حمیده سعیدمحمدی
خدا نکند هیچ بنی بشری گرفتار بوروکراسی اداری شود. آن هم یک بوروکراسی دلبخواهی که میزان به کارگیریاش ارتباط مستقیمی با حال و هوای جناب کارمند دارد. به این ترتیب که اگر حال آن «خادم ملت» خوب بود یا از مراجعهکننده ـ که در فرهنگ لغات ادارات «ارباب رجوع» نامیده میشود ـ خوشش آمد طوری کار را انجام میدهد که گویا چیزی به نام بوروکراسی وجود خارجی نداشته یا یکی از غولهای پلشت افسانههای غربی بوده است. اما خدا نکند از ارباب رجوع بیچاره خوشش نیاید یا حوصله نداشته باشد آنگاه برای آن «اربابِ کمتر از رعیت» چنان مازی درست میکند که برای طی مسیری 5 دقیقهای جهت گرفتن یک امضای ساده و صدالبته قانونی، دو سه ماهی در راه باشد!
البته یادتان باشد، اگر زبانم لال از شما کمی خیرگی و استدلالورزی ببیند سریعا وارد فضای بتمنی شده، در جایگاه جوکر قرار میگیرد. آنوقت است که شما میمانید و جوشش لذت بردن درونی او از اختراع روشهای بوروکراتیک آزار و شکنجه! و من این شرایط مخوف را تجربه کردم، آن هم در یک روز گرم تابستان که گویا سرب مذاب از آسمان میریخت. بعد از گذشتن از هفتخوان رستم، همراه با عناصر خشم، خستگی، تشنگی کنار خیابان ایستاده بودم تا با یکی از وسایل حمل و نقل عمومی زودتر به کاشانه برگردم. تاکسیهای زرد یکی از پس از دیگری رد میشدند. یا مسیرشان به مسیرم نمیخورد یا حال کرده بودند فقط دربست ببرند یا تصمیم گرفته بودند کنار خیابان پارک کنند و آب خنک بخورند!
اما بالأخره یک تاکسی مسیرش به مسیرم خورد، ایستاد و من سوار شدم. در آن لحظه انگار جهان ایستاد، صداها رفتند و فضا عطرآگین شد! از آن عناصر زاییده تنش هم خبری نبود. باورم نمیشد در یک تاکسی معمولی نشستهام. تمام صندلیها با یک روکش زیبای مخملین کاور شده بودند. یک حلقه پهن با پاپیونهای بزرگ و مرواریددوزی شده، صندلیهای جلو را در آغوش گرفته بودند. چند عروسک رنگی رنگی و یک ماشین اسباببازی کوچک و زیبا در اطراف ماشین تعبیه شده بود. حتی داخل سقف پوششی از پارچه کرمی روشن و گلدوزی و مرواریددوزی شده داشت. این صحنه آنقدر زیبا بود که همه چیز را فراموش کرده بودم حتی تشنگی را. هوای مطبوع داخل ماشین، این فضای زیبا را دلچسبتر میکرد. نتوانستم کنجکاوی خودم را پنهان کنم و از راننده پرسیدم: «چطور داخل تاکسی را اینقدر زیبا درست کردهاید؟»
با لبخند و آرامش پاسخ داد «دوست داشتم مسافرانم از حضور چند دقیقهای در محل کارم خوششان بیاید و آرامش داشته باشند. با دخترانم که عاشق این کارها هستند دکورها را درست کردیم. اینطوری هم مردم لذت میبرند هم خودم و هم خدا.»
جز تحسین حرفی نداشتم. دیدم چقدر راحت میشود محبت و آرامش را در سطحی وسیع گردهافشانی کرد مثل زنبورهای کوچک عسل. لازم نیست کار شاقی کنیم. کافی است آنچه دوست داریم با دیگران به اشتراک بگذاریم. چیزهایی مثل لبخند، پاکیزگی، یک سلام دوستانه، راستی و دلسوزی در عین گرانبهایی، در دسترس و ارزان هستند. اگر کمی بیشتر همدیگر را دوست داشته باشیم و این هدیههای ساده را به یکدیگر تقدیم کنیم جهان خیلی زیباتر، روشنتر و آرامتر خواهد بود و سختیها قابل تحملتر.
از راننده تاکسی به خاطر این ذوق و سلیقه و احترامش به مردم تشکر کردم. حیف که مجبور شدم بدون گرفتن عکس از آن تاکسی رؤیایی پیاده شوم. گوشی همراهم شارژ نداشت.