کد خبر: ۲۶۵۰
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۴
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنی احمدی

سجاد در بازار مدینه قدم می‌زند. سال‌هاست که لبخندی بر چهره‌اش ننشسته است. پس از آن روزهای سخت همواره نام پدر را بر لب دارد. در افکار خودش غوطه‌ور است که صدای مردی او را به خود می‌آورد.

ـ به من رحم کنید که من مردی غریب هستم.

سجاد نزدیک می‌رود نگاهی به مرد می‌اندازد و درحالی‌که بغض گلویش را می‌فشارد می‌گوید:

ـ ای مرد اگر مقدر باشد که تو در این‌جا از دنیا بروی آیا جنازه‌ات بدون دفن بر زمین می‌ماند.

مرد با تعجب به سجاد نگاه کرد و گفت: الله اکبر چگونه جنازه‌ام را دفن نمی‌کنند با این‌که در برابر دید مردم مسلمان می‌باشد.

زین‌العابدین منقلب می‌شود اشک از چشمانش سرازیر می‌شود و درحالی‌که شانه‌هایش از شدت اندوه می‌لرزید می‌گوید: ای وای، ای وای و بعد با همان حال منقلب می‌گوید:

فریاد از اندوه جانگاه تو ای پدر که جنازه‌ات سه روز بدون دفن باقی ماند با این‌که پسر رسول خدا هستی.

سجاد دیگر تاب ایستادن نداشت و مرد را در حیرت و سرگردانی خود تنها گذاشت.

مرد از شخصی که در آن نزدیکی ایستاده بود پرسید: این مرد که بود.

مرد گفت: او علی‌بن‌حسین است تنها مرد بازمانده از واقعه کربلا.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: