گلاب بانو
پیمان برادری میان پرتقالها
اصلا بزرگ نشده بود، همانطور مانده بود؛ با پیراهنی که یک لنگهاش همیشه بیرون از شلوار روی هوا آویزان بود و لنگه دیگرش چروک خورده و نامرتب با دست توی کمربند شلوار چپانده شده بود. صدای ناظم توی گوشم هست که پشت بلندگو فریاد میزد: آقای ناصری!.. شل... شل...! میخواست بگوید شلخته که حرفش را خورد! زشت بود جلوی دیگر هم مدرسهایها! اگر چه که تمامش را از گوشه لبها و لابلای دندانها و دهانها همه گفتند: لباستو مرتب کن آقا! و لبخند کشداری گوشه لب همه مینشست.
معلم ها و مدیر و مستخدم مدرسه همیشه همین را به بهرام میگفتند و به خرجش نمیرفت که نمی رفت. پدرش یک وانتی میوهفروش دوره گرد بود، درست شبیه بهرام با همان لته آویزان لباس روی هوا! انگار لباس پوشیدن هم از والدین به بچهها ارث میرسد. همیشه میایستاد سر خیابان نزدیک درمدرسه، حتی یکبار از همان جا با ناظم مدرسه وارد گفتگو شد! ناظم که اسم پسرش را برد، پدر بهرام هم طاقت نیاورد و سر ظهری، بلندگوی دستی اش را روشن کرد و صدایش را ول داد توی کوچه! شروع کرد به بحث کردن با ناظم، طوری داد میزد که صدا خوب به ناظم برسد. ده دقیقه ای بحث کردند. بعد از آن دیگر ناظم اسم نمیبرد، میترسید پدر بهرام آن دورو ورها باشد! به دوستان بهرام میوه هم تعارف میزد و همگی برمیداشتیم، تا برنمیداشتیم ولمان نمیکرد و دست از سرمان برنمیداشت. مثل خود بهرام خونگرم بود و همیشه میخندید. خدا بعد از هفت تا دختر این بهرام را به آنها داده بود برای همین پدرش با وانت پر از میوه دنبالش میآمد نمیتوانست یک لحظه دوریاش را تحمل کند. اصلا مغازه داشت، مغازهاش را فروخت و یک وانت خرید و پشتش را پر از میوه کرد و افتاد دنبال بهرام، ایستاده بود جلوی کافه با چشمانی درشت و دهانی گشاد که لبهایش خط نازکی را به دور آن میکشید. ته ریش سیاه کوتاهی که چند دانه از کنار پا گوشها سپید شده بود و چندرشته نقرهای هم روی پیشانیاش برق میزد. مابقی بهرام همانطور مثل روزهای آخر دبیرستان دست نخورده باقی مانده بود. انگار در جایی منجمد شده بود و این ده سال هیچ تاثیری روی او نگذاشته بود! همیشه یک شادی درخشان ته چشمهایش بود؛ مثل دو لامپ کوچک که ته آن چشمهای سیاه خندان سو سو میزد و منتظر بود چیزی از کسی ببیند یا خطایی بشنود و آن را برای دیگران به عنوان داستان جدید مطرح کند.
باید ساعت چهار خودم را به محضر میرساندم. خانه روی هوا مانده بود. سهیلا از صبح بیست و پنج بار زنگ زده بود که کجایی؟! صاحبخانه آنقدر تلفن زده که من دیگر جوابش را نمیدهم. بیا خودت ببیین چه می گوید و دردش چیست. میدانستم دردش چیست؛ خانهاش را میخواهد و حکم تخلیه در دستانش است و دست من هم خالی. فقط کمی برای آبروی خودش در محل نگران است که با ریختن وسایل ما میان کوچه چیزی از آبرویش کم نشود. به پدر بهرام قول داده بودم مثل برادر کنارش باشم. زنگ که زد، گفت که مشکلی برایش پیش آمده، من هم همه چیزرا رها کردم و آمدم که ببینم چکاری از دست من بر می آید تا برایش انجام بدهم. همانطور با نیش باز ایستاده بود کنار در رستوران! پدرش مرده بود و بهرام شده بود، وارث همه چیز، اما درس خوانده بود و شده بود مهندس حالا هم ویرش گرفته بود که بچهها را دور هم جمع کند.
رستوران تقریبا مخروبه بود و کار نمیکرد. میخواست رستوران را راه بیندازد،بیشتر بچهها را جمع کرده بود و پیغام داده بود؛ هر کس میتواند خودش را برساند که مشکل بزرگی برایش پیش آمده. همه ما پشت وانت پدرش لابلای نارنگیها و پرتقالها با هم پیمان برادری بسته بودیم که هرگز از هم جدا نشویم! شیشه شیری از توی کیفش درآورد و نشانمان داد؛ شیشه شیر برای همه ما آشنا بود دست ناظم دیده بودیمش!
بچه ننه
اصلا پدرش دست بردار نبود چپ میرفت و راست می آمد دم در مدرسه می ایستاد و حالمان را می گرفت. پسرک زورش می آمد آب بینیاش را بالا بکشد. ریخت و لباسش خوب بود اما حوصله جمع کردن خودش را نداشت همیشه پاشنه کفشهایش را میخواباند و کفشهایش را روی زمین میکشید. چند بار گوشش را کشیدم که مگر تو لاتی که اینطوری راه میروی؟ حمام نمی رفت و لته بیصاحب لباسهایش همیشه تا به تا آویزان بود، انگار نه انگار که بچه دبیرستانی بود! شلخته هم داشتیم بین بچه ها اما این یکی انگار هزار تا نوکر و کلفت داشت که با خودش نیاورده بود و حالا که تنها مانده بود مجبور بود خودش خودش را جمع و جور کند. پدرش هم دست از سرمان بر نمیداشت، هر روز میآمد، مینشست توی راهرو پشت در کلاس پسر به آن بزرگی و بهانهای میآورد که بیرون نرود. یک روز میگفت؛ غذایش را جاگذاشته، یک روز میگفت دل درد دارد یک روز می گفت تب دارد و مریض است یک روز می گفت مادرش مسافرت است و بچه دلتنگ مادرش است و آمدهام اینجا کنارش بمانم که دلتنگی اذیتش نکند. ما هم یا به زور میانداختیمش بیرون یا بچه را از وسط کلاس بیرون میکشیدیم و میدادیم دستش و میگفتیم؛ به سلامت! او هم دست بچه را میگرفت و خوشحال و خندان با خودش میبرد. آنوقت بچه میرفت و با مادرش برمیگشت!
مادرش طور دیگری غر سرمان میزد که چرا بچه را به پدرش دادی که بیاورد؟ مگر این بچه درس ندارد؟ مگر امتحان ندارد؟ مگر آینده ندارد؟ میماندیم چه بگوییم؟ به خدمتکار مدرسه سپرده بودم پدرش را راه ندهند رفته بود یه وانت خریده بود و پشت وانت را پر از میوه میکرد و میآمد کنار درب مدرسه بساط میکرد. میرفت بالای دیوار و زنگ تفریح مثل این آدم ندیدههای زندانی بچهاش را تماشا میکرد.بعد از همانجا با بلندگو با بچهاش حرف میزد و اعصاب همسایهها را به هم میریخت. آخرش پرونده را دادم زیر بغلش که برود یک شیشه شیر هم گذاشتم روی پروند و گفتم: بچه شما هنوز باید از این پستانک شیر بخورد! ببرید هر وقت بزرگ شد و شیرش تمام شد بیاوریدش، خودم ثبت نامش میکنم.
شیشه شیر مرد گنده
این همان شیشه شیر بود که بهرام تا آن موقع باخودش
نگه داشته بود. آن روز پدرش خیلی ناراحت شد و شیشه شیر را گرفت و گذاشت توی جیبش و دست بهرام را گرفت و رفت. .به خانه نرسیده
شیشه به دست سکته را زده بود و مرده بود!.بهرام از مدرسه که اخراج شد، بعد مرگ پدر
دیگر از آن محل رفتند. مادرش میترسید بچهها و پدر، مادرها پسر یکی یکدانهاش را دست
بیندازند. اصلا خوش نداشت کسی بعد از مرگ پدر بهرام چیزی به پسرش بگوید. خانهشان را
فروختند و رفتند جای دیگر. از بهرام خبر داشتیم، میگفت؛ مادرش به شیشه شیر حساس شده
و دست هر کس که میدید فکر میکرد میخواهد پسرش را تحقیر کند! آن شیشه شیر اهدایی
مدیر مدرسه را هم همیشه با خودشان این خانه، آن خانه میبردند.
.اینها را که میگفت، میخندید. حالا مهندس یک شرکت بزرگ بود و خواهرها همگی شوهر کرده
بودند و مادرش تنها توی یک خانه بزرگ با بهرام زندگی میکرد. داستان خودم را برایش
گفتم. میدانست بیکارم، از بچه ها شنیده بود. قرار شد رستوران را تبدیل به یک فست فود
کنیم با این تفاوت که دائم مشغول زنده کردن خاطرات باشیم. اسم رستوران را گذاشتیم؛
بچه ننه و هر بچه ننهای که بالای سی سال سن داشت به شرط گفتن رمز و راز بچه ننگیاش
میتوانست مهمان رستوران باشد!
از همه مهمانها هم با نوشیدنی درون شیشه شیر
پذیرایی میکردیم. باید مثل بچه ننهها رفتار میکردند. بهرام میگفت اعتراف به بچه
ننه بودن خودش شجاعت میخواهد اگر چه که او بیشتر بچه بابا بود تا بچه ننه. اولش مردم
فکر میکردند مسخره بازی است بعد که دیدند جدی جدی گیر یک بچه ننه قدیمی افتادهاند
رستوران رونق گرفت، رفت و آمدها زیاد شد. همه میآمدند و به یاد بچه ننگیهایشان شریک
مسخره بازیهای ما میشدند. اکثر مشتریها جوان بودند و اهل مزاح و خنده! عکس میگرفتند
و این طرف و آن طرف پخش میکردند.رستوران معروف شد. پیرمردی آمده بود ایستاده بود پشت
شیشه و داشت خنده و شوخی و پستانک خوردن مردم را تماشا میکرد. در را که باز کرد رنگ
از روی بهرام پرید! مدیر مدرسه بود. آن همه وقار ذوب شده بود. شانهها منحنیهایی بودند
در هم فرو رفته و خسته مثل دو پرانتز بزرگ. جریان رفت و آمد هوا به ریهها با سروصدا
و کند انجام میگرفت.گفت که ناراحت شده، وقتی خبر فوت پدر بهرام را شنیده. خودش را
مقصر میدانست و آن موقع رویش نشده بوده نزدیک بهرام برود حالا آمده بود که از دل بهرام
دربیاورد.