مهناز کرمی
جاروبرقی با صدایی گوشخراش و غیرطبیعی در دستان مادر کشیده میشد و اتاقها را تمیز میکرد. گوشهایم را میگیرم و با صدایی که مادر بشنود میگویم:
ـ وااای مامان. سرم رفت! جاروبرقی چرا اینقدر صدا میده؟!
عمه ملوک گرهای به ابروهایش میاندازد و با لگد ضربهای حواله جاروبرقی میکند:
ـ وامونده، اعصابمو خرد کردی. لال شو دیگه...
مادر بیتوجه به حرفهای ما با حوصله، همچنان مشغول جارو بود. از نظر او فقط باید کار انجام میشد، حالا به چه قیمتی، برایش مهم نبود. جاروبرقی خِرخِری میکند و از صدا میافتد. با خاموش شدن جارو مادر میایستد و دستش را به کمر میزند:
ـ اِ وا، پس چرا خاموش شد؟!
عمه لب ور میچیند:
ـ بهتر که خاموش شد، نمیخوام دیگه روشن شه، مغزم تیر کشید با این صدی نخراشیدهاش!
مادر نگاه متعجبش را به ما میدوزد:
ـ مگه جاروبرقی بدون صدا هم داریم؟!
من و عمه همصدا میگوییم:
ـ نه.
عمه با غیض میگوید:
ـ اما نه دیگه اینجوری! انگار میخوای موشک بفرستی فضا!
مادر سعی دارد جاروبرقی را روشن کند، اما جاروبرقی خیال روشن شدن ندارد. مادر کلافه رو به ما میکند:
ـ بیا، خیالتون راحت شد؟! حالا دیگه واسه همیشه از صدا افتاد!
چه بهتر! به نظرم خانه کثیف را میشد تحمل کرد، اما صدای گوشخراشِ جاروبرقی را نه! مادر بیحوصله روی مبل مینشیند:
ـ حالا چیکار کنیم؟!
عمه رو به مادر میکند:
ـ چیو چکار کنیم؟!
مادر پشت چشمی نازک میکند:
ـ مادرشوهر زهراخانم زن همسایه رو! خب جاروبرقی رو دیگه...
عمه اوفی میگوید و دستانش را در هوا تکان میدهد:
ـ ای بابا، من گفتم چی شده! حتما سوخته که از صدا افتاده. راستی مینا بد نیست پیش یه متخصص گوش و حلق و بینی بری، فکرکنم گوشهات جرم گرفته!
مادر انگشتش را داخل گوشش میکند:
ـ وا، خدا نکنه، از کجا فهمیدی؟!
عمه نیشخندی میزند:
ـ از اونجا که خونه رو با صدای جاروبرقی شبیه میدون جنگ کرده بودی و خودت متوجه نبودی!
مادر خندهای میکند و دستش را به سمت عمه تکان میدهد:
ـ خدا تو رو نکشه ملوک، من فک کردم چی شده! حالا با این خونه نصف و نیمه تمیز شده چیکار کنیم؟!
عمه به فکر فرو میرود:
ـ بذار من یه نگاه بهش بندازم ببینم چشه!
مادر دستش را به نشانه نه تکان میدهد:
ـ نه تو رو خدا ملوک، فقط همین مونده با برق شوخی کنی. برق خطرناکه.
عمه به حالت تعجب لبش را آویزان میکند:
ـ وا، مینا تو هم یه چیزیت میشه ها! من چه شوخی با برق دارم؟! مگه دخترخالمه که باهاش شوخی کنم؟!
مادر کلافه سرش را تکان میدهد و رو به عمه میکند:
ـ آخه مگه تو از برق سَر در میاری، ها؟!
عمه بادی به غبعب میاندازد:
ـ حالا مثلا عباسآقا الکتریکی با پیچ گوشتی دنیا اومده یا چه میدونم زکریای رازی از تو شکم مادرش برق رو کشف کرد؟!
با صدای بلندی میخندم. عمه با دست سقلمهای به من میزند:
ـ هه هه هه، سرکار خانم به چی میخندن؟!
ـ به زور جلوی خندهام را میگیرم:
ـ مخترع برق یا همون لامپ ادیسون بود نه زکریای رازی!
عمه اخمی میکند و چشم غرهای به من میرود:
ـ حالا هر کی! چه فرقی میکند! مهم اینه که از برق میترسیدن، وگرنه الان باید زیر نور شمع مینشستیم خانم خوشخنده!
بله، حواسم نبود که قانون عمه با ما کمی فرق دارد! حالا زکریا کاشف برق بود و یا الکل چه فرقی میکرد! مادر که بهتزده نگاهش را به ما دوخته بود، رو به عمه میکند:
ـ حالا این ادیسون کیهست؟!
عمه گلویی صاف میکند:
ـ مثل اینکه بچه بوده یه روز زیر درخت سیب نشسته بوده و داشته واسه خودش یه قل دو قل بازی میکرده، یه سیب از روی شاخه درخت افتاده رو کلهاش...
از خنده در حال بال بال زدن بودم و مادر با کنجکاوی به حرفهای عمه گوش میداد و سر تکان میداد:
ـ خب؟!
عمه نگاه فیلسوفانهای به مادر میاندازد:
ـ هیچی دیگه مغزش تکون خورده از خنگی دراومده. میاد خونه برق رو اختراع میکنه...
خنده به من فرصت نمیداد که عمه را متوجه اشتباهش کنم. به هر جان کندنی که شده، جلوی خندهام را میگیرم و رو به عمه میکنم:
ـ عمه تو چرا همه رو با هم قاطی کردی؟! اون که سیب افتاد تو کلهاش نیوتن بود، قانون جاذبه رو کشف کرد.
عمه مجال ادامه صحبت را به من نمیدهد و با جیغ رو به من میکند:
ـ نررررگس، یهبار دیگه بپری وسط حرفم بلند میشم با میخ از دیوار آویزونت میکنم. غوره نخورده چه واسه من مویز شده یه وجب بچه!
مادر چشم غرهای به من میرود و با اشاره چشم و ابرو و گزیدن لبش مرا به سکوت دعوت میکند و آرام در گوشم زمزمه میکند:
ـ میشه دهنتو ببندی نرگس؟! خودم میدونم چی درسته و چی اشتباه تو که میدونی مرغ عمهات یه پا داره. ساکت شو تا اون روش بالا نیومده.
عم با قیافهای حق به جانب رو به من میکند:
ـ پاشو برو یه لیوان آب واسه من بیار گلوم خشکید، چه واسه من ادای دانشمندا رو درمیاره. نمیشه تو این خونه یه کلمه حرف زد، صد تا صاحب فضل پیدا میشه. اصلا نرگس تو چیکار داری به من میگی کی به کیه، ها؟!
دستانم را به نشانه تسلیم بالا میگیرم و ریز میخندم:
ـ چشم، هر چی شما بگی، اینکه دیگه اینقدر حرص خوردن نداره.
مادر با پا لگدی حوالهام میکند:
ـ بسه دیگه جای سخنرانی کردن برو واسه عمهات آب بیار گلوش خشک شد!
به آشپزخانه میروم و آرام یک دل سیر میخندم. با لیوانی پر از آب به سمت عمه میروم:
ـ بفرمایید.
عمه پشت چشمی نازک میکند:
ـ نرگس برو اون پیچگوشتی رو بیار.
مادر با شنیدن اسم پیچ گوشتی از جا میپرد:
ـ ای وای، فکر کنم علی جعبه ابزارشو گذاشته تو ماشین.
عمه لیوان آب را یک نفس سر میکشد:
ـ اگه من ملوکم که از زیر سنگم شده پیچگوشتی رو پیدا میکنم.
عمه از جایش بلند میشود و همه جا را با دقت میگردد. مادر دستم را میگیرد و به سمت خود میکشد:
ـ حالا اگه با این کارهاش ما رو بدبخت نکرد! یکی بهش نیست بگه آخه مگه تو برقکاری که پیله کردی به این جاروبرقی!
بالأخره عمه پیچ گوشتی را پیدا میکند و لبخند فاتحانهای میزند:
ـ بفرما میناخانم، جوینده یابندهاس...
مادر دندانهایش را به مهم میفشارد و نیشگونی از دستم میگیرد:
ـ ذلیل مُرده، مگه من به تو نگفتم وسایل باباتو نذار دم دست، بذارشون تو ماشین؟!
با ناله رو به مادر میکنم:
ـ اِ، من چیکار کنم، بابا خودش نبرد. گفت چند تا وسیله بذار تو خونه باشه لازم میشه.
مادر با دست روی آن یکی دستش میکوبد:
ـ بیا، تحویل بگیر، حالا تا خودشو به کشتن نده که بیخیال نمیشه.
عمه آستینها را بالا میزند و در جارو برقی را باز میکند. چشمانش را ریز میکند و نگاه خیرهاش را به داخل آن میدوزد:
ـ فکر کنم اتصالی داره!
بهبه، چه کارشناس زبردستی! با نگاه توجه ایراد کار دشده. حالا اگه دست به آچار شود چه میکند! مادر مثل مرغ پرکنده دور عمه و جاروبرقی میچرخید:
ـ ملوک، میگم ول کن این جاروبرقی فَکستنی رو، علی قول داده به دونه از این جاروبرقی جدیدا بخره. پاشو لباساتو عوض کن بریم پیادهروی.
عمه نگاهی زیرچشمی به مادر میاندازد:
ـ مینا میشه یه دقیقه ساکت شی تا من حواسم پرت نشه! تو ماشاءالله داره وزنت سه رقمی میشه! پاشو کتونی و لباس ورزشیات رو بپوش برو تو پارک بدو!
فکر کنم از بس تمرکز عمه به جاروبرقی بود که مادر را با پدر اشتباه گرفته بود! کتونی و لباس ورزشی! فکر کن مادر با همچین تیپی از خانه بیرون برود. اولین کسی که از خنده ریسه میرفت خودم بودم!
عمه با دقت مشغول کلنجار رفتن با جاروبرقی بود و مادر پشت سر هم صلوات میفرستاد و فوت میکرد. کاری که عمه در حال انجامش بود با صلوات ختم به خیر نمیشد! عمه همچنان در تلاش بود و ژست عباسآقا الکتریکی را به خود گرفته و مدام جاروبرقی را پشت و رو میکرد! در یک آن نگاه عمه خیره من میشود و شروع به لرزیدن میکند. رو به او میکنم:
ـ چی شد عمه؟! اگه سردته میخوای کولرو خاموش کنم؟!
مادر با دیدن عمه، از ته دل جیغی میکشد:
ـ وااای، یا خدا. نرگس مگه دو شاخه جاروبرقی رو از پریز برق درنیاوردی؟!
نرگس بمیرد با این همه خرده فرمایش! من از کجا میدانستم که باید دو شاخه جاروبرقی را از پریز دربیاورم! قیافه عمه دیدنی بود. او همچنان میلرزید و نگاهش خیره به افق! به حالت دو خودم را به دو شاخه میرسانم و از پریز بیرون میآورم.
عمه بیحال روی زمین ولو میشود. مادر بر سر و سینهکوبان بالای سرِ عمه مینشیند:
ـ ای خدا، دیدی چی شد؟! خدا منو بکشه از دست شماها راحت شم. نرگس فکرکنم مُرده حرکت نمیکنه! واااای، ملوک، ملوک.
عمه بیحرکت افتاده و نگاه خیرهاش را به مادر دوخته بود. دستان عمه را در دست میگیرم و میمالم:
ـ عمه خوبی؟!
کمی عمه را مشت و مال میدهم. با مشت ضربهای به بازوی عمه میکوبم:
عمه آخ بلندی میگوید و دستم را در دست میگیرد و میپیچاند:
ـ خدا لعنتت کنه نرگس، حالا من لمس شدم و نمیتونم تکون بخورم، خوب داری دق و دلیات رو سرم درمیاری. حالا اگه از برق گرفتگی چیزیم نشه با مشت و لگدی که تو داری حوالهام میکنی کارم ساختهاس!
نفس راحتی میکشم. با باز شدن زبان عمه متوجه رفع شدن خطر میشوم. عمه نگاهی به مادر که صورتش مانند گچ شده و بیحرکت نشسته میاندازد:
ـ این چرا اینجوری خشکش زده، مگه دست مینا هم تو جاوربرقی بود؟!
با دو لیوان آب قند به طرف عمه و مادر میروم:
ـ بیایید آب قندهاتونو بخورید... نه جاوربرقی میخواستیم نه این همه هیجان!
عمه آب قندش را یک نفس سر میکشد.
ـ آخی، دلم حال اومد!
مادر همچنان شوکه به ما خیره شده بود، با دست تکانش میدهم:
ـ پاشو مامان فیلم تموم شد!
مادر بغض میکند و با صدای بلند گریه میکند. به نظرم مادر بیشتر برق گرفته بود تا عمه! عمه از جایش بلند میشود و انگشت اشارهاش را به سمت من میگیرد:
ـ تو از بچگیتم یه تختهات کم بود! تو نمیدونی وقتی میخوام جاروبرقی رو تعمیر کنم باید اونو از برق بکشی؟!
آهان! حتما به خاطر این از بچگی یک تختهام کم بود که عباس آقا الکتریکی را هم، زمانی که برق گرفت، من دو شاخه جاروبرقیِ در حال تعمیرش را بکشد بودم! مادر قبل از اینکه دوباره عمه به فکر تعمیر جاروبرقی بیفتد، آن را خِرکش میکند و داخل کمد دیواری میگذارد:
ـ بیا اینم از این! غروب که علی از سر کار اومد، جاوربرقی رو میدم دستش ببره پیش عباسآقا.
عمه روی مبل مینشیند و پایش را روی آن یک یپایش میاندازد:
ـ نرگس اگه جاروبرقی رو از برق کشیده بود تا حالا درستش کرده بودم.
بله! اگر عمهجانم این را هم نمیگفت که دلش خنک نمیشد. کلا در هر شرایط و موقعیتی مقصرِ تمام مشکلات من بودم. عمهخانم همیشه بیتقصیر بود!