...

هنوز جمله‌اش تمام نشده که بوی نان سوخته نوک دماغش را می‌سوسازند و او را مثل برق به عقب برمی‌گرداند.

ـ وای خاک به سرم... اگه زن‌عمو بفهمه کله‌مو از جا می‌کنه...

بزغاله قهو‌ه‌ای رنگی با گوش‌های شل و آویزانش، از حواس پرتی گل‌اندام سوء استفاده کرده و تکه نانی از نان‌های توی سبد حصیری می‌کَند. گل اندام با عصبانیت حیوان را دور می‌کند و به طرف نانی که دیگر چیزی برای رنگ باختن و سوختن روی آتش ندارد می‌رود.

مرد که حال گل اندام را می‌بیند دلش برای او می‌سوزد. از همان فاصله دور داد می‌زند:« غروبی با زن‌ها نرو چشمه تا خودم بیام با هم بریم آب بیاریم اونوقت بهت می‌گم چه فکری دارم.»

خورشید کم‌کم پیراهن زردش را از روی دشت جمع می‌کند و به تاج قله‌های رشته کوه‌های زاگرس نزدیک می‌شود. گل‌اندام از صبح موقع تمیز کردن سیاه چادر، هنگام ریشه زدن بر قالی خرسک، در حال مشک زدن کنار مادر شوهرش و تا همین یک ساعت پیش هنگام دوشیدن گوسفندان فکر کردن به حرف‌های شارضا را در اولویت فکرهای مغزش گذاشته بود او حالا دیگر می‌دانست اگر خوره شبیه کرمی بود، حتما دیگر از پرخوری مغز گل‌اندام ترکیده بود.

زن این پا و آن پا می‌کند، کنار تیرک چوبی سیاه چادر می‌ایستد و دستانش را سایه‌بان نگاهش می‌کند. دشت وسیع پایین دست را که به مخمل سبز دیم کاری‌ها آراسته شده و گیسوان گندم‌ها و جوهایش را باد به نرمی شانه می‌کشد، می‌نگرد. دیگر باید مرد زندگی‌اش کوله بار به دوش از کار روزانه و گرفتن کتیرا همان شیره جان گِّون‌های پشت تپه، به سیاه چادر برگردد. گل‌اندام از این فاصله رعنا را به همراه بقیه دخترها و زن‌های ایل قمقمه و کوزه به دست در حال برگشتن از چشمه می‌بیند. گمان می‌کند تا الان مادر شوهرش نبود او در قطار زن‌هایی که از چشمه برگشته‌اند را فهمیده و برای پرسیدن دلیل نرفتن عروسش به چشمه سر و کله‌اش به سیاه چادرشان پیدا خواهد شد.

یعنی شارضا چه تصمیمی برای گل اندام گرفته؟ نکند مثل دفعه قبل با پدرش بر سر کارهای چرای گوسفندان بحث کردند؟ شاید دیگر از ییلاق، قشلاق خسته شده ‌است و تصمیم بر یکجا نشینی دارد.

از ایستادن در زاویه دید زن‌ها خسته می‌شود. کوزه خالی و تشت پر از ظرف‌های کثیف را روی سکوی سنگی می‌گذارد و به سیاه چادری که دور تا دورش را پشتی مخده‌های دست دوز و کَفش را فرش‌های دست‌باف هزار نقش پر کرده می‌رساند.

نفس پری بیرون می‌دهد. صدای شارضا او را از بند خیال آزاد می‌کند.

ـ گل‌اندام... هوی گل‌اندام...

قد بلند و صورت عرق کرده، دَر سیاه چادر قاب می‌شود.

ـ سلام... بیا بریم گل‌اندام الان هوا تاریک می‌شه... حتما دیگه طاقتت تمام شده، نه؟

ـ سلام خسته نباشی... الان همه زن‌های ایل دارن پشت مو حرف می‌زنن که چرا با اونا برای آب آوردن نرفتم... یا چقد شوهر من زن زلیله که دنبال زنش می‌ره چشمه براش قمقمه آب دس می‌گیره.

زن تشت ظرف‌ها را روی سرش می‌گذارد و کوزه را به دست می‌گیرد. با مهارت تمام بدون اینکه تشت را بچسبد به راه می‌افتد.

ـ بیا شارضا الان شوم میشه... بیا بگو چه فکری داری، مُردم از بس تو دلم فکر و خیال کردم.

مرد کوله بار از دوش می‌گیرد و تیشه کارش را کناری می‌گذارد. قمقمه پلاستیکی را دست می‌گیرد و به دنبال گل اندام به راه می‌افتد.

ـ توپت پره، نه؟

منتظر جواب زن نمی‌ماند با شیطنت ادامه می‌دهد:« اگه بفهمی لای تخته سنگای کنار چشمه چی‌برات قایم کردم و چه فکری تو سرم هس از ذوق امشب نه شام می‌خوری نه برا مو شام می‌پزی!»

گل‌اندام می‌ایستد و چشمان چاک خورده از کنجکاوی‌اش را به مرد می‌‌دوزد.

ـ شارضا بگو دیگه کشتی منو...

مرد قدم‌هایش را تند می‌کند و سر بالایی کوه را بالا می‌رود.

ـ اینجا نه... گفتم که سر چشمه بهت نشون می‌دم!

زن، پسر عمویش را خوب می‌شناسد و می‌داند که اصرارش بی فایده است. سعی می‌کند قدم‌هایش را تند کند و زودتر به چشمه برسد تا قضیه برایش روشن شود.

هر چه برای شایدهایش دنبال جواب می‌گردد، شایدهای بیشتری برایش کوچه باز می‌کنند. چند دقیقه طول می‌کشد تا زن و مرد مسیر سنگ‌لاخی بالا دست را بالا بروند و به چشمه کوچکی که از زیر تخته سنگی بیرون می‌جوشد، برسند. نگاه گل‌اندام چون دم‌جنبانکی وحشی به دنبال درخت تناور بید و کنار چشمه می‌چرخد اما چیزی دستگیرش نمی‌شود. پریچهر آخرین زنی است که از آب چشمه دل و رخت می‌کند و بلند می‌شود. نگاه پر از‌ کینه‌اش سر روی زن و مرد جوان را سیاه می‌کند و با همان پوزخند روی لبش، می‌گوید:«ها گل‌اندوم... ترسیدی گرگ بخورت، شویت دنبال خودت قطار کردی؟»

گل اندام سعی می‌کند خونسرد وبی تفاوت باشد، تا مادر خواستگار سمج یک سال پیشش از او و شویش دور شود.

ـ سلام..

زن زیر لب چیزی بلغور می‌کند. بیست لیتری پر از آب را روی سرش می‌گذارد و زنبیل پر از لباس‌های خیس را دست می‌گیرد و از آن‌ها دور می‌شود. شارضا تشت ظرف‌ها را از روی سر زن بر‌می‌دارد.

ـ گل اندام بی خیال پریچهر... بیا بریم رو او تخته سنگ بشینیم تا من چیزی که گفتم نشونت بدم.

گونه‌های دختر از محبت پسر عمو داغ می‌شود. در ایل رسم نیست مردی به کمک زن برود و همیشه این زن است که باید مثل پروانه به دور مرد تاب می‌خورد. این قانون از کودکی در مغز گل‌اندام چون زن‌های دیگر نقش بسته.

زن روی لبه تخت سنگی زیر شاخه‌های آویزان درخت بید می‌نشیند. شارضا بقچه‌ای در دست، به او نزدیک می‌شود. گل اندام سعی می‌کند ساکت باشد تا زودتر به جواب برسد. مرد گره بقچه را باز می‌کند و چند کتاب نو را جلوی گل‌اندام می‌گیرد.

ـ این کتابا مال تواِ گل‌اندام... گفتم از شهر برای تو گرفتن.

برق شادی در چشم‌های دختر می‌نشیند. نمی‌داند تصویر رویاهایش را باور کند یا نه. دستش را سمت کتاب‌ها دراز می‌کند.

ـ یعنی چی... پسرعمو؟

مرد عکس خودش را در مردمک چشم‌های گل‌اندام می‌بیند.

ـ مگه نمی‌خواستی سواد یاد بگیری؟

ـ خُب؟

ـ خب من این کارو از ام‌شو می‌کنم و از روی ای کتابا چند کلاس سوادی که دارم بهت یاد می‌دم.

چشمه چشمان زن می‌جوشد و دریای نگاهش را متلاطم می‌کند.

ـ خو ایل... اگه بفهمن چی می‌گن؟

ـ قرار نیست کسی بفهمه... بعدشم من دلم می‌خواد زنم باسواد بشه... چه عیبی داره دخترا هم سواد بلد باشن.

جمله مرد در گوش گل‌اندام هجی می‌شود. صدای تپش قلبش را واضح می‌شنود. صورتش را برمی‌گرداند و به خورشیدی که در سرخی شفق حال غرق می‌شود، می‌نگرد و به طلوعی که سواد یاد گرفته است و در سیاه چادر به بقیه زن‌ها و دخترها سواد یاد می‌دهد، می‌اندیشد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: