صدیقه شاهسون
زن بی رمق روی صندلی مینشیند. دست لای موهای بلند و مش زدهاش فرو میبرد. چند تار مو لای ناخن شکستهاش گیر میکند. کلافه میشود.
ـ اه...لعنتی... همش تقصیر توست آرژان... کثافت زبون نفهم!
بدنش مور مور میشود طوریکه ریختن خیالی تمام گوشت تنش را احساس میکند. تا میآید حس ناخوشایند را از خودش دور کند، اسمش توی سالن بیمارستان پیج میشود.
ـ کاترین شون بخش اطفال.
اندام باریکش کش میآید. از روی صندلی بلند میشود. مسیر باریک و دراز راهرو را طی میکند. پرستار نرس با آن هیکل قناسش از کنارش رد میشود و همزمان میگوید: «مریض اتاق هجده با تو... من نمیتونم تحملش کنم. برو کارای اولیهشو بکن تا دکتر برسه.» کاترین وارد اتاق میشود. نیم نگاهی به هر سه تخت توی اتاق میاندازد. تخت یک و سه خالی از بیمار است. آفتاب بهاری شهر مارسی از لای شیشههای پنجره خودش را روی تخت دوم و بر چهره نحیف دخترک به خواب رفته، رسانده است. کاترین نزدیکتر میشود و نگاه متعجبش روی چهره زنی با ظاهری متفاوت از بقیه زنهایی که کمتر اطرافش دیده، میافتد. زن لباس بلندی به تن دارد. روسری یاسی چهراش را قاب گرفته طوریکه حتی یک تار از موهایش پیدا نیست. کاترین از دیدن ظاهر او ناخودآگاه هراسی غریب وجودش را در بر میگیرد. با اکراه جلو میرود و با زبان فرانسوی میپرسد: «شما همراه بیمار این تخت هستین؟» سوالش را میپرسد اما انتظار ندارد که خانمی که روبهروی او ایستاده متوجه حرفش شود و آنقدر به زبان فرانسوی مسلط باشد که جوابش را بدهد.
ـ سلام.اسم من ریحانهاس. برای مداوای این دختر اومدم اینجا. دکتر گفته برای بررسی بیماریش باید یکی دو روز بستری باشه.
کاترین به دخترک خفته روی تخت مینگرد. چهرهای کودکانه که چند زخم چندشآور بر آن لکه انداخته است. پرستار همانطور که با دید تحیقرآمیزی آن دو را مینگرد نگاهش روی انگشتان بههم چسبیده دستها و پاهای کودک که مانند تکهای کالباس به نظر میآید، میماند.
ـ پرونده مریضتون رو بدین ببینم. درصد سوختگیش چقدره؟
زن محجبه انگار پیشبینی پرسیدن چنیین سوالی را دارد لبخند گمرنگی میان شکاف لبهایش میفرستد و میگوید: «اشتباه نکنین. اصلاً دچار سوختگی نشده.» پرستار با تعجبی که در نگاهش پخش میشود، میپرسد: «متوجه منظورتون نمیشم. پس این زخمها؟»
نزدیکتر میرود. با پشت خودکار لبه آستین دخترک را بالا میدهد. چروکهای ریز و درشتی که پس از بررسی کردن اوضاع پوستی کودک توی صورتش میدود، چهرهاش را کج و معوج میکند. زن با مهربانی شروع به صحبت میکند.
ـ زهرا با همین بیماری پوستی دنیا اومده. برای مداوا پیش چند تا دکتر بردمش. اما همه به این نتیجه رسیدن که بیماری ایبی درمان مشخصی نداره. تا اینکه اسم دکتر موریس و مهارت کاری ایشون رو از خواهرم که تو فرانسه زندگی میکنه شنیدم. برای همین این بچه رو آوردم اینجا.
حرفهای زن خوره میشود و به جان کاترین میافتد. ماسکی که زیر چانهاش جمع شده را تا روی دماغ تیغهایاش بالا میکشد و کمی عقب میرود.
ـ بهتره همین جا منتظر بمونین تا دکتر موریس برسه.
زن محجبه دستی لای بند کیفش رد میکند. حرفهای خواهرش که تا آخرین لحظه توی گوشش میخواند، یادش میآید: «اگه به حجابت گیر دادن باهاشون بحث نکن. اینجا زیاد به مسلمونا اعتماد ندارن...» سعی میکند خودش را خونسرد نشان دهد.
ـ نگران نباشید این بیماری واگیر نداره. فقط همة عذابش مال خود بیماره. من الان سه ساله که از اون مراقبت میکنم و کاملاً سالمم.
زن خم میشود و به نرمی بوسه کوچکی از گونة دخترک میگیرد.
ـ این دخترک معصوم احساس خوشبختی رو برام هدیه آورده.
پیچک ترس کم کم بر دیوار وجدان کاترین قد میکشد. صدای شدید انفجاری که همین هفته پیش چند محله پایین تر از خانهشان شنیده بود، توی گوشش میپیچد. انفجاری که در کافه پوپلوق اتفاق افتاد و تعدادی از توریستها و مسافرین شهر مارسی را به کام مرگ کشاند. شبکههای خبری مختلف همه بر این عقیده بودند که این کار یک گروه تروریستی مسلمان بوده. تصویر مردان و زنانی که آن روزها با چهرههایی پوشیده و مشکوک به نام شیعه، داعش و تروریستی از شبکههای خبری نشان داده میشد جلوی نگاه کاترین نقش میبست. نکند آن زن هم نیرنگی در سر داشت؟
زن دست توی جیب مانتواش میکند و تسبیح کوچکی را که با گل درست شده است میان مشتش میگیرد. متوجه نگرانی پرستار شده است. با این همه تبلیغات گسترده اسلامهراسی که درکشورهای غربی بهخصوص فرانسه اوج گرفته، به او حق میداد. روی کاناپه کنار تخت مینشیند.
ـ من منتظر دکتر میمونم خانم جوان.
کاترین شاسی کارش را در بغل میگیرد و همین که میخواهد از اتاق بیرون برود پچپچهای زیر لب زن حواسش را به سمت خود میکشاند. با تردید میپرسد: «ممکنه بپرسم چه شعری رو زمزمه میکنین؟»
ریحانه با طمانینه میگوید: «الهم صل علی محمد و آل محمد» کاترین با شنیدن کلمه محمد نگرانیاش بیشتر میشود. دیگر مکث نمیکند و با سرعت به راهرو و ایستگاه پرستاری برمیگردد. بارها شنیده است که اسم محمد نوعی رمز است بین تروریستها. چند وقت پیش که کاریکاتور محمد را در روزنامه شارلی ابدو دیده و مطالبش را خوانده بود، کنجکاو شده بود که درباره اسلام تحقیق کند و بداند این همه واکنشی که مسمانان جهان نسبت به چاپ کاریکاتور محمد نشان داده بودند، برای چیست. یک بار که در اینترنت نام مسلمان شیعه را سرچ کرده بود تصویر تمام قد آدمهایی که سر تا پا خونی بودند و برای اجرای آیین دینیشان به خود ضربه زده بودند؛ دیده بود. دوباره با شنیدن کلمه محمد همان تصاویر جلوی نگاهش نقش بسته بود.
هزاران سوال بی جواب و تصاویر مختلف در گردونة افکار کاترین سوار شدهاند که همکارش توماس روی شانهاش میزند و میگوید: «دکتر موریس اومدن. عجله کنین. این روزهای اول کاریتون با دکتر موریس مواظب باشین ایشون رو عصبانی نکنین.» کاترین به خودش میآید. از جا میپرد. شاسی کارش را برمیدارد و با عجله به اتاق هجده میرود.
وقتی کاترین دوباره وارد اتاق هجده میشود دکتر موریس را مشغول وارسی بدن کودک میبیند. کنار تخت میرود. طوریکه از آن زاویه طاسی وسط سر دکتر را کاملاً میبیند. پیرمرد همانطور که خم شده و پوست شکم دخترک را با ذرهبین دید میزند از زیر شیشة قطور عینکش متوجه وارد شدن پرستار میشود.
ـ خانم شون مثل اینکه وظیفه کاریتون رو فراموش کردین. من گفته بودم اقدامات اولیه رو انجام بدین.
کاترین خودکارش را از لای شاسی بیرون میکشد و با دستپاچگی کنار تخت راه میرود. دکتر موریس از همراه بیمار میخواهد تا کنار پنجره بروند. مشغول پرس و جو درباره سابقه بیماری کودک میشود. پرستار به چهره دخترک که حالا دیگر بیدار شده است و با چشمهای آبی شفاف اطراف را دید میزند، نگاه میکند. به نظرش دخترک چهرة دوست داشتنی دارد. مژههایی بلند و برگشته که مروارید آبی چشمهایش را در بر گرفته است. دخترک نگاهش را در نگاه کاترین قلاب میکند. کاترین چشمکی به او میزند و با شیطنت نوک دماغ او را میگیرد و میکشد؛ که ناگهان صدای گریة دختر مثل فوران آتشفشان از سوراخ دهانش بیرون میزند. کاترین دستش را به سرعت عقب میکشد که در همان حین احساس میکند دستش خیش شده و چیزی شبیه یک تکه گوشت لزج از لای انگشتانش روی تخت میافتد. دکتر موریس و ریحانه مثل برق به سمت تخت برمیگردند. صورت دختر غرق خون شده و رد خونابه از کنار شقیقههایش روی ملحفه سفید تخت گل انداخته است. خانم محجبه با خونسردی از توی کیفش نوعی گاز استریل مخصوص بیرون میآورد و فوراً روی گوشت کنده شده صورت دخترک میچسباند. با زبان فارسی سعی میکند دخترک را آرام کند.
ـ جان دلم... چیزی نیست دخترم. منو ببخش عزیزم. میفهمم چه عذابی میکشی... من باید به این خانم میگفتم که پوست تو حتی توانایی یه نوازش را هم نداره... منو ببخش.
دکتر موریس پیر با عصبانیت به پرستار مینگرد.
ـ نمیدونم به شما چی بگم... پس چند سال تو کالج چه درسی میخوندین؟
صدای گریة دردناک دخترک چون مته برقی بر جمجمه سر دکتر موریس فرو میرود. دکتر با فریاد میگوید: «وقتی آروم شد برای نمونهبرداری پوستی ببریدش آزمایشگاه.»
عقربة ساعت چسبیده به دیوار راهرو، ساعت دوازده ظهر را نشان میدهد. کاترین همانطور که روی صندلی ایستگاه پرستاری نشسته است صدای قار و قور شکمش را میشنود. هر چه با خود کلنجار میرود صحنه دردناکی را که ساعتی پیش باعثش شده بود از ذهنش بیرون نمیرود. وقتی به حرکتی که انجام داده بود فکر میکند به خاطر کار احمقانهاش از خودش متنفر میشود. کاترین تصمیم میگیرد غذای بیمارستان را بیخیال شود، مرخصی ساعتی بگیرد و برای نهار به کافه ایپسه برود شاید یک پرس ( بوی یابس) او را سر حال بیاورد، تا بهتر بتواند موضوع پیش آمده را فراموش کند. سالها برای رسیدن به شغل مورد علاقهاش تلاش کرده بود. اما حالا که در یکی از بیمارستانهای مجهز شهر مارسی مشغول به کار شده بود خودش هم نمیدانست چرا حال و حوصلة کار ندارد.
کیفش را بر میدارد و همین که میخواهد از راهرو و جلوی اتاق هجده رد شود. پاهایش سنگین میشوند طوریکه انگار وزنهای چند کیلویی به غوزکهایش بستهاند. سرش برمیگرداند و رد نگاهش روی زن محجبه که کنار تخت روی زمین نشسته، میماند. زن را در حالیکه پارچه نازکی روی زمین پهن کرده است و به نظرش دارد حرکاتی شبیه حرکات یوگا انجام میدهد، میبیند. کاترین وارد اتاق میشود. چند ثانیه نگاه متعجبش روی او سنگینی میکند. پس از دقایقی نماز زن تمام میشود و به حالت عادی برمیگردد. با لبخندی که به طرف مقابل حسی از آرامش دارد، جواب نگاه متعجب او را میدهد.
ـ ما مسلمونا روزی سه بار با خدا حرف میزنیم. الانم داشتم تو نماز با خدا حرف میزدم و عبادت میکردم.
کاترین با زیرکی نگاه پر از پرسشش را محو میکند و میگوید: «خواستم بگم بابت اتفاقی که امروز صبح افتاد متاسفم.»
کاترین کنار تخت دخترک میرود. دستی روی موهای فر و مشکی او که در حال دیدن فیلمی کودکانه روی صفحه تبلت است، میکشد. دخترک همان طور که نگاهش برنامه تبلت را دنبال میکند زیر چشمی به کاترین مینگرد. کاترین احساس میکند دخترک او را بخشیده و یا کار او را فراموش کرده است که در چشمهایش حس انتقام وجود ندارد. زن محجبه از رفتار پرستار خرسند میشود. از اینکه امروز صبح به خودش حوصله داده بود و در مقابل حرکت ناشیانه او عکسلعملی نشان نداده بود، خوشحال است.
ـ مقصر خودم بودم. بیماری کودک من نادره. به خاطر همین حتی گاهی دکترها هم اطلاعات دقیقی از این بیماری ندارن. خیلیها نمیدونن پوست این بیماران تحمل حتی یک نوازش ساده رو هم نداره. لازمه به شما بگم من دوره تحصیلات دانشگاهیم رو تو کشور شما در دانشگاه(پل سزان) گذروندم و بیست ساله پرستارم؛ با این وجود چند سالیه که با این بیماری آشنا شدم.
با اینکه ندایی درونی کاترین را ترغیب میکند هر چه زودتر اتاق را ترک کند و به جز موارد ضروری کنار آن خانم مسلمان نماند؛ اما حس کنجکاوی مانع از رفتن او میشود.
ـ یعنی از زمانی که بچهدار شدید با این بیماری آشنا شدید؟
زن نمیداند از کجای زندگی و گره خوردنش به این کودک تعریف کند.
ـ قصة زندگی این کودک و بیماریش مفصله فکر نمیکنم وقت شنیدنش رو داشته باشین. فقط همین قدر بدونین که ...
به اینجای حرفش که میرسد به پرستار نزدیکتر میشود و تُن صدایش پایین میآید.
ـ زهرا رو از دوسالگی به فرزندخواندگی قبول کردم. خودم دو پسر سالم دارم که هر دو در دانشگاه مشغول تحصیل هستند. بیماری اون احتیاج به مراقبت زیادی داره. پوست بدنش به هر گونه سایش، ضربه و کشش ناتوانه. با هر کدوم از این کارها ممکنه اتفاقی مثل اتفاقی که صبح پیش آمد، بیفته. تحمل این اوضاع صبر زیادی میخواد. گاهی این زخمها به درون بدنشم نفوذ میکنه و اعضای داخلی بدن درگیر میشن.
کاترین هر چه بیشتر میشنود رگههای تعجب زیر نقاب چهرهاش مشخصتر میشود. در آن یکی دو ماهی که در بیمارستان مشغول به کار شده است چنین بیماری نادری را از نزدیک ندیده بود. وقتی خوب فکر میکند یادش میآید فقط مطلبی به اندازه چند خط از این بیماری را در کتابی خوانده بود.
ـ فقط یک سوال دیگه. چرا شما با داشتن دو پسر سالم نگهداری از چنین بیماری رو به عهده گرفتین؟
زن دست کاترین را توی دستش میگیرد و سعی میکند گرمای دستان او را حس کند. نه تنها موفق به این کار نمیشود بلکه کاترین دستان سردش را با اکراه بیرون میکشد. زن میگوید: «فقط به خاطر اینکه مسلمانم و آیین پیامبرم رو پیروی میکنم. محمد(ص) برخلاف تبلیغاتی که میکنن بسیار مهربون بوده و در زمان خودش یار و غمخوار بیماران جزامی که از شهر رانده شده بودن، بوده. ما مسلمونیم و در دین ما اومده انسانها باید با هم مهربون باشن و به هر کسی که احتیاج به کمک داره، حتی اگر همدین هم نباشن، کمک کنن. من به شما و ترس تون از مسلمانها حق میدم. دین ما رو به شما خوب معرفی نکردن و شاید دشمنان ایین ما برای شما مخدوشش کرده باشن! مثل واقعه ساختگی یازده سبتامبر!»
پرستار هنوز به ارتباط حرفهای زن به کودک بیمار پی نبرده است که او میگوید: «مادر زهرا اون رو رها کرده بود، منم چون با این بیماری آشنا بودم تصمیم گرفتم تا آخر عمرم از این کودک بیپناه مواظبت کنم.»
کاترین با شنیدن حرفهای زن قلبش به تپش میافتد. شقیقههایش داغ میشوند. خودش هم نمیداند این هیجان از روی ترس است یا کنجکاوی. اما هر چه هست مدتهاست که دنبال راهی برای رهایی از سرگردانیهایش است. از وقتی خودش را شناخته چراهای زیادی برایش به وجود آمده است. سوالهای بیجوابی که هر چه دنبال جوابشان میگردد کسی درست و واضح نمیداند. سالهاست که در خانه و در میان دعواهای پدر و مادرش دنبال جایی برای آرامش گشته است. در میان بوتیکها، پارتیها، میان گیلاسهای پر شده از بهترین مشروبهای دنیا؛ در سالن کنسرت(لودم) در دوره کلاس رقص و باله(ملی ماری) اما هیچ کدام آرامشی را که در چشمهای آن زن موج میزد، را نداشت.
صدای گوشی تلفن همراه کاترین از داخل جیب بلوز کوتاهش به گوش میرسد. پرستار دنبال شمارهای که روی گوشی افتاده خیره میماند، سری به نشانة خداحافظی تکان میدهد و از اتاق خارج میشود. شماره آرژان است. اصلاً حوصله جواب دادن به چاپلوسیهای او را ندارد. انگشت کشیدهاش روی گوشی رد تماس میدهد. زیر لب غرولند میکند.
ـ اشتباه کردم بهت اطمینان کردم. کثافت عوضی!
وقتی میخواهد از در وروی سالن بیمارستان خارج شود، شانهاش به چارچوب در گیر میکند. درد توی کتفش میپیچد. دلش میخواهد داد بکشد، جیغ بزند. با صدای بلند گریه کند. احساس میکند توی اتاقی تنگ و تاریک محبوس شده است. هر چه دنبال روزنهای میگردد کمتر مییابد.
مرد نگهبان کنار در ورودی ایستاده و نگاه هیزش را سر تا پای کاترین میکشد. زن به نیمکتهای وسط چمنهای حیاط بیمارستان پناه میبرد تا از زیر سنگینی نگاه او در برود.
فریاد رودههایش را میشنود. شکلات تلخی از کیفش بیرون میآورد و توی کامش میچپاند. تلخی حل شدن شکلات، او را یاد دردهای درونیاش میاندازد. از بودن در دنیای اطرافش رنج میبرد. چرا هیچکس و هیچ چیز نمیتواند قانعاش کند؟ این محمد کیست که آرامش را به چشمهای زن محجبه هدیه داده است؟ این چه دینی است که انسانها نه تنها برای دردهای خودشان بلکه برای دیگران هم وقت میگذارند؟ چرا پدر و مادرش با آن همه رفاه مالی آرامش ندارند؛ و مدام سر چیزهای جزئی با هم دعوا میکنند؟ چرا آرژان که خودش را عاشق سینهچاکش نشان داده سر قولش نایستاد و دست از همجنسبازیهایش برنداشت؟ چرا رنگینپوستان حقیر شمرده میشوند و انسانهای درجه دو به نظر میآیند؟ و هزاران چرای بی جواب دیگر. با خودش کلنجار میرود، بالاخره تصمیمش را میگیرد. دلش نمیخواهد موقعیتی را که برایش پیش آمده از دست بدهد. شاید این زن جواب سوالهای بی جوابش را بداند.
خودش را از میان تارهای عنکبوت چراییها، بیرون میکشد. به سالن داخلی بیمارستان برمیگردد. سوار آسانسور میشود و کلید طبقه سه را میفشارد. تشنگی روحی، گرسنگی را از یادش میبرد. به اتاق هجده برمیگردد. از اینکه هنوز هم تختهای یک و سه خالی از بیمارند خوشحال میشود. از بسته شدن در اتاق مطمئن میشود. به زن که تعجب کرده و رفتارهای او را زیر نظر دارد نزدیک میشود. زن زهرا را در آغوش گرفته و آب میوهای را به خورد دخترک بیمار میدهد.
ـ یه کم دیگه مونده عزیزم بخور.
دخترک از پانسمان روی دماغش خسته شده است و نق میزند.
ـ مامان کی میریم خونه؟
کاترین نزدیک میرود. نگاهش دست میشود و بر چهره معصوم دخترک کشیده میشود. زن دخترک را روی تخت مینشاند.
ـ بیا عزیزم یه کم با تبلتت بازی کن. دکتر که اجازه بده میریم خونة خاله.
کاترین با تردید میپرسد: «خانم میتونم با شما حرف بزنم.» زن با خوشرویی از صحبت کردن با او استقبال میکند.
ـ راحت باشین و حرفتون رو بزنین.
کاترین دسته موهایی را که روی چشمش ریخته پشت گوشش میفرستد و مِنمِنکنان میپرسد: «من میتونم به شما اطمینان کنم و سوالاتی درباره دین اسلام از شما بپرسم؟»
ـ البته. خوشحال میشم کمکتون کنم. قول میدم چیزی جز حقیقت به شما نگم.
ـ محمد کیه که مسلمونا نسبت به اون اینهمه حساسیت نشان میدن؟ چرا شما به آزادی بیان اعتقادی ندارین؟ در دین شما...
ـ اجاره بدین خانم شون شما خیلی عجله دارین. ما به آزادی بیان اعتراضی نداریم اما تا جاییکه به مقدسات طرف مقابل توهین نشه. تو ایران هر قوم و ملیتی کنار هم زندگی خوبی دارن و این خودش اثبات اینه که ما به هر انسانی و اعتقاداتش احترام میذاریم. حضرت محمدصلی الله علیه وآله جایگاه بزرگی برای ما دارن چون هم خودشون انسان کاملی بودن و هم ما رو به دین کاملی دعوت کردن.
ریحانه مکث میکند. به مردمک سیاه چشمهای کاترین که چون قایقی بی بادبان در دریای ترس به تلاطم افتاده، چشم میدوزد. سعی میکند کاری را که ساعتی پیش موفق به انجامش نشده بود تکرار کند تا شاید این زن کمی احساس امنیت کند. دستهای او را میگیرد.
ـ خانم شون من هم میتونم به شما اطمینان کنم که برام دردسری درست نمیشه اگه با شما رک و صریح حرف بزنم؟ خودتون که وضعیت زهرا رو میبینین.
کاترین با نگاه پر از کنجکاوی و سوالش سری به علامت تایید تکان میدهد و برای بیرون کشیدن دستهایش از دست ریحانه نه تنها تلاش نمیکند بلکه حس خوشایندی دارد. زن به سمت کیفش روی میز میرود. کتاب کوچکی بیرون میآورد. آن را میبوسد و با احترام روبهروی زن میگیرد.
ـ شما با مطالعه این کتاب مقدس به جواب تمام سؤالاتتون میرسین. این هدیه پیامبر ماست که از طرف خداوند به اون الهام شده. به زبان فرانسه چاپ شده. این کتاب رو آورده بودم تا به دختر خواهرم هدیه کنم؛ اما انگار قسمت بوده این سفیر مهربون به شما پیام برسونه تا خودتون جواب سوالاتتون رو پیدا کنین.
کاترین با تردید به دست زن مینگرد.
ـ من... من قبلا این کتاب رو دیدم...اما خیلی نتونستم چیزی ازش بفهمم.
ـ خانم پرستار من به شما کاملا حق میدم. خودم در کشورهای غربی زندگی کردم. دشمنان دین ما از اسلام هراس دارن، چون دین حمایت از مظلومه. اونا میترسن تعداد مسلمانها زیاد بشه و ممکنه دیگه نتونن یه هدفهای ظالمانهشون برسن. شما باید کتاب نهجالبلاغه رو هم مطالعه کنید. چون با خوندنش روزنههای بیشتری براتون مشخص میشه.
پرستار بیاختیار چون تشنه لبی که از سراب به آب رسیده باشد کتاب را میگیرد. چشمهای نگرانش درِ اتاق را کنترل میکند. کتابچه کوچک را بالا میآورد. شمیم خوش عطر گل محمدی از جلد کتاب پخش میشود و تا عمق نفسش بالا میرود. کاترین با اینکه تا به حال آن بو را نشنیده اما به نظرش از تمام ادکلنهای گرانقیمتی که استفاده کرده است، خوشایندتر است. کتاب را در کیفش میچپاند. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود و در دلش لحظهشماری میکند که هر چه زودتر شیفت کاریاش تمام شود تا به گوشهای دنج پناه ببرد. شاید کلید تمام قفلهای بسته و سؤالهای بیجوابش را در هدیه سفیر مهربان بیابد.