کد خبر: ۲۳۶۶
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

مهناز کرمی

دلهره عجیبی دارم. لرزش خفیفی را در دلم احساس می‌کنم. از روی صندلی بلند می‌شوم. ظرف‌های صبحانه را از روی میز آشپزخانه جمع می‌کنم و داخل سینک می‌گذارم.

در این پنج سال بارها به این حال دچار شده بودم، اما تهش ناامیدی بود و یأس. قطره اشکی که از گوشه چشمم راه گرفته را با دست پاک می‌کنم، به خدا توکل می‌کنم. صدای زنگ تلفن بلند می‌شود. به سمت گوشی که روی میز وسط پذیرایی‌ست می‌روم، آن را برمی‌دارم شماره شیوا خواهرم است:

ـ سلام شیوا.

ـ سلام یاسمن، خونه‌ای؟ دارم میام اونجا که عصر با هم بریم خونه عزیزجون.

آب دهانم را فرو می‌دهم:

ـ بیا منتظرم.

گوشی را قطع می‌کنم. امان از دست این شیوای وقت نشناس. امروز که دلشوره امانم را بریده، زده به سرش که بیاد اینجا، آخه دختر خوب از خونه خودت که به خونه عزیزجون نزدیکتره، شیوا عادتش بود لقمه رو دور سرش بچرخونه!

به آشپزخانه می‌روم. در فریزر را باز می‌کنم. نیما، پسر کوچولوی شیوا عاشق ماکارونی است. بسته‌ای گوشت چرخ کرده بیرون می‌آورم. بسته‌ای ماکارونی صدفی هم از کابینت برمی‌دارم. نگاهم به رسید جواب آزمایش روی اُپن خیره می‌شود. آن را برمی‌دارم و داخل کیفم می‌گذارم. نمی‌خواستم شیوا بفهمد که دوباره آزمایش داده‌ام. هیچ کس نمی‌دانست، حتی رضا.

صدای زنگ خانه بلند می‌شود. به سمت آیفون می‌روم، شیواست. دکمه آیفون را فشار می‌دهم در آپارتمان را نیمه­باز می‌گذارم. به سراغ غذا می‌روم. در آسانسور با شدت باز می‌شود و صدای جیغ شیوا به هوا می‌رود:

ـ بچه بی‌تربیت، چرا درو اینجوری باز می‌کنی؟

به سمت در ورودی می‌روم:

ـ سلام شیوا، چته دختر؟ ساختمونو گذاشتی رو سرت!

شیوا با عصبانیت دست نیما را می‌گیرد و او را به داخل هُل می‌دهد:

ـ سلام، از دست این بچه، یه دقیقه آروم و قرار نداره.

نیما را در آغوش می‌گیرم و می‌بوسم:

ـ آخه مگه این بچه چند سالشه که باهاش اینجوری رفتار می‌کنی؟! این طفلی همش سه چهارسالشه.

بعد از ورود پر سر و صدای شیوا و جنگ تن به تنش با نیما او را آرام می‌کنم. مانتو و شالش را از دستش می‌گیرم و داخل کمد جالباسی آویزان می‌کنم. به آشپزخانه می روم و زیر کتری در حال جوش را کم می‌کنم:

ـ شیوا، آقا ناصر چطوره؟ می‌گفتی اونم واسه نهار می‌اومد اینجا.

شیوا که هنوز در حال خط و نشان کشیدن برای نیماست به سمت آشپزخانه چرخی می‌زند:

ـ دستت درد نکنه، خودت که می‌دانی ناصرم بدتر از آقارضا از صبح تا شب دنبال یه لقمه نونه.

دو فنجان چایی می‌ریزم و با ظرفی شکلات به پذیرایی می‌برم:

ـ حالا بیا یه فنجون چای بخور اعصابت بیاد سرجاش.

شیوا که گویی داغ دلش تازه شده، دستش را روی آن یکی دستش می‌کوبد:

ـ توروخدا می‌بینی این بچه چه جوری با اعصاب آدم بازی می‌کنه؟ تو اتوبوسم صدای همه رو درآورد. از بس نق زد کی می‌رسیم، کی می‌رسیم. اینم از در آسانسور!

لبخند می‌زنم، به نیما نگاهی می‌اندازم. بی‌خیال در عالم خودش در حال انتخاب شکلات است:

ـ سخت نگیر، بچه‌س. فکر کردی عزیزجون ما رو با چوب جادویی انقدری کرده؟ ما بچه نبودیم؟ بچگی نکردیم؟ نیما را در آغوش می‌گیرم و می‌بوسم.

ـ نیما جان اگه گفتی خاله نهار برات چی پخته؟

چشمان درشت عسلیش برقی می‌زند:

ـ چی؟!

موهایش خرماییش را از روی صورتش کنار می‌زنم:

ـ ماکارونی صدفی که خیلی دوست داری.

لبان کوچکش را غنچه می‌کند و صورتم را می‌بوسد:

ـ آخ جون.

شیوا قدر داشته‌هایش را نمی‌دانست. دوباره ذهنم به سمت جواب آزمایش پر می‌کشد. دلم هُری می‌ریزد. نگاهم را به شیوا می‌دوزم. سرش در گوشی گرم است. به آشپزخانه می‌روم. مشغول درست کردن سالاد شیرازی می‌شوم:

ـ شیوا بیا آشپزخونه تنها نمونی.

ـ میام، بزار ببینم تو تلگرام گروه آشپزی غذا و دسر تازه چی گذاشتن!

کاش امروز زودتر تمام می‌شد و من جواب آزمایش را می‌گرفتم. سوزشی را در انگشتم احساس می‌کنم. از انگشتم خون می‌آید. دستم را داخل سینک می‌شویم. از داخل کابینت چسب زخم را بیرون می‌آورم و دور انگشتم می‌پیچم. صدایی از نیما نمی‌آمد. کمی شک برانگیز بود. شیوا همچنان در گوشی پیگیر غذا و دسر جدید است. از نیما خبری نیست. به اتاق خواب می‌روم. آه از نهادم بلند می‌شود. نیما با رژلبی که تازه خریده‌ام مشغول نقاشی روی آینه و شوفاژ است. باز جای شکرش باقیست هنوز به روتختی که تازه خریده‌ام نرسیده.. بی‌سر و صدا رژ را از دست نیما می‌گیرم و او را از اتاق خواب بیرون می‌آورم. حوصله جیغ‌های شیوا را نداشتم با اسپری پاک کننده و دستمال با هزار بدبختی لکه‌ها را پاک می‌کنم. خوشبختانه شیوا سرش در گوشی گرم است و از ماجرا بویی نبرده:

ـ شیوا اون گوشی رو بذار کنار، هم خودت میوه بخور و هم به این بچه میوه بده.

شیوا که تازه از عالم هپروت درآمده نگاهش را به من می‌دوزد:

ـ ها! آهان باشه. دستت درد نکنه.

به آشپزخانه می‌روم. وسایل نهار را آماده می‌کنم صدای جیغ شیوا و گریه نیما بلند می‌شود. به پذیرایی می‌دوم:

- چی شده؟!

شیوا مانند ماده پلنگی در حال غرش است. دستهایش را در هوا تکان می‌دهد و بد و بیراه می‌گوید:

بچه بی‌ادب، واسه چی گوشی رو از دستم کشیدی؟

نیما هق‌هق کنان به آغوشم پناه می‌آورد:

ـ خاله دستشویی دارم!

از روی تأسف سری تکان می‌دهم:

ـ خجالت بکش شیوا، این بچه می‌خواست بهت بگه که دستشویی داره، اما تو انقدر تو گوشیت غرق شدی که صداشو نشنیدی!

عصر شیوا و نیما آماده رفتن به خانه عزیزجون هستند. نزدیک گرفتن جواب آزمایشم است. در دلم غوغاست:

ـ شیوا اگه میشه شما برید خونه عزیزجون، منم یه کاری دارم زود انجام می‌دم، میام.

بعد از رفتن آن‌ها، نگاهم به ساعت دیواری خیره می‌شود. ساعت 5 عصر است. از داخل کمد مانتو و شالم را بیرون می‌آورم. از خانه خارج می‌شوم، پیاده به سمت آزمایشگاه که تا خانه مسافت زیادی نیست، راه می‌افتم. لحظات نفس‌گیری است. امروز راه طولانی‌تر شده، امشب شب میلاد امام رضا‌علیه‌السلام است و همه جا شیرینی و شربت پخش می‌کنند. نفس عمیقی می‌کشم، دلم به سمت حرم امام رضا پر می‌کشد... یا ضامن آهو. قطره‌ای اشک از گوشه چشمم می‌جوشد.

بالأخره به در آزمایشگاه می‌رسم. دستم را به نرده می‌گیرم. پنج، شش پله را با دلهره بالا می‌روم. به قسمت پذیرش می‌رسم. با دستانی لرزان قبض رسید را از داخل کیفم بیرون می‌آورم. آن را به پرستار می‌دهم. او برگه‌های جواب آزمایش را یکی یکی ورق می‌زند تا به برگه آزمایش می‌رسد. آن را بیرون می‌کشد نفسم در سینه حبس شده، چشمان نگرانم را خیره پرستار می‌کنم. پرستار به داخل برگه نگاهی می‌اندازد:

ـ مثبته خانم.

قلبم در حال ایستادن است:

ـ یعنی باردارم؟

پرستار برگه را به سمتم می‌گیرد:

- بله خانم، مبارکه.

چشمانم مانند هوای بهاری، بارانی می‌شود. دوباره دلم پر می‌کشد به سمت حرم امام رضا‌علیه‌السلام، یا امام غریب ان‌شاء‌الله تا سال بعد زنده باشیم سه نفری بیایم پابوست.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: