معصومه تاوان
حالش جور ناجوری بود، تو لب بود و دمغ. نوچههایش متصل پاپی میشدند تا حال و اوضاعش را عوض کنند و سر کیف بیاورندش ولی انگار حالا حالاها خیال سرحال آمدن نداشت. از شب ترنا بازی تا به امروز صمد پلنگه که یک عربدهاش یک محل را زیر و رو میکرد و یک گذر را به هم میریخت، شده بود شبیه گنجشک باران خوردهای که کز کرده باشد توی خودش. نه دل و دماغ عربده کشیدن داشت نه حال و حوصله قرق کردن گذر و بازار و گلاویز شدن با خلقالله را، انگار یکی از قفا دست و بالش را بسته و اجازه حرکت کردن را از او گرفته بود.
ننه صمد با اینکه دلخوشی از یکی یکدانهاش نداشت ولی آرام آرام داشت دلنگران و دلواپس میشد. یواشکی و از پناه پستوها و گوشه کنارها دیدش میزد و غصهدارش میشد و توی فکر میرفت که چه درد بیدرمانی افتاده به جان یکی یکدانه پسرش که او را اینطور خانهنشین کرده است. آن هم صمد چالهمیدانی لات را که احدی جرأت حرف بالای حرف آوردنش را نداشت. قلب مادرانهاش گواهی میداد که چیزی هست که بزرگتر از درک و فهم اوست. چیزی که توانسته آتش الو گرفته درون پسرش را اینطور خاکسترنشین کند و رو به خاموشی ببرد. حال و اوضاعی که نه نوچههایش از آن خبر داشتند و نه رفیق گرمابه و گلستانش، داود خان. خودش بود و خودش و دنیای غریبی که مثل پیله دور و اطراف خودش تنیده بود و انگار حالا حالا خیال بیرون آمدن از آن نداشت.
ـ ای بابا اوسا گلی به گوشه جمالت، بابا دلمون پوکید بس که شما رو تو این حال و اوضاع دیدیم... یک کلوم بگین کی حال و احوالتونو کیشمیشی کرده تا بریم جیک ثانیه اوضاعشو خطخطی کنیم بابا.
ـ آره بابا اوسا شما لب تر کن فقط، باقیش با ما.
خودش هم سر از کار خودش سر در نمیآورد. صمد کجا و این قصهها کجا؟ اصلا او را چه به این حرفها و این احوالات که او را اینطور درگیر خودش کرده بود.
ـ بگو دیگه اوسا، چنان با این تیزی ضربدری کنیم هیکلشو که دیگه...
ـ آره بابا مادر نزاییده کسی بخواد اوسای ما رو...
ـ اَه... برید رد کارتون، ولم کنید... بذارین به حال خودم باشم ببینم چه گِلی باید به سر بگیرم.
آن دو چشم سیاهفتان، آن دو چشم وحشتزده ناآرام، آن لبهای لرزان، همه و همه یکطوری طلسمش کرده بود که هر کجا که چشم میچرخاند آنها را میدید. از آن روز که پاشنه کفشهای قیصریاش را بالا کشید و دستمال یزدی را انداخت دور گردنش و راه افتاد توی کوچه و محل و شروع کرد به عربده کشیدن و در گور لرزاندن تن پدرش. تا به همین چند روز پیش نمیدانست از زندگیاش چه میخواهد ولی از آن روز انگار همه چیز شکل تازهای به خود گرفته باشد، برایش به طرز عجیبی غریب شده بود. چیزی مثل شاهراه جلوی راهش قد علم کرده بود و او را به خود میخواند. هر چه که بود از آن روز، زندگیاش طور دیگری شده بود انگار که ایستاده باشد، دیگر جلو نمیرفت مانده بود همانجا زیر همان گذر و انگار طلسم شده بود.
ـ بیدرمونی گرفتتش... آخرش آه و نفرین یکی از آدمای این شهر دامنمونو گرفت... خونه خراب شدیم... شب تا صبح چپیده توی اون اتاق و بیرون نمیاد... میترسم آخر بزنه به سرش و سرگردون کوه و بیابان بشه.
ـ میگم سیدی رو میشناسم که دستش خوبه، دعا میده و با چندتا آیه و قرآن جن و درد از تن آدم بیرون میکنه.
ـ چی میگی خواهر دیگه دوا درمون و آیه و قرآنی نمونده که براش نگرفته باشم... افاقه نمیکنه... شده عینهو مرغ سر کنده. بازی ترنا را توی آن قهوهخانه باخت و حکمش شد بیآبرو کردن ناموس حاج الماس، بزاز بزرگ و آبرودار شهر.
***
ـ ببین لوطیبازی رو باختی و باس هر حکمی که بدم دم نزنی ملتفتی که؟
ـ بله آقا مراد شما فقط امر کن.
ـ ها این شد، مدتیه یکی پیدا شده که حسابی موی دماغ حاجیت شده، نه اینکه بزرگ و آقاست و حرفش تو شهر و بین کسبه برو داره، دوره افتاده که ما نزول خوریم و فلان و بهمان. اونم کی؟ من که فکر و خیالم فقط رفع و رجوع کردن مشکلات خلقالله، جون حاجی، ولی چه کنیم که حسابی پشتمون صفحه گذاشته و دیگه برو تا آخرش.
ـ خب چه کاری از غلومت برمیاد تا برات انجام بده؟ بگم به برو بچ که بریزن سرشو حسابی کن فیکونش کنن که راه خونه و شهرشم گم کنه؟
ـ نه بابا فقط شما یکم بترسونش اونم نه با جون خودش که، با ناموسش، میفهمی که؟
ـ با ناموسش؟
ـ بله، هیچی حاج الماسو مثل ناموسش نمیتونه زمین بزنه.
ـ بله آقا مراد، حرف شما سنده اما میدونید که حاجیت تو نخ بیناموسی و اینطور کارا نیست.
ـ میدونم بابا مشتی، نه اونطور بیناموسی یکجور تر و تمیزترش.
وقتی زیر آن گذر خواست روبند رو از سر دختر حاج الماس بکشد وقتی نگاهش توی آن نگاه شهلا گیر افتاده اصلا نفهمید چه شد... تا به خود آمد دخترک از دستش در رفته بود و تمام هستی او را هم با خودش برده بود.
***
ـ ننه فقط یه کار بکن حاجیت داره بدجور از دستت میره ها.
ـ آخه پسر ما رو کجا و دردونه حاج الماس کجا؟ مگه تو جایی هم خونه آبادی گذاشتی که به هوای اون بخوام برم جلو؟ چطور برم با دست خالی؟
ـ من نمیدونم ننه، شما زنا اوسای این کارایین... خودت باس یه کاری بکنی وگرنه به ارواح خاک آقاجان از همین تیرک سقف خودمو حلقآویز میکنم!
ننه دستپاچه دستهایش را بهم سایید و دور اتاق چرخی زد.
ـ ای بابا... خدا از سر تقصیراتت نگذره مرد که منو با این پسرک دیوونه تنها گذاشتی توی این دنیا و رفتی.
***
حاج الماس دراز به دراز روی تخت افتاده بود. گلویش خرخر میکرد و رنگ و رویش بهم ریخته بود. پلکهای نیمه جانش را به زحمت باز کرد و به مهمانش نگاهی انداخت. ننه دست و پایش را گم کرد، هول شد، نمیدانست چه باید بگوید. من منی کرد و زبانش را دور لبهایش چرخاند.
ـ ب... ب... برای عیادت اومدم خدمتتون حاج آقا انشاءالله که کسالت رفع شده.
زن حاجی دستمال را گرفت جلوی دهانش.
ـ بدتر شده که بهتر نشده... خدا از باعث و بانیش نگذره... از اون روز که زیر گذر...
ننه نتوانست و جرأت نکرد که حرفش را به زبان بیاورد. از همین اول میشد آخرش را خواند. همان یک جرعه جرئتی هم که با زور سلام و صلوات توی استخوانهایش جمع کرده بود با حرف زن حاجی از بدنش پر کشید و رفت. دختر حاجی سینی چای را که مقابلش گرفت دیگر حالیاش شد که حسابی وصله ناجور است. زمین تا آسمان فاصله بود بین این قرص قمر و پسر لاابالی خودش.
***
ـ چی شد ننه گفتی بهشون؟
ـ من یکی جرأت این کارو ندارم... حالا هر بلایی که میخوای سر خودت بیار، برو ببین چه بلایی سر پیرمرد آوردی. من نمیدونم با کدوم دل و جرأت و روسفیدی میخوای پا جلو بذاری؟
تمام اهل محل زبان به زبان میچرخید که حاج الماس از بیآبرویی ناموسش افتاده کنج خانه و رو به قبله شده.
تا اذان ظهر یک ساعتی مانده بود، نوچههایش دم پرش میچرخیدند و کاسه لیسیاش را میکردند.
ننه صمد نشسته بود توی دالان و نخ میریسید و دوک نخ را تند تند دور میداد و از گوشه چشم یکی یکدانهای را برانداز میکرد که سگرمههایش را کشیده بود توی هم و توی عالم هپروت سیر میکرد.
***
دیگر کارش درآمده بود، شده بود بپای خانه حاج الماس. همه چیز خانه و زندگیاش دستش آمده بود رفت و آمدهایشان نشست و برخواستهایشان. از وقتی که حاجی رو به قبله شده بود همه تا او را میدیدند، پیدا و پنهان تقصیرها را گردن او میانداختند و تف و لعنتش میکردند. دلش نمیخواست اینطور شود. دلش گیر بود و نمیدانست چطور باید خودش را از شر گذشته تلخ و کدرش رها کند. دست آخر دلش را زد به دریا.
***
در خانه حاجی همه یکطوری نگاهش میکردند. نگاهی که نفرت و انزجار از آن زبانه میکشید. نیش و کنایهها تنش را تا وقتی که خودش را رساند به حاجی زخم زد ولی برایش اهمیتی نداشت. نگاهش گاه و بیگاه میگشت دور و اطراف خانه و پی گمشدهاش ولی دریغ که کسی را پیدا نمیکرد تا آرامش کند.
حاجی را خوابانده بودند توی اتاق کوچکی کنار ایوان، نور کمحال عصرگاهی خودش را از پنجرههای کوچک و مچالهشده تو داده و روی فرشهای طرح عباسی پخش و پلا کرده بود. حاجی تا نگاهش به صمد افتاد لبهایش لرزید و سرش را تکان داد. خودش را کمی جابجا کرد و خواست بلند شود ولی دردی زبانه کشید توی پشت و گردنش و نالهاش را بالا برد. داماد حاجی دوید سمتش، زیر شانههایش را گرفت و رو به صمد گفت:
ـ همینو میخواستی؟! به خدا اگر حاج خانم جلوم رو نگرفته بود قلم پاتو میشکستم. آخه آدم هم این اندازه گستاخ و پُررو. میبینی که تا مردن زیاد راهی نداره.
صمد سرش را پایین انداخت و خجالتزده خودش را روی دستهای حاج الماس انداخت و با صدای بلند گریه کرد.
ـ حاجی شما رو به همه مقدساتی که میپرستی حلالم کن، شرمندهام حاجی شرمندهام به خدا.
قطرههای ریز و درشت اشکش دستهای حاج الماس را خیس و مرطوب کرد. حاجی ندانست چرا یکباره دلش برای این جوان لرزید و دلش سوخت.
ـ به مولا حاجی شرمندهام، به مولا اصلا... اصلا هر کار که خواستی باهام بکن... نوکرتم حاجی فقط ازم بگذر...
ـ بلند شو از اول که خواستی این بیآبرویی رو به بار بیاری باس فکرشو میکردی نه حالا که کار از کار گذشته و حاجی و دخترشو به این حال و روز انداختی و...
نگاه حاجی روی چهره دامادش ماند، ابروهایش را توی هم کشید و گفت:
ـ چند کلمه حرف دارم تنهایی...
نگاه داماد حاجی روی چهره صمد و بعد پدرزنش خشک شد. عقب عقب بیرون رفت و غرغرکنان در را پشت سرش بست. حاجی دستش را ار دستهای صمد بیرون کشید و با صدای لرزان گفت:
ـ برای اینکه ببخشمت یک شرط دارم.
برقی در چشمهای صمد درخشید. چین و چروکهای صورتش باز شد و نگاهش جان گرفت.
ـ هر چی باشه کوچیکتم آقا.
ـ چند روز دیگه محرم شروع میشه من میخوام که تو یه کاری برام انجام بدی، یه کاری که خودم نمیتونم انجام بدم.
چشمهای صمد پرسشگرانه به حاجی خیره مانده بود، نمیدانست کاری که او میخواهد چیست.
ـ میخوام چهل روز، از اول محرم تا اربعین آقا، سقا بشی و جماعت عزادار رو آب بدی.
***
از خانه حاجی که بیرون آمد صدای او و شرطی که گذاشته بود، هنوز توی سرش پیچید.
ـ این نذر منه و تا به این سن هر سال انجامش دادم ولی امسال...
میدانست او اجازه نداده بود که حاجی امسال هم نذرش را انجام بدهد اما اینکه خودش نذر حاجی را انجام دهد، برایش گنگ بود و خفه، چطور لابهلای آن همه جمعیت مشک به شانه آب میداد؟! رفقایش چه میگفتند؟! مردم چی؟! اصلا مگر کسی از دست او آب قبول میکرد؟! اصلا او را به این مراسمات راه میدادند؟!
اولش سخت بود. میرفت جاهایی از شهر که کسی زیاد او را نمیشناخت. با دیدن هر آشنایی خودش را لابهلای دار و درختها و دیوارها پنهان میکرد. همه طوری نگاهش میکردند که تنش میلرزید. از خودش بدش میآمد. از کاری که داشت انجام میداد.
ـ به به... آقا صمد رو چه به این کارا؟!
ـ لابد جنی شده... تا دیروز اسم خدا رو هم به زور میآورد، امروز شده سقای امام حسین.
ـ هر دم از این باغ بری میرسد.
مشک را به گوشهای پرت کرد و به دیوار تکیه داد. آب مشک داشت آرام آرام روی زمین میریخت و راهش را کشیده بود زیر درخت خشکیدهای گوشه دیوار. ناخواسته دست دراز کرد و دوباره مشک را برداشت. ندانست چرا اما چیزی ته دلش او را وادار به این کار میکرد.
نوچههایش اصرار داشتند این کار را بگذارد کنار یا حداقل واگذارش کند به آنها اما زیر بار نمیرفت. نمیدانست چرا و با چه کسی سر لجبازی برداشته بود که اینطور میخواست حرفش را به کرسی بنشاند.
ـ بابا اوسا مگه ما مردیم که شما مشک بندازی رو دوشت سقا بشی.
ـ راس میگه اوسا، شما فقط لب تر کن، خودم مشک که چیزی نیست، همه آب انبار رو میذارم رو کولم.
ـ عهه برید رد کارتون... بذارین به درد بیدرمون خودم بمیرم.
مهر دختر حاجی بود یا چیز دیگر که او را اینطور پابند این نذر کرده بود سر درنمیآورد.
مشک را میگذاشت روی دوشش و کوچههای عزادار را با پای پیاده طی میکرد. ماه محرم بود و تمام گذرها و میدانهای شهر پر بود از پرچم و خیمه. صبحها با مشک پر از آب بیرون میزد و نیمههای شب با مشکی خالی برمیگشت و آرام و سر به زیر گوشهای کز میکرد تا دوباره صبح شود و روزش را از نو شروع کند. ننه صمد فقط نگاهش میکرد و پا به پای پسرش اشک میریخت و پیرتر میشد. دردی که به جان پسرش ریخته بود دیگر درمانش داشت از دست حاجی و دخترش درمیرفت. دیده بود پسرش چطور کوچه پسکوچهها را با پای برهنه طی میکند و تمام گوشه کنایهها را به جان میخرد، پاهای آبله بستهاش را دیده بود، آبلههای کوچک و بزرگی که شب به شب در لگن آب وامیرفت و خارهایی که تا گوشت فرو رفته بود و خونهای خشک شده و دلمه بسته.
کمکم برای مردم شهر عادی شده بود... کمکم خودشان هم از گوشه کنایه زدن به او خسته شده بودند. آرام آرام داشت چیزهایی از یاد مردم میرفت... چیزهایی که به زحمت مگر وقتهای بیکاریشان یادشان میافتاد چیزهایی مثل اینکه این صمد همان صمد است که آب خوش از دست مردمآزاریهایش نداشتند. کمکم چیزهایی هم به یاد صمد میآمد که مدتها بود از یاد برده بود... حاج باقر شمرخوان، عمویش، لباس قرمز با کلاهخود آهنیاش، چیزی به دلش نشت کرده بود... چیزی که لابهلای تمام گذشتهاش میان قهوهخانهها و زندانها جا گذاشته بود... حالا میدانست چشمهای دختر حاجی چرا به دلش نشسته... در تمام عمرش چشمهای شهلایی زیادی دیده بود اما آن چشمها برایش به طرز عجیبی آشنا بودند... او در چشمهای دختر حاجی خودش را دیده بود... خود چرک و کثیفی را که مدتها بود با آن خو گرفته بود.
ـ بابا صمد پلنگه ما به تو گفتیم برو یه کار بکن حاجی پا از کفش ما بیرون بکشه تو خودتم رفتی شدی هم پیالش؟
ـ اوسا اصلنی و انگاری نمیشنفه شما چی میگی.
ـ لابد گوش مبارک پر شده از نغمههای عاشقانه...
***
چهل روز محرم که تمام شد، حاجی کسی را فرستاد پی صمد. پیدایش نبود، کوچه به کوچه و محل به محل گم شده بود.
ـ ننه، صمد کجاست؟
ـ من چه بدونم؟! برین از حاجیتون بپرسین که پسر شاخ و شمشادمو آواره کوچه و خیابون کرده.
کسی خبر از او نداشت، فقط میدانستند مشک به دوش رفته.
چشمهای شهلای دختر حاجی، ردپایی از نگاه آسمانی دیگری بود که صمد را پی خودش آواره کوچه و خیابان کرده بود. وقتی که پیدایش کردند در نانوایی در پایین شهر کارگری میکرد. این صمد دیگر آن صمد لاابالی لات نبود که جماعتی از آرزوهایش در عذاب بودند حالا بدل شده بود به مرد سر به زیری که میشد در نگاههایش نشانهای از عشق پیدا کرد.