فاطمه اقوامی
از آسمان آتش میبارید... حلقه ازدحام هر لحظه تنگتر میشد و نفسها را در سینه حبس میکرد... رمقی در جانها نمانده بود... زانوان تاب و توان ایستادگی نداشتند... دوباره قصهای از عمق تاریخ داشت تکرار میشد... قصه حج ناتمام، قصه مهمانکشی، قصه عطش... انگار بار دیگر شمر به معرکه آمده و حسینعلیهالسلام در میانه قتلگاه بود... این بار هر چه هاجرها به انتظار نشستند اسماعیلها از قربانگاه برنگشتند... آنان که نجواهای عاشقانهشان کارگر افتاده بود از سرزمین آرزوها به سوی حریم حضرت یار پر پرواز گشودند و مفتخر به دریافت لقب «مهاجر الیالله» شدند... گرچه همه به حال آنها و تقدیری که برایشان بهترینها را رقم زده بود، غبطه میخوردند اما از آن سوی ماجرا رسم نامردی آن نوادگان ابیسفیان که خود را به دروغ خادم الحرمین معرفی میکردند، دلها را به درد آورد و چشمها را به اشک نشاند... بنرهای خوشامدگویی از در و دیوار شهر برچیده شد و نوحهخوان «سعیکم مشکور» را دم گرفت...
از سال 94 به بعد، عید قربان که فرا میرسد در کنار شادی و سروری که بابت این روز بزرگ در دلها خانه میکند، بغضی هم بر گلوی ما چنگ میاندازد و خاطرات تلخی برای ما زنده میشود... خاطره آن روز که خبر آمد 465 از حجاج ایرانی در فاجعه رخ داده در سرزمین منا به شهادت رسیدند... حادثهای هنوز هم که هنوزه عللش مجهول مانده و همین داغ دیگری بر دل بازماندگان است...
شهید «محمد رحیم آقاییپور» سفیر سابق ایران در اسلوونی یکی از افرادی بود که آن سال در سرزمین منا، تسبیحگو به دیدار معبود شتافت... ما امسال در ایام سالگرد فاجعه منا، مهمان همسر و دختر این شهید بزرگوار شدیم و پای صحبتها آنها نشستیم تا هم برایمان از این مرد آسمانی بگویند و هم با بازخوانی آن روزها نگذاریم گرد فراموشی بر چهره این فاجعه بزرگ بنشیند... خواندن روایت زندگی این مهمان عزیز خدا را از دست ندهید...
فصل آشنایی
همسر شهید: من و شهید آقاییپور بر طبق رسم معمول و سنتی دهه 60 با هم آشنا شدیم. من آن زمان در حوزه علمیه مشغول تحصیل بودم و به واسطه همسر یکی از دوستانم که در دانشگاه امام صادقعلیهالسلام درس میخوانند به خانواده شهید آقاییپور معرفی شدم. بعد از برگزاری جلسه خواستگاری و چند مرتبه رفت و آمد نهایتا در خرداد سال 65 خدمت حضرت آقا که آن زمان رئیسجمهور بودند رسیدیم و ایشان خطبه عقد را خواندند. در دیماه همان سال هم عروسی گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. ایمان و اخلاق دو ملاکی بود که برای من اهمیت زیادی داشت. در جلساتی که با هم صحبت میکردیم من این دو ملاک را در ایشان دیدم و تحقیقات خانواده هم این قضیه را تأیید میکرد و همین سبب شد که او را به عنوان همسر انتخاب کنم.
آن موقع ایشان دانشجوی سال دوم رشته معارف اسلامی و علوم سیاسی دانشگاه امام صادقعلیهالسلام بودند. شهید آقاییپور ابتدا در رشته دندانپزشکی قبول شده بود اما از آنجایی که هیچ علاقهای به این رشته و رشتههای پزشکی نداشت، وارد این رشته نشد و به دنبال علاقه اصلیاش یعنی تحصیل در حوزه علمیه رفت و یک سال و نیم در حوزه درس خواند اما پدرشان با این مسأله مخالف بودند به همین خاطر برگشت و رشتهای را انتخاب کرد که هم علایق خودش و هم رضایت پدر در آن باشد.
ماحصل ازدواج ما چهار فرزند است: حبیبه خانم دختر بزرگم در سال 66 به دنیا آمد، در سال 70 خداوند زهرا خانم را به ما هدیه داد. آقا محمدحسین مرداد 78 و فاطمه خانم هم در سال 80 قدم به زندگی ما گذاشتند.
در مسیر خدمت
همسر شهید: شهید آقاییپور ابتدا 6 ماه در سازمان امور اداری و استخدامی خدمت کرد، بعد از آن حدود 2 سال در معاونت حقوقی ریاستجمهوری فعالیت داشت و نهایتا با توجه به رشته تحصیلیاش از سال 70 وارد وزارت امور خارجه شد. از همان ابتدا مأموریتهای موقت زیادی به خارج از کشور داشت تا اینکه در سال 73 به عنوان کارشناس سیاسی سفارت جمهوری اسلامی ایران در طرابلس انتخاب شد. این اولین مأموریتی بود که ما هم همراه او رفتیم و 4 سال در آنجا ماندگار شدیم. مدتی بعد در فاصله زمانی سال 81 تا 84 مسئولیت کارشناس مسائل سیاسی سفارت ایران در پاریس را به ایشان محول کردند و ما راهی فرانسه شدیم. آخرین مأموریت خارج از کشور او که ما هم درکنارشان بودیم از سال 90 شروع شد که به عنوان سفیر ایران در کشور اسلوونی مشغول خدمت شد.
دختر شهید: از آنجا که پدر خیلی انقلابی و دلبسته نظام بودند در این زمینه کاریشان خیلی پر تلاش بودند و هدفشان این بود که به این انقلاب خدمت کنند. در زمانی سفیر بودند کارشان برجستهتر بود. تلاشمیکردند آن سیاهنماییهایی که در اروپا نسبت به ایران وجود دارد را برطرف کنند و یک تصویر خوب از جمهوری اسلامی به نمایش بگذارند. برای ایرانیهای مقیم اسلوونی مدرسه ایرانی دایر کردند و تا بچهها بتوانند در یک فضای ایرانی ـ اسلامی تربیت شوند. همچنین برای فارسی آموزان کلاسهایی را در سفارت برگزار کردند. در بحث فرهنگی خیلی فعال بودند. مثلا ایشان همت کردند و پیگیر این کار شدند که کتاب «شیعه در اسلام» علامه طباطبایی را به زبان اسلوونیایی ترجمه کنند. برنامههای فرهنگی سفارت را بسیار پربار برگزار میکردند.
یک نفر به جای همه
همسر شهید: با توجه به اینکه من فرزند اول خانواده بودم، وابستگی شدیدی به آنها داشتم و دوری از آنها به خصوص در سفر اول بسیار سخت بود. در این سفرها وابستگی به همسر چندین برابر میشود چون او باید جایگزین همه برای تو باشد که شهید آقاییپور به خوبی توانست نقشش را ایفا کند. ایشان سعی میکرد به هر طریقی که ممکن است سختیهای دوری از ایران را برای من و بچهها جبران کند. مثلا به من میگفت اصلا فکر هزینهها را نکن و هر چقدر دلت میخواهد با خانوادهات تماس بگیر. یادم هست زمانی که ما برای مأموریت دوم راهی فرانسه شدیم، مدارس ایرانی دایر نبود و گفتند هفتهای دو روز معلم میآید و به بچهها درس میدهد آن موقع حبیبه خانم در مقطع دبیرستان تحصیل میکرد و شرایطش را با دوستانش که میدانست دارند خوب درس میخوانند و خودشان را برای کنکور آماده میکنند، مقایسه میکرد و نگران بود. آنقدر خانواده برای شهید آقایی اهمیت داشت که هر کاری از دستش برمیامد انجام میداد تا ما در آرامش باشیم. مثلا برای رفع این نگرانی رفت و یک دستگاه فکس خرید تا بچهها بتوانند با دوستانشان در ایران در ارتباط باشند و جزوات و سؤالات را به دست آورند. حتی گفت اگر بخواهید همین الان به ایران برمیگردیم. اما من و بچهها نهایتا شرایط را بپذیرفتیم و راضی شدیم که در فرانسه بمانیم.
بابا نفسی
همسر شهید: شهید آقاییپور مقید به انجام واجبات و مستحبات بود. اهل نماز وشب و خواندن نافلهها بود. نه اینکه در این اواخر و بالا رفتن سن اینطور باشد، نه، از همان اول ازدواج این موارد را رعایت میکرد. اما همه رفتارش به جا بود. معنویت سر جای خودش، ارتباط با خانواده سر جای خودش. یک طور رفتار نمیکرد که بچهها زده شوند. معمولا بین الطلوعین بیدار بود و قرآن و دعا میخواند، یا جمعهها به دعای ندبه میرفت بعد با نان تازه و گاهی حلیم برمیگشت و میز صبحانه را آماده میکرد و بچهها را با مهربانی از خواب بیدار میکرد.
شهید آقاییپور خیلی به بچه علاقه داشت. اصلا اهل این مدل حرفها نبود که بگوید باید وضعیتمالیمان روبهراه شود تا بچهدار شویم. میگفت بچه روزیاش را با خودش میآورد. رابطهاش با بچهها عاشقانه و عجیب بود. گاهی اوقات من به شوخی میگفتم حسودیم میشود.
دختر شهید: پایه روابط ما در خانواده اینطور بود که پدر در رأس هرم قرار داشت و این اقتداری بود که از طرف مادر به ایشان داده شده بود. پدر رابطه بسیار نزدیک و خوبی با ما داشتند. خیلی مهربان بودند. من خاطرهای از قهر کردن ایشان در خاطرم نیست. گاهی اتفاق میافتاد که از دست ما ناراحت شوند اما اینطور نبود که بخواهند ما را در یک پروسه عذرخواهی دشوار قرار بدهند. یا قبل از اینکه ما برویم عذرخواهی رفتارشان به حالت عادی برمیگشت یا به محض اینکه ما میگفتیم بابا ببخشید، سریع میگفتند خواهش میکنم و بعد از آن هم طوری رفتار میکردند که انگار اتفاقی نیفتاده است.
بابا به شدت به ما اعتماد به نفس میدادند. این حس را به ما منتقل میکردند که شما میتوانید. هر کداممان در هر حوزهای که علاقه داشتیم پدر به شدت از ما حمایت میکردند. مثلا اگر به یک کار هنری علاقهمند بودیم اگر حتی دفعات اول به اشتباه کاری انجام میدادیم ایشان به شدت پشت ما میایستادند و حمایت میکردند تا به نتیجه برسد. حمایتی که باعث میشد حس کنیم سرشار از توانایی هستیم.
اوج ارتباط عاطفی بابا با خواهر و برادر کوچک من شکل گرفت. انگار خدا برای جبران سالهای نبود پدر یک رابطه خیلی استثنایی را برایشان رقم زده بود. آقامحمدحسین و فاطمهخانم ما،بابا را به یک صورت ویژه دوستداشتند. اینقدر که چند سال آخر دیگر بابا را، بابا صدا نمیکردند و به ایشان میگفتند «نفسی». این لفظ کمکم در خانه ما جا افتاد و حتی پسر من بابا را بابا نفسی صدا میکرد.
بابا خیلی دل به دل ما میداد. وقتی به خانه میآمدند به معنای کامل پدر بودند. با تمام وجود در کنارمان بودند و ما اصلا احساس نمیکردیم که هنوز ذهنشان درگیر مسائل کاری است.
پدر یک حامی مهربان و قدرتمند برای ما بودند و هنوز هم هستند. پدر در نظر ما مانند کوهی قدرتمند و عظیم بودند که با اطمینان میشود به آن تکیه کرد. هنوز هم این حمایتشان ادامه دارد. هنوز ما به ایشان مراجعه میکنیم و ایشان مشکلاتمان را حل میکنند. هنوز هم ما حضورشان را عمیقا در کنار خودمان احساس میکنیم.
برگی از دفتر خاطرات:
خاطره خاصی که در ذهن من خیلی پررنگ مانده است برمیگردد به توجه بسیار زیادی که پدر به ما داشت. در مدت مأموریت پدر در اسلوونی، عموی جوان ما فوت کردند. پدر از اسلوونی برگشتند تا با هم برای مراسم ایشان به شمال برویم. شرایط خاصی بود، هم همه از فوت عمو بسیار ناراحت بودیم و هم قلب پدر کمی دچار ناراحتی بود و ما نگران ایشان بودیم که نکند بابت این اتفاق اذیت شوند. در فرودگاه منتظر پرواز بودیم. پدر کنار من نشسته بودند و قرآن میخواندند. در صندلیهای روبروی ما چند خانم بستنی دست نشسته بودند. من به آنها نگاه میکردم ولی کاملا ذهنم درگیر افکار خودم بود. بعد از چند دقیقه بابا سرشان بالا آوردند و رو به من گفتند: حبیبه جان ، شما بستنی نمیخوای برات بگیرم؟ این توجه خیلی برام خاص و ارزشمند بود. یعنی ایشان در آن اوج غم و شرایط روحی متوجه نگاه من شده بودند و این خیلی برای من ارزش داشت.
یک جایگاه ویژه
همسر شهید: هیچوقت نشده بود که درباره اصول و روشهای تربیتی بچهها با هم بحث و جدلی داشته باشیم. شهید آقاییپور روی این نکته که جایگاه پدر و مادر باید حفظ شود، تأکید داشت. هیچوقت نمیگذاشت اختلاف عقیده و سلیقه ما جلوی بچهها نمودی داشته باشد مثلا اگر من با چیزی مخالف بودم با من صحبت میکرد که خیلی سخت نگیرم ولی نمیگذاشتند بچهها این را متوجه شوند که حالا مثلا بخواهد سوء استفادهای از آن بشود.
من هم تا آنجایی که میتواستم جایگاه پدر را برای بچهها جا انداخته بودم. مثلا وقتی بچهها کوچک بودند این آزادی را داشتند که بازی کنند و خانه را به هم بریزند ولی ساعت آمدن بابا همه چیز باید منظم و مرتب بود. یک جایگاه ویژهای برای ایشان قائل بودم. اگر سفره غذا چیده میشد بچهها باید منتظر میمانند تا پدر سر سفره بیاید و بعد غذا خوردن شروع میکردیم. حتی وقتی هم داماددار شدم آن هم میدانستند که باید همسرم شروع کننده غذا باشد.
به صورت کلی هر کاری در خانه انجام میدادم در وهله اول به عشق و علاقه به او بود.
دختر شهید: ما بچهها هیچ موقع احساس نمیکردیم درزی بین حرف پدر و مادر وجود دارد، همیشه پشت هم بودند. سیاستهای کلی که در تربیت مدنظرشان بود اینقدر همسو با هم بود که ما میدانستیم اگر فلان تصمیم گرفته شده، تصمیم دو نفر آنهاست.
از دوران نوجوانی من هفتهای یک بار نشست خانوادگی داشتیم و پدر نظرات ما در مورد مسائل مختلف را جویا میشدند. مثلا وقتی میخواستیم به مسافرت برویم یا چیزی بخریم در این جلسات پدر مطرح کردند و ما هم نظراتمان را میگفتیم. این مسأله حس بسیار خوبی به ما میداد.
طوفانی بزرگ در راه بود
همسر شهید: برای رفتن به مأموریت و سفر با من مشورت میکرد. حساسیت خاصی روی من داشت اگر به او میگفتم نرو، اگر امکان داشت حتما نمیرفت. اما این سفر حج آخرشان خیلی عجیب بود. با وجود تمام وابستگیها وقتی به من گفتند یک سفر حجی هست، به نظرت بروم یا نه؟ گفتم: خیلی خوب است، چرا نروی! حال عجیبی داشتم. مثل یک آدمی که دل بریده باشد، بودم. برایم این حس را داشت که قرار است تا سر کوچه برود و برگردد. وقتی موافقت من را گرفت برای رفتن به این سفر مصمم شد. با اینکه دو سال قبل هم به سفر حج رفته بود ولی گفت میخواهم همه وسایل احرام و سفرم نو باشد. فقط بین ما حبیبه خانم مخالف این سفر بود.
دختر شهید: اصلا حس خوبی به این سفر نداشتم. روزی که مامان به من گفتند: حج بابا رست شده گفتم: وای مامان، کاش نمیشد. نمیدانم چرا این حس را داشتم. با اینکه سفرهای متعدد بابا روال عادی زندگی ما بود اما دلم حال عجیبی داشت. بعد از راهی شدن بابا هم یک فضای سنگینی در زندگی ما ایجاد شد. همه به ما میگفتند یک صدقه ویژه بدهید. انگار که یک التهابی در اطراف ما پیش آمده بود که نشان میداد قرار است یک طوفان بزرگ به وجود آید.
حج مقبول
دختر شهید: بابا قبل از سفر دو تا خواب دیده بودند. درست شدن سفرشان مدتی طول کشید، خودشان میگفتند اگر این سفر درست شود من آن را از حضرت زهراسلاماللهعلیها گرفتم. گرچه هیچ وقت اهل تعریف خوابهای خوب و ویژهای که میدیدند، نبودند ولی یکی ازآن خوابها را با ذوق و شوق برای ما تعریف کردند.
همسر شهید: میگفت خواب دیده حضرت آقا در یک باغی هستند و چند نفر دارند دست ایشان را میبوسند. میگفت من جلو نرفتم با خودم گفتم بنده خدا آقا اذیت میشوند. روحیه شهید آقاییپور کلا همینطور بود. اگر برنامهای بود و خدمت حضرت آقا میرفت من به او میگفتم میتوانی بروی از آقا چفیه بگیری، میگفتند نباید ایشان را اذیت کرد، وقت ایشان خیلی ارزشمند است. در خواب هم همین حالت را رعایت کرده بود. بعد میگفت حضرت آقا خودشان با لبخند سمت من آمدند و با من صحبت کردند. من یکسری انتقادات را نسبت به مسائل کشور مطرح کردم، آقا هم تأیید کردند و نکاتی را فرمودند. در آخر هم حضرت آقا قول یک حج را به او میدهند. بعد از شهادت وقتی ما این خواب را در دیدار با حضرت آقا برایشان تعریف کردیم فرمودند: ایشان حجشان، حج مقبولی بوده است.
چنین حسی را تجربه نکرده بودم
همسر شهید: روزی که میخواست عازم سفر شود، مثل همیشه بینالطلوعین را بیدار مانده بود و یک وصیتنامه و سه نامه برای من، دختر کوچکم و پسرم که آن موقع در اردوی جهادی حضور داشت، نوشته بود. موقع خوردن صبحانه نامهها را به من داد و گفت این دو تا را بده به بچهها، نامه خودت را هم بعد از اینکه من رفتم، بخوان. خیلی به بچهها وابسته بود. عقیدهاش این بود حتما یکی از ما باید پیش بچهها باشد. به شوخی به او گفتم خوب داری میروی و همه مسئولیتها را بر دوش من انداختی. خندید و گفت: فکر میکنی مسئولیت این کار شما کمتر از حج من است؟ باور کن از حج من بالاتر است. انشاالله آنجا نایبالزیاره خاصت میشوم.
موقع خداحافظی حس عجیبی داشتم. همان حس دل کندن که گفتم. طوری که حتی برای بدرقه ایشان تا جلوی درب حیاطم نرفتم. در طول 30 سال زندگی چنین حسی را تجربه نکرده بودم.
شهید آقاییپور یک روحیه خاصی که داشت که حتی وقتی اینجا بود و سر کار میرفت خیلی با خانه تماس میگرفت، در سفرها هم همیشه همین بود. تا وقتی در مدینه بود این روند ادامه داشت. آخر شبها تماس میگرفت، خسته نباشید میگفت و حرفهای محبتآمیز میزد اما به محض اینکه وارد مکه شدند حالش تغییر کرد. حالا او دل بریده بود. یک روز برایشان پیام دادم چی شده اینقدر غرق معنویت شدی که ما را فراموش کردی؟ نوشتم تمام خستگی روزانهام با جملات محبتآمیزی که شبها میگفتی برطرف میشد؟ چرا خبری نیست؟
برای خودم هم معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده که ما با آن روابط صمیمی و دلبستگی به این راحتی دل کندیم.
پشیمان میشوی
همسر شهید: روز عرفه من به شهید آقاییپور زنگ زدم و خبر دادم که برادرم برای روز عید قربان میخواهد گوسفند قربانی کند و ما را دعوت کرده است، من و بچهها به آنجا میرویم. ایشان استقبال کردند و این آخرین تماس ما بود.
دختر شهید: پسر من خیلی به بابا وابسته بود، وقتی ایشان در سفر حج بودند هر بار که زنگ میزدند یا با مادر و خواهرم فاطمه صحبت میکردند یا پسرم علی گوشی را میگرفت و صحبت میکرد به همین خاطر فرصت نشده بود من درست و حسابی با بابا حرف بزنم و فقط به ایشان پیام داده بودم. روز عرفه وقتی داشتم دعا میخواندم انگار کسی به من میگفت تماس بگیر و با بابا صحبت کن وگرنه پشیمان میشوی. به مامان گفتم یک زنگ به بابا بزنیم. مامان گفتند الان در صحرای عرفات هستند و امکان تلفن زدن نیست. من تازه باهاشون صحبت کردم، خوب بودند. با خودم گفتم اشکال ندارد فردا که عید قربان است زنگ میزنم هم عید را تبریک میگویم و هم با ایشان حرف میزنم. اما این حس در من بود که به خاطر این لحظهای که داری از آن عبور میکنی پشیمان میشوی که واقعا هم این اتفاق افتاد.
خداحافظی آخر!
همسر شهید: روز عید قربان وقتی خبر را شنیدم که در منا چنین حادثهای رخ داده، با توجه به شناختی که از همسرم داشتم و میدانستم خیلی محتاط هستند، گفتم امکان ندارد او در این شلوغیها باشد. ولی بچهها مخصوصا دو تا دختر بزرگم بسیار پریشان بودند اما من میگفتم مگر ممکن است این خداحافظی آخر ما باشد. چند تا تماس با او گرفته بودم اما به اشتباه فکر میکردم، او با من تماس گرفته استف به بچهها هم گفتم نگران نباشید بابا خودش تماس گرفته است. فقط تنها چیزی که نگرانم میکرد این بود که همسرم آدمی نبود که ما را در بیخبری بگذارد. اما خودمان را با این تسلی میدادیم که سرش شلوغ است و نمیتواند تماس بگیرد اما متأسفانه خبر چیز دیگری بود.
دختر شهید: ما به شدت مضطرب بودیم. من با خودم فکر میکردم مگر امکان دارد چنین اتفاق بزرگی بیفتد و بابا با ما تماس نگیرد! مدام با این افراد مختلف تماس میگرفتیم که بتوانیم خبری کسب کنیم، اخبار را هم از طریق تلویزیون و زیرنویسهایش را دنبال میکردیم. پیام سنگین حضرت آقا و اعلام سه روز عزای عمومی که آمد تازه عمق ماجرا را فهمیدیم. دلم نمیخواست باور کنم که بابا هم در این حادثه است اما یک آشوب بدی در دلم بود. همسرم نهایتا توانستند با یکی از دوستان بابا تماس بگیرند که ایشان گفتند من با کسی در منا صحبت کردم و او گفته تیم وزارت خارجه همه حالشان خوب است. با این خبر کمی آرام شدیم و توانستیم با امید صحت این خبر آن شب را صبح کنیم. این وسط فقط مادر بود که آرامش داشت و مدام به ما دلداری میداد که چیزی نیست. آخر شب دوم به واسطهای به ما خبر رسید که بابا در بیمارستان هستند. حتی به ما گفتند با این کد که ما اسم پدرشان را هم پرسیدیم و چون اطلاعات درست بود ما این خبر را باور کردیم و شب دوم را با این خبر اشتباه گذراندیم. مامان اینقدر به این قضیه که برای بابا اتفاقی نیفتاده مطمئن بودند که به ما میگفتند وقتی بابا برگردد باید به خاطر این استرسی که به شما وارد شده، شما را به یک سفر کربلا ببرد. روز سوم خیلی اضطراب داشتیم و هیچ چیز مرا آرام نمیکرد. برادر آقای رکنآبادی به همسرم زنگ زدند و گفتند یک پیکر از بچههای وزارت خارجه پیدا شده، برادر ما نیست، ان شاالله که آقای آقاییپور هم نیست. من کنار همسرم نشسته بودم و این حرف را تا حدودی شنیدم ولی هر چی سؤال کردم همسرم گفت نه چیزی نیست. این خبری اینقدر سنگین بود که احساس میکردم قلبم دارد از جا کنده میشود. خیلی لحظات پرفشاری بود. تا اینکه غروب روز سوم مامان داشتند اخبار را در فضای مجازی چک میکردند، چند دقیقه قبل از اینکه ایشان خبر را ببینند یکی از دوستانم که همسرشان در یک خبرگزاری بودند، برای من پیام زدند که حبیبه جان، تسلیت میگویم. من پیام را خواندم اما مغزم نمیتوانست آن را پردازش کند که یعنی چه! همین موقع مامان هم خبر را خواندند و من بعد از مواجه با این خبر چیز زیادی در خاطرم نیست.
این خبر برای ما خیلی غیر منتظره بود، چون پدر به جایی رفته بودند که امنترین جای دنیاست و باور چنین اتفاقی خیلی سخت بود.
هیچ کاری که باعث تسلی دل خانوادهها باشد انجام نشده است
دختر شهید: سال بعد از این اتفاق حضرت آقا دیداری با خانواده شهدای منا داشتند، ایشان آنجا صحبتهایی داشتند و بحث کمیته حقیقتیاب، زنده ماندن این حادثه و بحث پیگیریهای حقوقی را داشتند، و حالا شما آن فرمایشات را با صحبتهای اخیر ایشان در مراسم دیدار با عوامل و کارگزاران حج امسال را مقایسه کنید، همچنان همان حرفها تکرار شده است یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده و هیچ پیگیری انجام نشده است.
هیچ کاری که باعث تسلی دل خانوادهها باشد انجام نشده است، حتی یک گزارش به خانوادهها داده نشد.
هدیه روز زن از فراسوی آسمان
همسر شهید: یک بار که به مرقد امام رفته بودیم به پیشنهاد ایشان یک عکس دو نفره گرفتیم. وقتی به حج رفتند یک شب از مدینه این عکس را برای من ارسال کرد. بعد از حادثه منا، من مدام پیامهای ایشان را که در فضای مجازی برایم فرستاده بود، مرور میکردم و میخواندم. یک بار به اشتباه صفحه گفتگویمان پاک کردم. هر کاری کردیم نتوانستیم آن را بازیابی کنیم. خیلی ناراحت بودم. دلم میخواست آن عکسی که در مرقد امام گرفته بودیم و او خیلی دوست داشت و برایم فرستاده بود را داشته باشم. این مسأله نزدیک روز زن اتفاق افتاد. شهید آقاییپور دو هدیه خیلی برایش مهم بود. یکی هدیه روز زن و یکی هم هدیهای که روز عید فطر برای قدردانی از زحمات من در ماه مبارک به من میداد. بعد از این اتفاق گفتم من به عنوان هدیه روز زن این عکس را از شما میخواهم. یک بار مهمان منزل مادر آقای اوحدی بودم، که ایشان هم به آنجا آمدند و مقداری درباره شهید آقاییپور صحبت کردیم. لابهلای صحبتها من گفتم هیچ کدام از وسایل شهید مثل ساعت یا عینک یا تلفن همراهش به ما برگردانده نشد. ایشان گفتند چندتا تلفن همراه همان روز اول در منا جمع شده است و در سازمان حج است میخواهید بیایید و نگاه کنید شاید وسایل همسر شما هم باشد. وقتی رفتیم حبیبه خانم توانست گوشی پدرش را بین آن گوشیها تشخیص دهد وقتی رم گوشی را به کامپیوتر وصل کردیم دیدیم محتوای آن سالم است و شهید هدیه روز زن را به من دادند. من بعد از گذشت این سه سال هنوز در این شبکههای اجتماعی برای او پیام میزنم و حرفهایم را با او در میان میگذارم. احساس میکنم جوابم را میدهد و واقعا هم همین طور است. امکان ندارد که مشکلی را با او درمیان بگذارم و او حل نکند.
یک توصیه همیشگی
همسر شهید: شهید آقاییپور همیشه به بچهها توصیه میکردند در مسیر ولایت و گوش به فرمان رهبر باشند. خودشان هم نسبت به این مسأله بسیار حساس بودند و صحبتهای رهبری را رصد میکردند و سعی داشتند به آن عمل کنند.