کد خبر: ۲۶۸۹
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۶:۲۶
پپ
صفحه نخست » داستانک

مرضیه ولی‌حصاری

زیر درخت خرمالو نشسته‌ام و منتظرم تا فخر‌السادات چایی بیاورد. این زن برای همه کاری لفت می‌دهد.

ـ فخرالسادات چی شد پس این چایی؟! نیم ساعت رفتی یه لیوان چایی بیاری!

فخرالسادات از مطبخ بیرون می‌آید. سینی چایی در دستش است و لخ لخ دمپایی‌اش را روی سنگ فرش‌ها می‌کشد. نگاهش می‌کنم، صورتش گل انداخته، از دور لبخندی به لب دارد، با این‌که 12 سال از من کوچک‌تر است اما زن کاردانی است. مادرم همیشه می‌گوید‌: اگر فخرالسادات نبود تو الان هیچی نمی‌شدی، تو قهوه‌خونه نشسته بودی با رفقای نا‌باب از راه به درت کرده بودن. هر چی داری از سیاست و نجابت این زن داری. سینی چایی را جلویم می‌گذارد عطر هل مدهوشم می‌کند.

ـ چقدر سر و صدا می‌کنی مرد، مگه نمی‌بینی بچه‌ها رو خوابوندم؟!

ـ به‌به چه عطری داره، می‌ارزه به این همه معطلی.

نعلبکی را بر‌می‌دارم، مانده‌ام چطوری قضیه را به فخرالسادات بگویم. هنوز کلمات را در ذهنم نچیده‌ام که فخرالسادات می‌گوید:

ـ آقا یه چیزی می‌خوام بگم راستش بخواید می‌ترسم، نه این‌که بترسم ‌ها نمی‌دونم از کجا شروع کنم!

نا‌خودآگاه لبخندی روی لبانم می‌نشیند.

ـ پس چرا می‌خندید؟

ـ آخه منم می‌خوام یه چیزی بگم نمی‌دونم چطوری بگم.

ـ خب پس اول شما بگید.

ـ نه اول تو بگو.

ـ نه آخه شما مرد خونه‌ای.

ـ بگو دیگه زن، چرا این‌قدر از آدم نفس می‌گیری؟!

فخرالسادات کمی این پا و آن پا می‌کند، استکان چای را بر‌می‌دارد و دوباره سرجایش می‌گذارد. معلوم است که باز دلشوره به سراغش آمده.

ـ بگو دیگه‌... ای بابا...

ـ راستش رو بخواید اکرم میگه دیگه نمی‌خواد بره مدرسه.

چایی را که تازه به دهان برده بودم به حلقم می‌پرد. در میان سرفه‌ها می‌گویم:

ـ اکرم چه غلطی می‌خواد بکنه؟!

ـ حالا شما ناراحت نشو بذار بزنم پشتتون...

دستش را پس می‌زنم و می‌گویم:

ـ بشین درست حرف بزن ببینم چی می‌گی!

ـ اکرم میگه نمی‌خواد بره مدرسه... میگه تو مدرسه گفتن دیگه کسی نباید با حجاب بیاد... همه باید لباس‌های یک شکل بپوشن با دامن‌های کوتاه، موهاشون رو هم باید ببافن با ربان ببندن. آخرالزمان شده!

فخرالسادات در چشمانم نگاه می‌کند تا بفهمد عصبانی هستم یا نه، از حرف نزدنم انگار دلش قرص شده باشد، ادامه می‌دهد:

ـ اگر شما راضی باشی براش یه معلم بگیریم بیاد خونه، صلاح هم نیست این بچه با چادر و روبند بره بیرون اگر آژان‌ها چادر از سرش بکشن چی اونا که از زیر چادر نمی‌فهمن اکرم دختر شماست.

تمام غضبم را در صدای می‌ریزم و فریاد می‌کشم:

ـ اکرم غلط کرده با تو. همینم مونده بود تو این خونه از این حرفا زده بشه... واقعا شما زن‌ها لیاقت ندارید. شاهنشاه با این فرامین مدرنشون می‌خوان شما‌ها رو از این بدبختی نجات بدن، چرا حالیتون نیست؟!

از جایم بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به راه رفتن. فخرالسادات بهت‌زده نگاهم می‌کند و من به خطابه‌ام ادامه می‌دهم:

ـ در پس اوامر ملوکانه حکمت‌های زیادی نهفته‌اس که شما ضعیفه‌های کم عقل چیزی ازش متوجه نمی‌شید. همینم مونده بود دختر و زن من بخوان از اوامرر ملوکانه سر‌پیچی کنن... درسته برای خود من هم مقداری سخته ولی وقتی اعلی حضرت همسر خودشون رو بدون حجاب در انظار میارن ما هم وظیفه داریم ازشون تبعیت کنیم. اصلا تقصیر منه که این دختره رو فرستادم درس بخونه، همون بشینه خونه بهتره. اصلا غلط کرده باید بره مدرسه همون‌طور که اعلی حضرت گفتن.

فخرالسادات عصبی به نظر می‌رسد، این پا و آن پا می‌کند... ابروانش در هم گره خورده، از صدای فریاد‌های من بچه‌ها از خواب بیدار شدند و صدای گریه جمشید همه خانه را پر کرده است. فخر‌السادت نگاهی به سمت ایوان می‌اندازد...

ـ هفته دیگه یه جشن تو باشگاه افسرا هست همه باید با همسرانشون بیان... شما هم این امل‌بازی‌ها رو کنار می‌ذاری و با من به مهمونی میای...

فخرالسادات از جایش بلند می‌شود روبرویم می‌ایستد و می‌گوید:

من اگر بمیرم هم چادر از سرم بر‌نمی‌دارم... شما هم هر کاری می‌خوای بکنی، بکن... من و باش فکر می‌کردم شما دین و ایمون سرت می‌شه... خیالم راحت بود، حتما از فردا هم می‌خواید راه بیوفتید توی کوچه و خیابون چادر و روبند از سر مردم بکشی...

دستم را بلند می‌کنم تا در دهانش بکویم این اولین باری است که این‌طور بی‌مهابا جلوی من زبان‌درازی می‌کند، اما فرصت نمی‌دهد و با سرعت به سمت پله‌ها می‌دود...

پشت سرش فریاد می‌کشم:

ـ زبونت رو کوتاه می‌کنم. فکر کردید هر کی به هرکیه، تو این خونه من می‌گم کی باید چیکار بکنه... لازم باشه تو خیابون برای اجرای اوامر ملوکانه چادر هم از سر زن‌های خیره‌سری مثل تو و اون دخترت می‌کشم...

با عصبانت سینی چای را از روی تخت بر‌می‌دارم و به روی زمین می‌کوبم. صدای خرد شدن استکان‌ و نعلبکی‌ها در تمام خانه می‌پیچد.

***

گوشه فرش را بالا می‌دهم و زیر فرش را جارو می‌کنم. اکرم یک گوشه بق کرده و هر از چند گاهی آهی جانسوز می‌کشد.

ـ خانم جان اگر آقا جان راضی نشد من چیکار کنم؟!

ـ راضی می‌شه مادر، از الان نمی‌خواد اون‌جا ماتم بگیری، پاشو برو آش رو هم بزن ته نگیره.

ـ راضی نمی‌شه خانم جان، مگه ندیدی دیروز چقدر عصبانی بود؟!

ـ دختر جان بابات خودش اهل نماز و روزه‌اس، اهل خدا و پیغمبر، حالا یه چیزی گفت... تو نگران نباش، پاشو پاشو یه سر هم به بچه‌ها بزن.

هنوز در حال دلداری به اکرم هستم که صدای کلون در می‌آید، از پنجره فرخ را صدا می‌کنم...

ـ فرخ مادر برو ببین کیه داره این‌طوری در می‌زنه؟!

چند لحظه بیشتر نمی‌گذرد که صدای فرخ به گوش می‌رسد...

ـ خانم جان، خانم جان، ابراهیم می‌گه حال مادرش بده...

محکم به گونه‌ام می‌زنم:

ـ خدا مرگم بده، حتما وقتش شده ولی الان که زوده، اکرم زود چادر منو بردار بیار برم ببینم چه کاری ازم برمیاد.

ـ منم میام خانم جان

ـ تو کجا بمون پیش بچه‌ها...

ـ خانم جان بذار بیام، بچه‌ها بلدن مواظب خودشون باشن.

راضی می‌شوم و با اکرم به خانه عصمت می‌رویم. از در که وارد می‌شویم، بچه‌ها یک گوشه کز کرده‌اند، معلوم است که حسابی ترسیده‌اند... صدای فریاد عصمت تمام خانه را پر کرده...

ـ اکرم مادر یه سرو سامونی به این بچه‌ها بده خیلی ترسیدن.

ـ چشم خانم جان.

خودم را به عصمت می‌رسانم. رنگ به چهره ندارد و به خودش می‌پیچد. کنارش می‌نشینم.

ـ چی شدی خواهر، الان زود نیست؟!

ـ به دادم برس دارم می‌میرم، کمک کن...

دستش را می‌گیرم و فشار می‌دهم.

ـ چیزی نیست چرا این‌قدر ترسیدی؟! شکم اولت که نیست خوبه این پنجمیه.

به عصمت دلداری می‌دهم اما خودم هم حسابی ترسیده‌ام. از اتاق بیرون می‌آیم. اکرم بچه‌هارا دور خودش جمع کرده و برایشان قصه می‌گوید. رو به اکرم می‌کنم و می‌گویم:

ـ من می‌رم دنبال ماما، مهین حالش خوب نیست، از من کاری برنمیاد.

اکرم از جا بلند می‌شود و به سمتم می‌آید و دستم را می‌گیرد.

ـ شما بمونید خانم جان، من میرم.

ـ حرفش رو هم نزن، بری بیرون تا آژان‌ها بریزن سرت؟!

نترس خانم جان، بلدم از کجا برم. من که نمی‌دونم این‌جا باید چیکار کنم، بذار من برم...

نمی‌دانم چرا این‌قدر دلم شور می‌زند، این‌قدر التماس می‌کند تا راضی می‌شوم. انگار بال درآورده باشد به سمت در می‌دود، او می‌رود و من زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم...

***

از درشکه پیاده می‌شوم. بسته کلاه‌های مد روز را که برای فخرالسادات و اکرم گرفته‌ام در دست دارم. شاید با دیدن این کلاه‌ها عقل به سرشان بر‌گردد. از سر کوچه داخل می‌شوم. انگار خبرهایی باشد، کوچه شلوغ است، کمی دلم شور می‌افتد. جمعیت تا من را می‌بیندد شروع می‌کندد به پچ پچ کردن... به سرعت جمعیت را کنار می‌زنم‌، باورم نمی‌شود فخرالسادات روی زمین روبروی جنازه‌ای که روی آن را پوشانده‌اند نشسته است. روی صورتش جای جراحت‌های ناخن دیده می‌شود، فرخ و جمشید کنار مادرشان گریه می‌کنند. کنار فخرالسادات می‌نشینم...

ـ چی شده زن چرا این‌جا نشستی این جنازه کیه‌؟ اکرم کجاس؟

انگار داغ دلش با شنیدن نام اکرم تازه شده باشد محکم به سرش می‌کوید و ضجه می‌زند. کنار جنازه می‌نشینم، پارچه را کنار می‌زنم صدای ناله فخرالسادات بلند می‌شود.

ـ اکرم این‌جا خوابیده، آروم خوابید طبق اوامر ملوکانه با باتوم زدن تو سرش تا چادرش از سرش بکشن... می‌بینی بچه‌ام چه ناز خوابیده...

تمام جانم انگار از تنم خارج می‌شود، نگاهم به خط سرخی می‌افتد که از کنار روسری سفیدش روی زمین پخش شده است...

بلند فریاد می‌کشم: ای خدا...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: