کد خبر: ۲۶۹۰
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۶:۲۶
پپ
صفحه نخست » داستانک

ندا آقابیگی

رأس ساعت هشت صبح سیستم هشدار آپارتمان آرتینا شروع به زنگ زدن کرد. زن مسن توی تخت تکان محکمی خورد و سرش را بالا آورد. گیج و حیران اطرافش را نگاه کرد. دوباره سرش را روی بالشت گذاشت. چشم‌هایش را بست و آه کشید. زیر لب گفت:

ـ لعنت به هر چی سنسور و حسگرِ!

تنها پانزده دقیقه وقت داشت تا از رختخواب بیرون بیاید. در غیر این صورت سیستم هشدار هوشمند آپارتمانش به پرستاری که مسئول مراقبت از او بود اطلاع می‌داد که سالمند ساکن آپارتمان «A35» از تخت خارج نمی‌شود! آن‌وقت پرستار می‌آمد و بی‌اجازه در آپارتمانش را با کلید خودش باز می‌کرد و بدون آن‌که زحمت صدا کردن او را به خودش بدهد وارد اتاق‌خوابش می‌شد تا ببیند پیرزن زنده است یا مرده! از تخت بیرون آمد. بی‌حوصله لباس عوض کرد و آبی به صورتش زد. رفت توی آشپزخانه. روی تابلوی هوشمند چسبیده به دیوار آشپزخانه با حروف براق سبزرنگ نوشته بود صبحانه امروزش یک‌تکه نان تست، بیست گرم کره بادام‌زمینی و بیست‌وپنج گرم عسل است. همچنین می‌توانست یک لیوان آبمیوه بخورد. تنها کاری که باید می‌کرد این بود که دکمه تأیید روی تابلو را بزند تا بیست دقیقه بعد صبحانه‌اش را برایش بیاورند. جلو رفت. از منوی انتخاب غذا گزینه نیمرو را انتخاب کرد و دکمه تأیید را زد. تابلو بوقی زد و بعد صدای ضبط‌شده‌ای هشدار داد امروز اجازه ندارد تخم‌مرغ بخورد. شانه‌های آرتینا پایین افتاد. رفت سراغ منوی نوشیدنی‌ها و به‌ جای آبمیوه، قهوه را انتخاب کرد. اما تابلو دوباره بوق کشید و گفت اجازه ندارد! ناچار از میان آبمیوه‌ها، آب‌پرتقال را انتخاب کرد و دکمه تأیید را زد. زیر لب گفت:

ـ کی باورش میشه دارم واسه زندگی توی این خراب‌شده ماهی صد میلیون تومن میدم!

از آشپزخانه بیرون رفت و خودش را روی اولین مبل انداخت. سر تلویزیون داد کشید:

ـ روشن شو!

بلافاصله صفحه تلویزیون روشن شد و صدای شاد مجری برنامه کودک توی آپارتمان پیچید. این روزها شبکه کودک، تنها شبکه‌ای بود که آرتینا دوست داشت تماشا کند. از دیدن بچه‌های کوچک سر ذوق می‌آمد. وقتی هنوز توی خانه خودش زندگی می‌کرد گاه‌گاهی بچه‌های همسایه‌ها را می‌دید. عصرها می‌رفت توی پارک سر خیابان می‌نشست و به بچه‌هایی که از جلویش رد می‌شدند آب‌نبات می‌داد. اما از وقتی به این مجتمع آمده بود همه آدم‌هایی که می‌دید یا مثل خودش پیر بودند و یا دکترها و پرستارهای خارجی بداخلاقی بودند که با یک مَن عسل هم نمی‌شد خوردشان! تلفن اتاقش زنگ خورد. گوشی را برداشت.

ـ بله؟

ـ سلام بر آرتینا بانو!

آرتینا آه کشید:

ـ سلام باربد‌ خان!

ـ اول صبحی چه بی‌اعصاب!

آرتینا دندان‌هایش را به هم فشار داد.

ـ این لعنتی‌ها دو ماهه به من قهوه نمی‌دن.

ـ صبحانه خوردی؟

ـ سفارش دادم. هنوز نیاوردن خبرشون!

ـ -خب پس بعد صبحانه بیا حیاط پشتی. کنار استخر منتظرتم.

آرتینا سر تکان داد.

ـ خبریه!؟

ـ بله که خبریه!

ـ خیره ایشالا؟

ـ خیره... برات یه سورپرایز دارم. وقتی اومدی بهت می‌گم. نمی‌خوام این فضولایی که دارن حرفامونو گوش می‌کنن چیزی بدونن!

آرتینا بی‌اختیار خندید.

ـ باشه! پس ساعت نه کنار استخر.

گوشی را قطع کرد. با صدای باز شدن در اتاقش از جا پرید. داد زد:

ـ مگه طویله‌س که همین‌طوری میای داخل؟

زنی بلندبالا و چاق با موهای بلوندی که تا کمرش می‌رسید وارد اتاق شد. روسری سه‌گوش کوچکی دور سرش بسته بود که یعنی مثلا حجاب دارد. همان‌طور که سینی غذا را جلوی آرتینا می‌گذاشت گفت:

ـ صاب بغیل سال‌کال غانم بامداد!

صاف ایستاد و لبخند پهنی زد. آرتینا اخم کرد. نود درصد کارکنان مجتمع مسکونی «سالمندان مستقل» خارجی بودند. بیشترشان از کشورهای اروپای شرقی می‌آمدند. کار در مجتمع‌های مسکونی «سالمندان مستقل» که تعدادشان هم در ایران کم نبود، ازجمله شغل‌های رده پایین بود که فقط، نصیب خارجی‌ها می‌شد. اغلبشان بسیار قدبلند و تنومند بودند. فارسی را با لهجه افتضاح حرف می‌زدند و حرف‌های فارسی‌زبانان را هم به‌ خوبی متوجه نمی‌شدند. بیشتر از بیست سال بود که ایران به خاطر کمبود جمعیت و نداشتن نیروی کار کافی، مهاجرپذیر شده بود. دولت تا جایی که ممکن بود مشاغل مهم را به خارجی‌ها نمی‌داد. آرتینا معتقد بود تاوان این تصمیم درست را فقط سالمندان جامعه دارند می‌دهند! زیر لب گفت:

ـ مرده‌شور همه‌تونو ببره!

پرستار خارجی لبخند زد.

ـ ممنان، شما هام هامین طول!

آرتینا پوزخند زد. پرستار ادامه داد:

ـ بباغچید سال‌کال غانم دال زادن قبل از والود به آپالتامان سالمند جازء واظایف تاعلیف شاده ما نیست!

آرتینا دستش را در هوا تکان داد.

ـ خیله خب... برو پی کارت.

پرستار تعظیمی کرد و راه افتاد رفت. به در آپارتمان رسیده بود که آرتینا صدایش را بلند کرد.

ـ موطلایی خانم!

پرستار خارجی برگشت و آرتینا را نگاه کرد. آرتینا گفت:

ـ خیلی جا خوش نکن توی مملکت ما. دیشب توی اخبار می‌گفت تا پنج سال آینده همه شما تحفه‌ها را برمی‌گردونن به همون قبرستون دره‌ای که ازش اومدین!

پرستار که معلوم بود به‌ سختی فقط دو سه کلمه از حرف‌های آرتینا را متوجه شده فوری گفت:

ـ اطاعات ماشه سال‌کال غانم!

و رفت.

***

پیرمرد هشتادساله با کت‌وشلوار و کلاه شاپو و دستمال‌گردن نشسته بود روی یکی از صندلی‌های گهواره‌ای کنار استخر خالی. همان‌طور که با پا صندلی را تاب می‌داد آسمان را نگاه می‌کرد و زیر لب برای خودش آواز می‌خواند. از آن طرف دیوار مجتمع سروصدای خیابان و ماشین‌ها می‌آمد. اواخر شهریورماه بود و هوا کم‌کم داشت سرد می‌شد. تا جایی که حافظه پیرمرد یاری می‌کرد سی چهل سالی بود که الگوی آب و هوایی دنیا تغییر کرده بود و این وسط ایران دوباره همان تابستان‌های معتدل و زمستان‌های سرد و پربارانش را به دست آورده بود. یک‌دفعه سایه‌ای جلوی چشمش را گرفت.

ـ صبح بخیر جناب آقای فرهمند!

باربد صندلی را نگه داشت.

ـ به‌به! السلام علیک سرکار خانم مدیرِ زندان «سالمندان مستقل»!

مدیر مجتمع پوزخند زد.

ـ تنها نشستین آقای فرهمند!؟

ـ منتظر کسی هستم.

ـ میشه بپرسم کی؟

ـ خانم بامداد!

ـ چکارشون دارین؟

باربد شانه بالا انداخت. می‌دانست که تلفن صبحش به آرتینا شنود شده و خانم مدیر دنبال آن است که بداند سورپرایز او برای آرتینا چیست. هرکسی که وارد مجتمع مسکونی «سالمندان مستقل» می‌شد بعد از مدتی می‌فهمید سرش کلاه رفته و این‌جا برعکس آنچه در تبلیغات تلویزیونی این مجتمع‌ها می‌گویند هیچ آزادی عملی برای سالمندان وجود ندارد و کارکنان مجتمع کوچک‌ترین حرکات آن‌ها را زیر نظر دارند. باربد یک‌دفعه صاف نشست و گفت:

ـ می‌تونم یه رازی رو بهتون بگم؟

چهره خانم مدیر جوان باز شد.

ـ البته! خوشحال می‌شم بشنوم.

پیرمرد دست کرد توی جیبش و جعبه مکعبی شکل کوچکی را که روکش مخملی سیاه‌رنگ داشت بیرون آورد. آرام گفت:

ـ می‌خوام ازش خواستگاری کنم!

خانم مدیر تقریبا داد زد:

ـ چیکار کنین!؟

باربد سر تکان داد.

ـ خواستگاری!

در جعبه را باز کرد و گرفت ‌طرف خانم مدیر. داخل جعبه انگشتری ظریف از جنس طلای سفید با یک نگین درشت الماس مثل ستاره‌ای پرنور می‌درخشید. خانم مدیر بی‌اختیار دست گرفت جلوی دهانش.

ـ وواااووو... چقدر قشنگه!

باربد از این‌که موفق شده بود حواس خانم مدیر را پرت کند خوشحال شد. لبخند پهنی زد و گفت:

ـ یادگار مادر خدابیامرزمه. می‌دونین! همیشه آرزو داشت حلقه ازدواجش رو هدیه بده به عروسش. اما خب...

مکث کرد. ابرو بالا انداخت. دلش می‌خواست بگوید شاید اگر ازدواج کرده بودم الان اسیر شما هیولاها نبودم! اما جلوی زبانش را گرفت. با صدای خانم مدیر از فکر درآمد.

ـ بعدش چی آقای فرهمند؟ اگه خانم بامداد پیشنهادتون رو قبول کرد می‌خواین چیکار کنین؟

باربد شانه بالا انداخت.

ـ عقد می‌کنیم و درخواست می‌دیم که دوتایی توی یه آپارتمان ساکن بشیم.

چشم‌های خانم مدیر برق زد.

ـ چه تصمیم عاقلانه‌ای!

یک‌دفعه چشمش افتاد به آرتینا که داشت سلانه‌سلانه از دور می‌آمد. فوری گفت:

ـ خب... من دیگه می‌رم. عروس‌خانم دارن تشریف میارن!

ـ روز خوش سرکار خانم مدیر!

باربد همان‌طور که دور شدن خانم مدیر را نگاه می‌کرد پوزخند زد.

ـ جوجه‌فکلی هزاروچهارصدی فکر کرده خیلی زرنگه! هنوزم حریف ما هزاروسیصدی‌ها نمی‌شین!

در جعبه انگشتر را بست و انداختش داخل جیبش. دید که خانم مدیر ایستاد و چندکلمه‌ای با آرتینا حرف زد. بعد یک‌دفعه چرخید عقب و بلند گفت:

ـ باربد خان، هزینه جشن عروسی با من!

باربد دستش را روی لبه کلاه شاپواش گذاشت و گردنش را به نشانه تعظیم کمی خم کرد. بالأخره آرتینا با زانوهای آرتروزی و قدم‌های کوتاهش به استخر رسید. سلام کرده نکرده روی صندلی کنار باربد ولو شد.

ـ وای خدا مُردم! امان از این پادرد. انگار از وقتی دارم داروهای اون دکتر زبون‌نفهم خارجی رو می‌خورم درد پاهام بیشتر شده.

مکثی کرد و پرسید:

ـ چی می‌گفت این زنیکه!؟ می‌خواد برام لباس عروس بدوزه!

باربد خندید.

ـ هیچی بابا. خواستم دست به سرش کنم الکی گفتم می‌خوام ازت خواستگاری کنم.

آرتینا لحظه‌ای ماتش برد. ابروهایش بی‌اختیار بالا رفت و صورت پرچین و چروکش گل انداخت.

ـ عجب دروغی گفتی! حالا راست‌راستی چکارم داشتی؟

باربد مکث کرد. عمیق نفس کشید. صاف نشست و بی‌آن‌که تغییری در چهره‌اش ایجاد شود دوروبر را با دقت نگاه کرد. هیچ پرستاری آن اطراف نبود. فقط چند تا پیرمرد و پیرزن دور‌وبر استخر می‌چرخیدند که حواسشان به آن‌ها نبود. دست برد توی جیب داخلی کتش. دکمه مخفی‌ داخل جیب را باز کرد و از داخلش دو تا شکلات کاکائویی مغزدار درآورد. شکلات‌ها را با احتیاط گذاشت کف دست لاغر آرتینا.

ـ بفرمایید!

چشم‌های آرتینا گرد شد.

ـ یا خدا! اینا رو از کجا آوردی!؟ می‌دونی اگه گیر پرستارا بیفتی چه بلایی سرت میارن!؟

باربد خندید.

ـ باربد خان رو دست‌کم گرفتی ‌ها. از اون کارگر لهستانیِ که توی آشپزخونه کار می‌کنه گرفتم.

ـ چطوری راضیش کردی؟!

ـ بهش گفتم می‌خوام از یه خانمی خواستگاری کنم اما بدون گل و شیرینی نمیشه. می‌ترسم قبول نکنه! کلی چونه زدم تا بالأخره مردک متوجه حرفام شد و رضایت داد دو تا شکلات بهم بده!

آرتینا زل زد به بسته‌بندی شیک شکلات.

ـ چقدر هوس شکلات کرده بودم.

فوری کاغذ شکلات را باز کرد. شکلات را بالا آورد. اول خوب نگاهش کرد و بعد آن را بویید. بیشتر از پنج سال بود که شیرینی نخورده بود. توی مجتمع «سالمندان مستقل» خوردن شیرینی برای افراد بالای هفتاد و پنج سال ممنوع بود. شکلات را به دهان گذاشت. چشم‌هایش را بست. صورتش غرق شادی شد. سرش را به‌آرامی تکان داد:

ـ ههههمممم...

باربد خندید. دوباره تکیه داد به پشتی صندلی‌اش. به بیلبورد بلند و بزرگی که از بالای دیوار مجتمع خودنمایی می‌کرد، چشم دوخت. توی بیلبورد تصویر زن و مردی جوان بود که شش هفت تا دختر و پسر قدونیم قد دنبالشان قطار شده بودند. بالای بیلبورد نوشته بود «ایران را دوباره می‌سازیم» زیر لب گفت:

ـ چیه آرتینا بانو! دیگه خسته شدم از زندگی توی این زندان. انگار اصلا این‌جا خونه ما نیست. دو سالِ دارم توی این مجتمع زندگی می‌کنم اما حتی یه روزم احساس خوشبختی نکردم.

مکث کرد.

ـ البته به ‌غیر از وقت‌هایی که پیش تو هستم!

آرتینا با صدا خندید. باربد ادامه داد:

ـ حیفِ اون آپارتمان بزرگ سه‌خوابه‌ام که فروختمش به این حقه بازا! صد و هفتاد متر آپارتمان رو دادم و در عوض صاحب یه لونه مرغ چهل متری شدم که تازه حق فروشش رو هم ندارم.

آرتینا پرسید:

ـ خب پس چطوری می‌خوای از این‌جا بری؟ کجا می‌خوای زندگی کنی؟

باربد چرخید طرف آرتینا.

ـ بین خودمون بمونه. چند هفته پیش برام یه نامه اومد. توش نوشته بود خواهرم مرده.

آرتینا جیغ کوتاهی کشید.

ـ وای! جدی!؟ همون که اسمش بهاره بود؟

باربد سر تکان داد. آرتینا گفت:

ـ تسلیت می‌گم. غم آخرت باشه.

باربد فوری گفت:

ـ قطعا غم آخرمه! آخه دیگه هیچ فامیل زنده‌ای ندارم. خواهرم یه خونه داشت. الان اون خونه بی‌صاحب مونده. تنها وارثش منم. می‌خوام از مجتمع برم. برم خونه خواهرم.

شانه‌های آرتینا پایین افتاد. آه کشید. نفسش بوی شکلات می‌داد. آرام گفت:

ـ خوش به حالت! من که تا زنده‌ام باید همین‌جا بمونم. آخه خونه‌ای از خودم ندارم. حقوق بازنشستگی‌ام رو هم دادم به اینا.

ـ قراردادت مادام‌العمره؟

ـ آره!

ـ نباید این کار رو می‌کردی.

ـ گول تبلیغاتشونو خوردم. توی تلویزیون این‌جا رو مث بهشت روی زمین نشون می‌دادن. منم دیگه واقعا از تنهایی خسته شده بودم. چه ‌می‌دونستم تهش این‌طوری میشه.

هر دو ساکت شدند. آرتینا به شکلات توی دستش نگاه کرد. پرسید:

ـ خودتم از اینا خوردی؟

ـ نه!

آرتینا دستش را به طرف باربد دراز کرد.

ـ بیا... این یکی رو خودت بخور.

باربد لبخند زد. سر بالا انداخت.

ـ نه! واسه تو گرفتم. تو چرا هیچ‌وقت ازدواج نکردی آرتینا؟

آرتینا رفت توی فکر. سر تکان داد.

ـ خب... من یکی دونه بودم. همه عشق و امید پدر و مادرم. مامان ‌و بابام بالای چهل سالشون بود که من به دنیا اومدم. بابام کلی خرجم کرد. فرستادم خارج درس خوندم. دکتر شدم. گفت پیشرفت کن. به همه اون چیزایی که پدر و مادرت آرزوشو داشتن برس. همش می‌گفت ما دهه‌شصتی‌ها نسل سوخته‌ایم. روی آسایش ندیدیم. دلش نمی‌خواست منم مث خودش و مامانم بشم. اما درست روز جشن تخصص گرفتنم مامانم سکته مغزی کرد. هفتاد و سه سالش بود. منم سنی نداشتم. بیست و هشت سالم بود. دیگه دلم نیومد ازدواج کنم و تنهاشون بذارم. خیلی بهم وابسته بودن، تنها بچه‌شون بودم. همه امیدشون بودم. وقتی مامانم مُرد چهل‌ و سه‌، چهار سالم شده بود. پیش خودم فکر کردم اگه الان ازدواج کنم و بچه‌دار بشم بچه‌ام هم به سرنوشت خودم دچار میشه. مجبوره همه جوونیش رو بذاره پای مراقبت از مادر‌ و پدر پیرش.

آهی کشید و ساکت شد. باربد از جا بلند شد. راه افتاد طرف استخر. آرتینا دید پیرمرد خم شد و از باغچه کنار استخر یک شاخه گل کَند و دوباره برگشت. باربد روبروی آرتینا ایستاد. شاخه گل را گرفت طرفش.

ـ با من ازدواج می‌کنی آرتینا‌بانو؟

آرتینا جا خورد. چیزی نگفت. باربد ادامه داد:

ـ با من ازدواج کن تا از این زندان ببرمت بیرون. تنها راهش همینه. اگه ازدواج نکنیم نمی‌تونم با خودم ببرمت. البته فعلا نباید صداشو در بیاریم. وگرنه جلوی پامون سنگ می‌اندازن.

آرتینا گفت:

ـ ازدواج مصلحتی!؟

توی لحنش دلخوری بود. باربد سر تکان داد.

ـ نه... من واقعا شما رو دوست دارم. توی تمام عمرم اولین باره که عاشق کسی شده‌ام. می‌دونی چیه؟ دوست داشتم جوون بودیم. بعد من همراه خونواده‌ام با گل و شیرینی می‌اومدم خونه‌تون خواستگاری. عین رسم و رسوم ایرانی خودمون. اما چه کنم که جفتمون پیریم و دیگه نه خونواده‌ای داریم و نه بزرگ‌تری.

چشم‌های آرتینا پر از اشک شد. زیر لب گفت:

ـ اون وقتی که جوون بودم کجا بودی باربد‌ خان!؟

شاخه گل را از او گرفت. باربد دست برد توی جیب کتش و جعبه انگشتر را بیرون آورد. در جعبه را باز کرد. دودستی گرفتش طرف آرتینا.

ـ این هدیه ناقابل رو از من قبول کن. یادگار مادر خدا بیامرزمه.

آرتینا حلقه را از جعبه درآورد.

ـ خیلی خوشگله!

حلقه را سراند توی انگشت دست چپش.

باربد خندید. آرتینا کاغذ شکلات را باز کرد و کف دستش را بالا گرفت.

ـ دهنت رو شیرین کن آقا داماد!

باربد شکلات را برداشت.

ـ گفتم که اینو برای شما گرفتم.

شکلات را با دست خودش توی دهان آرتینا گذاشت.

***

توی سالن عمومی مجتمع، پیرزن‌ها و پیرمردها جمع شده بودند تا سریال شبانه را ببینند. هنوز کمی به شروع سریال مانده بود. میان‌برنامه‌ای اجتماعی در حال پخش بود. کارشناس برنامه داشت توضیح می‌داد افزایش جمعیت ایران در بیست سال گذشته بسیار چشمگیر بوده و وعده می‌داد به زودی ایران دوباره جوان‌ترین کشور دنیا خواهد شد و از لیست کشورهای مهاجرپذیر بیرون خواهد آمد. پیرمردها و پیرزن‌ها به هم لبخند می‌زدند و زیرچشمی به کارکنان خارجی مجتمع نگاه می‌کردند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: