کد خبر: ۲۶۲۳
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۷
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

پدر قبل از رفتن به محل کارش، آرام در گوشم زمزمه می‌کند:

ـ نرگس حواست باشه مامانت چیزی نفهمه!

ذوق‌زده دستانم را به هم می‌مالم:

ـ باشه باباجون،‌ حواسم هست. خیالت راحت.

عمه ملوک با چشمانی ریز شده، روی مبل نشسته و خیره نگاهمان می‌کرد. بعد از رفتن پدر به سمتش می‌روم. عمه سرش را به طرف دیگری می‌چرخاند:

ـ حالا که پچ پچت با بابات تموم شد یاد من افتادی؟!

دستان عمه را در دست می‌گیرم:

ـ آروم حرف می‌زدیم که مامان حرفامون رو نشنوه.

عمه به سمتم می‌چرخد:

ـ مامانت واسه چی نباید حرفاتونو بشنوه؟!

سری تکان می‌دهم:

ـ عمه یک کم صبر کن همه چی رو برات تعریف می‌کنم.

عمه نگاهش را به من می‌دوزد:

ـ خب!

گلویی صاف می‌کنم:

ـ‌ امروز سالگرد ازدواج مامان و بابامه، قراره مامانو سورپرایز کنیم. بابابزرگ و مامان‌بزرگ و عمه زری و محسن... رو هم دعوت کردیم امشب بیان این‌جا...

عمه دستش را در هوا تکان می‌‌دهد:

ـ اووووو... بقال محله رو چی! اونو از قلم انداختید که!

لبخند می‌زنم:

ـ عمه امشب حسابی خوش می‌گذره، ‌شام رو قراره از بیرون بگیریم که مامان متوجه نشه. کیکم بابا از سر کار برگشتنی می‌گیره.

عمه مرا با دست از خودش دور می‌کند:

ـ با وجود زری و لیلا حتما خوش می‌گذره،‌ چرا که نه! هیچ‌ دقت کردین این چند وقته تو و بابات چقدر خودسَر شدین؟! بد نبود یه مشورتی هم با من می‌کردین!

چرا که نه! خوب بود با عمه هم مشورت می‌کردیم،‌ اما میهمان‌ها که باب میلش نبودند،‌ پس جشن امشب بدون مهمان برگزار می‌شد و به قول خودش سنی از پدر و مادر گذشته و صورت خوشی نداشت که کیک بگیریم، این هم از کیک! فقط می‌ماند تبریک که آن هم بعید می‌دانستم عمه از تبریک گفتن هم خوشش بیاید! نگاهم را به عمه می‌دوزم:

ـ خب عمه، الان می‌خوام بگم که قراره چیکار کنیم دیگه!

عمه لب ور می‌چیند:

ـ نه تو رو خدا می‌ذاشتید منو هم شب با مامانت سورپرایز می‌کردید! الان یک کم زوده! چقدر روت زیاد شده نرگس. همه کاراتونو کردین. مهمونا رو بدون مشورت با من دعوت کردین، کیک سفارش دادین، دیگه چی رو می‌خوای به من بگی ها؟!

عجب!‌ حالا تا عمه با حرکات و رفتارش مادر را متوجه جشن امشب نکند بی‌خیال نمی‌شود. مادر که از حمام بیرون آمده صدایم می‌کند:

ـ نرگس زیر قابلمه رو خاموش کردی یا گذاشتی غذا جزغاله شد؟!!

به حالت دو خودم را به آشپزخانه می‌رسانم:

ـ نه مامان خاموش کردم!

ای وای، ‌از بس با عمه سر و کله زده بودم که به کلی فراموش کردم زیر قابلمه را خاموش کنم. حالا باز جای شُکرش باقی بود که هنوز کمی مانده که غذا به درجه سوختگی برسد! به پذیرایی برمی‌گردم. مادر نفس عمیقی می‌:شد:

ـ آخی، حموم چقدر خوبه. آدمو سبک می‌کنه.

عمه نگاه زیر چشمی به مادر می‌اندازد:

عافیت باشه خانم خانم‌ها! خوب کردی رفتی حموم واسه امشب که شلوغ می‌شه...

با صدا شروع به سرفه می‌کنم. مادر چشمانش را ریز می‌کند:

ـ مگه امشب چه خبره؟!

ـ هیچی،‌ منظور عمه اینه که یه وقت دیدی فرصت نشد بری حموم! از بس این چند وقته مصرف آب رفته بالا یه وقت دیدی آب قطع شد...

خودم هم نمی‌دانستم چه می‌گویم. خدا از عمه نگذرد!‌ ببین من را در چه مخمصه‌ای انداخته بود. به هر جان کندنی که شده مادر را مجاب می‌کنم. باید خودم را آماده هر گونه اتفاقی از سمت عمه می‌کردم. می‌دانستم او تمام سعی‌اش را می‌کند تا مادر را متوجه جشن امشب کند. مادر به آشپزخانه می‌رود و از آن‌جا با صدای بلند می‌گوید:

ـ غذا بیشتر درست کردم که واسه شبم بمونه، این‌جوری شاید عصر بتونم برم پیاده‌روی.

قبل از این‌که عمه حرفی بزند به سمتش چرخی می‌زنم و آرام زمزمه می‌کنم:

ـ عمه تو رو خدا چیزی نگو، من و بابا کلی واسه امشب برنامه‌ریزی کردیم.

عمه دندان قروچه‌ای می‌رود:

ـ تو و بابات... استغفرالله، حالا که همه کاراتونو کردید یاد من افتادید!

عمه را به سکوت دعوت می‌کنم. می‌دانستم در خوش‌بینانه‌ترین حالت تا آخر شب از شدت هیجان و استرسی که عمه به من وارد کرده،‌ از حال می‌روم! خوش به حال مادر،‌ با کمال آرامش مشغول انجام دادن کارهایش بود. کاش امروز قرار بود من غافلگیر شوم. عمه سری به آشپزخانه می‌زند:

ـ به به، عروس خانم چه کدبانو شدن!‌ غذای دو وقته درست کردن البته لازمم نبود واسه شام...

قبل از این‌که عمه به حرف‌هایش ادامه دهد رو به مادر می‌کنم:

ـ آره بابا، اگه واسه شامم نموند،‌ شب یه نون پنیری... چیزی می‌خوریم. ماشاالله هممون داریم چاق می‌شیم!

مادر با چشمانی یکی تنگ و یکی گشاد نگاهش را به ما می‌دوزد:

ـ شما امروز چتونه؟!

لبخند زورکی می‌زنم:

ـ هیچی! مگه قراره چیزیمون باشه؟! نگاه کن چقدر چاق شدم! راه می‌رم نفسم درنمیاد. اصلا بیایید از امشب واسه شام نون و پنیر بخوریم، چطوره؟!

مادر با دست ضربه‌ای به کتفم می‌زند:

ـ برو بچه!‌ همین‌جوریشم سوء تغذیه داری‌،‌ چه برسه شب‌ها هم نون و پنیر بخوری!

دست عمه را می‌گیرم:

ـ عمه بیا بریم تو اتاقم عکس اون دوستم که گفتم شنا مدال آورده رو نشونت بدم!

عمه با بی‌میلی همراهم می‌شود. قصدم این بود که فقط او را از مادر دور کنم! دوستم که بود؟! مدال شنا چه بود؟! به خاطر تکه‌پرانی‌های عمه‌ جانم قوه تخیلم هم قوی شده بود. عمه وارد اتاق می‌شود و نگاهش را به من می‌دوزد:

ـ کو عکس دوستت؟!

عکس یکی از دوستانم را نشانش می‌دهم:

ـ بیا عمه!

عمه با دقت به عکس نگاه می‌کند:

ـ پس مدالش کو؟!

مِن و مِنی می‌کنم:

ـ ها! آهان، مامانش واسه این‌که گُمش نکنه گذاشته توی کمدشون دَرشم قفل کرده!

عمه سری تکان می‌دهد:

ـ چه ندید بدید!

نفس راحتی می‌کشم. مثل این‌که به خیر گذشته بود. عمه لب ور می‌چیند:

ـ من موندم چرا زری رو دعوت کردین، مگه آدم قحط بود؟!

خودم را برای عمه لوس می‌کنم:

ـ خب عمه جون،‌ نمی‌شد دعوتش نکنیم. اگه می‌فهمید امشب همه هستن به او نگفتیم دلخور می‌شد.

عمه اوفی می‌گوید:

ـ ناراحت می‌شود که بشود... خیلی اخلاق داره، ‌همه جا هم نفر اوله!

همان بهتر که سر عمه را با مهمان گرم کنم تا بلکه دست از خبرچینی‌اش برای لو دادن میهمانی شب بردارد. عمه روی لبه تخت می‌نشیند:

ـ من می‌دونم بابات تمام این‌کارها رو کرده که شوهر نکردنِ‌ منِ‌ بیچاره رو بکوبه تو سَرم! آخه من نمی‌دونم، آقام واسه نه‌نه‌ام سالگرد ازدواج نگرفت زندگیشون نشد؟! پنجاه سال کنار هم زندگی کردن. همین که آقان به نه‌نه‌ام گیر الکی نمی‌داد خودش سالگرد ازدواج بود!

عمه می‌گفت و لبش را با دندان می گزید. او یک‌باره با دستانش محکم روی پاهایش می‌کوبد:

آهاااان فهمیدم، ‌این کارا رو زری چشم دراومده به علی یاد داده وگرنه علی از این لوس بازیا بلد نبود. نیست که حشمت یه وقتا اسم زری رو هم اشتباه می‌گه خواسته این‌جوری واسه شوهرش کلاس آموزشی بذاره!

ای وای! چه خیال‌پرداز خوبی بود عمه جانم! حالا تا شب صد تا قصه برای جریان امشب می‌بافت! بنده خدا پدر عمه ملوک را می‌شناخت که مأموریت خطیر اطلاع‌رسانی امشب را به من محول کرده بود!

برای عوض کردن جو، رو به عمه می‌کنم:

ـ راستی عمه واسه امشب چی‌ می‌خوای بپوشی؟!

عمه می‌ایستد و دستانش را به کمر می‌زند:

ـ قراره از کشمیر برام پارچه ابریشمی بیارن. یه لباس دنباله‌دار بدوزم. یه تاج هم سفارش دادم اونم می‌ذارم رو سرم،‌ چند تا پرِ طاووس هم می‌دم دستت منو باهاش باد بزنی،‌ چطوره؟!

با خنده رو به عمه می‌کنم:

ـ عمه جدی می‌گم!

عمه تکانی به خود می‌دهد:

ـ هیچی! همین بلوزم و با دامن چیتم می‌پوشم. مگه حالا جشن شاه پریونه که غصه بخورم لباس چی بپوشم!

اصلا به من چه! هر چه که دلش می‌خواست بپوشد. امروز از روی دنده لج بلند شده بود. حالا اگر من پیشنهاد دامن چیت را می‌دادم بدون شک می‌رفت یک دست لباس جدید می‌خرید. به آشپزخانه می‌روم. مادر با دیدنم به سمتم برمی‌گردد:

ـ من به بابات گفتم قبل از رفتنش به سر کار یه کم خرید کنه، رفته تره‌بار رو جمع کرده آورده خونه!

قبل از این‌که جوابی به مادر بدهم عمه سرش را داخل آشپزخانه می‌آورد:

ـ‌ شاید فکر کرده امشب می‌خواد مهمون بیاد،‌ یا چه می‌دونم...

رشته کلام را از عمه می‌گیرم:

ـ آره ما چه می‌دونیم!‌ اخلاق بابا رو که می‌دونی بهش می‌گی دو کیلو میوه بخر می‌ره با جعبه‌اش می‌خره!

عمه با سر اشاره می‌کند که از آشپزخانه بیرون بروم وارد پذیرایی که می‌شوم عمه دستم را می‌گیرد و من را داخل اتاق می‌کشد:

ـ نرگس این‌دفعه وسط حرفم بپری و بلبل زبونی کنی حالتو جا میارم! چیه تا می‌خوام حرف برنم خودتو می‌ندازی وسط؟!

خب اگر من خودم را وسط نمی‌انداختم که تا الان صد باره مادر متوجه فضیه شده بود. عصر مادر را برای پیاده‌روی به بیرون می‌فرستم. با سرعتی باورنکردنی شروع به تمیز کزدن خانه و شستن میوه‌ها و... می‌کنم. عمه هم روی مبل نشسته و با مردمک چشم من را که به هر طرف می‌دویدم همراهی می‌کرد! می‌ترسیدم خدای نکرده خسته شود! وسایل تزئینی را با دقت به در و دیوار آویزان می‌کنم. عمه کلافه نگاهم می‌کند:

ـ بسه دیگه نرگس شورشو درآوردی! مگه تولد بچه دو ساله‌اس!

بدون توجه به غرولندهای عمه با دقت کارها را انجام می‌دهم. ساعتی بعد پدر با کیکی که شبیه قلب است به خانه می‌آید. عمه با دیدن کیک رو به پدر می‌کند:

ـ خدا مرگم بده، علی از تو بعیده این لوس بازیا!

پدر لبخند می‌زند:

چرا؟! چون می‌خوام بابت زحمات چند ساله همسرم از اون تشکر کنم؟!

با چریدن کلید در قفل خانه، عمه کیک را از دست پدر می‌گیرد و به سمت درِ‌ورودی می‌رود. مادر با دیدن کیک شوکه می‌شود. عمه کیک را به طرف مادر می‌گیرد:

ـ مینا جون سالگرد ازدواجتون مبارک. اگه من یادشون نمی‌انداختم که اصلا حواسشون نبود امروز سالگرد ازدواجتونه!

مادر با دیدن تزئینات ذوق می‌کند. قبل از این‌که مجال حرف زدن پیدا کنم عمه رو به مادر می‌کند:

ـ تازه به زور نرگس رو راضی کردم چند تا ریسه به در و دیوار بچسبونه. حالا اگه با اینا بود که اصلا نمی‌خواستن مهمون دعوت کنن. من گفتم مگه جشنِ ‌بدون مهمون می‌شه!

من و پدر نگاهی به هم می‌اندازیم و می‌خندیم. فکر کنم عمه به تلافی حرف‌های نصفه و نیمه‌ای که به مادر زده بود،‌ آنقدر هیجان‌زده شده!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: