مهناز کرمی
دستم را روی صورتم میگذارم و محکم فشار میدهم. از شدت درد دندان اشک از گوشه چشمم راه گرفته. عمه ملوک نگاهش را به من میدوزد:
ـ صد دفعه بهت گفتم شب موقع خواب مسواک بزن! بیا حالا تحویل بگیر. تو این سن داری از دندون درد گریه میکنی. منو میبینی، هزار ماشاءالله، بزنم به تخته! با این سن و سال یه لک هم روی دندونم نیفتاده...
ای وای، کاش یکی پیدا میشد منو از دست عمه نجات میداد. همین چند روز پیش کار عصبکشی دندانش تمام شده و حالا از سلامت دندانش سخن میگفت! فکر کنم دوباره آلزایمر خودخواستهاش به سراغش آمده بود. مادر با قرص مسکن و لیوانی آب به سمتم میآید:
ـ بیا نرگس این قرص رو بخور یک کم دندونت آروم شه. زنگ زدم منشی دندون پزشکی واسه فردا وقت داده. آخه من صد بار بهت نگفتم حواست به دندونات باشه، موقع خواب مسواک...
ای خدا... اگر از درد دندان نمیمردم، قطعا از دست مادر و عمه میمُردم... الان در این شرایط، توصیههای پزشکیشان گل کرده بود و یک نفس از مزایای مسواک و خمیردندان و... میگفتند! دستم را با فشار روی صورتم جمع میکنم:
ـ ای وای، مامان من دارم از دندون درد میمیرم، اون وقت شماها نصیحت کردنتون گرفته؟! من کِی شب بدون مسواک خوابیدم که حالا ول کن نیستید!
عمه چشمانش را ریز میکند و نگاهش را خیره صورتم میکند:
ـ وا... حالا چته؟! من که مسواک دست تو ندیدم، وگرنه دَم به دقیقه دندونهاتو نمیچسبیدی و ناله کنی! حالا هم مثل بچهها واسه یه دندون درد ساده انقدر آه و ناله نکن، تا فردا نوبت دندون پزشکیت بشه...
من دم به دقیقه از دندان درد ناله میکردم؟! دوباره عمه جانم مرا با خودش اشتباه گرفته بود. چند روز پیش که دندان پزشکی برده بودیمش، دکتر چنان ناامیدانه دندانهای عمه را معاینه میکرد و سر تکان میداد که من به جای او داشتم از ترس پس میافتم! مادر قرص را به زور داخل دهانم میچِپاند:
ـ بیا این قرص بخور. اینم آب. جای اینکه انقدر سخنرانی کنی یه دقیقه اون دهن مبارک رو ببند تا کمتر دندونت هوا بکشه...
چشمان لرزان از بغضم را به مادر میدوزم. مادر سری تکان میدهد و رو به عمه میکند:
ـ راستی ملوک، جلسه بعدی دندون پرشکیت کِی بود؟!
ـ عمه تک سرفهای میکند:
ـ من فقط میخوام برم ببینم میتونم دندونام رو لمینت کنم یا نه! یه وقت خدای نکرده به دندونام آسیبی نرسونه!
مادر خنده زیر زیرکی میکند و به آشپزخانه میرود. به قول مادر، انگار با بستن دهانم کمی بهتر شده بود. دلم طاقت نمیآورد و رو به عمه میکنم:
ـ عمه لمینت چیه؟!
عمه نگاه عاقل اندر سفیهی به من میاندازد:
ـ وای نرگس واقعا نمیدونی لمینت چیه؟! بهبه، اونوقت پاش که میافته حریف زبونت نمیشیم. از بس ماشاءالله پرادعایی! من که میدانستم لمینت چیست، فقط میخواستم از زبان خودش بشنوم تا کمی روحیهام عوض شود!
ـ خب نگفتی عمه؟!
عمه کمی این پا و اون پا میکند و از جایش بلند میشود:
ـ الان دندونت درد میکنه هر چی توضیح بدم متوجه نمیشی! بزار سر فرصت برات میگم که اگه تو هم خواستی برو این کارو انجام بده، خوبه!
بهبه چه توضیحات کامل و مفیدی! خوشم میآمد که عمه چنان حرفهای بحث را عوض میکرد که راهی برای ادامه نمیگذاشت.
عمه به آشپزخانه میرود. خودم را در مبل مچاله میکنم. عمه با سبدی پر از گوجهسبز به پذیرایی برمیگردد. سبد را روی میز میگذارد و خودش روی مبل ولو میشود.
ـ آخی، راستی تو نمیتونی گوجهسبز بخوری، نه؟!
چرا گوجهسبز را با درختش میتوانستم بخورم! آخر این چه سؤالی بود که عمه پرسید حالا نمیشد این گوجهسبزهای کوفتی، که آب از دهانم راه انداخته بود را در اتاقش میخورد! عمه بیرحمانه گوجهسبزی در دهانش میاندازد و ملچ ملوچکنان چشمانش را تنگ میکند:
ـ واه، واه. لامصب چقدر ترشه!
خداروشکر این خصلت خدادادی عمه بود که توانایی انجام کاری را نداشتی پیش چشمانش مانور میداد که یعنی من میتوانم! این حس همدلی و همدردی او مرا کشته بود. آب دهانم را به سختی فرو میدهم:
ـ عمه گوجهسبز بازم هست یا همش همینه؟!
عمه لب ور میچیند:
ـ نگاه کن تو رو خدا، آدم انقدر شکمو! تو با این دندون دردت تمام حواست پیش اینه که گوجهسبزها تموم نشه؟!
نه، من بدبخت حواسم نبود، خودش سبد گوجهسبزها را آورده و در چشم من کرده و چنان با سر و صدا گوجهسبز میخورد که انگار قرار بود قحطیاش بیاید! مادر با لیوانی آب میوه و نی به سمتم میآید:
ـ پاشو، پاشو نرگس این آب میوه رو بخور دلت حال بیاد. وا، خدا مرگم بده، رنگ و روت چرا پریده؟!
عمه داشت گوجهسبز میخورد و آن وقت فشار من افتاده بود! دستی به صورتم میکشم:
ـ من رنگ و روم پریده مامان؟!
مادر کنارم مینشیند:
ـ آره، دندونت خیلی درد میکنه؟!
دندان درد! دندان کی درد میکرد، من! آهان به کلی دندان درد را فراموش کرده و مشغول تماشای گوجهسبز خوردن عمه بودم! خدا ازت نگذره عمه! ببین چه جوری با روح و روان من بازی میکرد. لیوان آب میوه را از دست مادر میگیرم و با حرص هورت میکشم. مادر با دست تکانی به من میدهد:
ـ نرگس این چه طرز آب میوه خوردنه، برات نی گذاشتم که آب میوه رو آروم آروم بخوری دوباره دندونت درد نگیره.
باشه مادر جان، هر چی شما بگویی. فقط عمه را با سبد گوجههایش از جلوی چشم من دور کن. عمه گوجهسبزی به دهان میاندازد و محکم گاز میزند. در یک لحظه عمه بیحرکت میشود و خشکش میزند. نگاهش را به کنج دیوار میدوزد. در بهت این بودم که چه بلایی بر سرش آمده که اینجوری خشکش زده بود. مادر نگاه خیرهای به عمه میاندازد:
ـ واه، ملوک چِت شد؟! چرا خشکت زد! ملوک، ملوک...
فکر کنم از ترشی زیاد گوجهسبزها عمه سنگکوب کرده بود. اگر غیر از این بود جای تعجب داشت! کمکم عمه از شوک بیرون میآید و دستش را روی صورتش میگذارد. مادر تکانی به عمه میدهد:
ـ ملوک میگی چی شده یا نه؟! تو که کشتی ما رو...
عمه دستش را داخل دهانش میکند و تکهای از دندانش که شکسته بیرون میآورد. با دیدن دندان شکستهاش جیغ کوتاهی میکشد:
ـ وای ننه جان، خاک بر سرم شد. ای وای مینا دیدی دندونم شکست. دیدی چه خاکی به سرم شد. ای وای دندونم... ای هوار...
اوه، اوه ببین با این سن وسال چه کولیبازی راه انداخته بود! منِ بینوا از صبح تا حالا از دندون درد به خودم میپیچیدم و صدایم درنمیآمد. چنان از ته دل داد میزد و مادر خدا بیامرزش را صدا میکرد که انگار زخم شمشیری، گلولهای... خورده بود. مادر سعی در آرام کردن عمه داشت:
ـ ملوک یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی شده. تو که الان خوب بودی. دهنتو وا کم ببینم چی شده.
عمه همچنان با دست روی پایش میکوبید و ناله میکرد:
ـ مرده شور این گوجهسبزها رو ببرن. هسته واموندش دندونم را شکست. آخه مینا چند بار بهت گفتم از این ترهبار خرید نکن،گوش نکردی! بیا دلت خنک شد؟! همینو میخواستی!
ای وای من، عمه نمیگفت که یک گوجهسبز کوچک نیازی به آن همه فشار ندارد، انگار میخواست سر یک کروکودیل را از تنش جدا کند که اینجوری با حرص دندانهایش را به هم فشار میداد! باز هم مادر مقصر شناخته و متهم ردیف اول شده بود! مادر با دست روی گونهاش میکوبد:
ـ ای وای خدا مرگم بده، کدوم دندونت بود؟
مادر دهان عمه را باز میکند و جای خالی دندانش را میبیند و با دست پشت آن یکی دستش میکوبد:
ـ آخ، آخ، آخ ببین با دندونت چه کردی ملوک. از بیخ دندونتو شکوندی... ای وای...
عمه که به حد کافی ترسیده بود، با این توصیفات و آه و ناله مادر رنگ از رویش میپَرد:
ـ چی شده مینا؟! کدوم دندونه؟! من که جرأت نمیکنم تو آینه رو نگاه کنم.
مادر آب دهانش را فرو میدهد:
ـ دندون بالاییته.
عمه پتقی میزند زیر گریه:
ـ خدایا منو بکش، دیدی چشم خوردم. دندونام مثل صدف بود. ای وای...
با دست جلوی دهانم را میگیرم که عمه خندهام را نبیند. بنده خدا موقع آه و ناله کردن بدجور جای خالی دندانش احساس میشد. او میخواست با دندانهای صدفیاش جلوی من با خوردن گوجهسبز هنرنمایی کند که متأسفانه یکی از صدفهایش کم شد! عمه با شتاب مشغول پوشیدن لباسهایش میشود:
ـ مینا پاشو، پاشو حاضر شو بریم پیش دندون پزشکی.
مادر رو به عمه میکند:
ـ ملوک جان بذار زنگ بزنم ببینم دندون پزشکی وقت میده یا نه.
عمه دستش را روی صورتش میگذارد و براق میشود:
ـ من دارم از دندون درد میمیرم، اونوقت میگی صبرکن زنگ بزنم؟! ای وای دندون نازنینم...
آخی! من مثل بچهها رفتار میکردم و آه و ناله سر داده بودم! برای من خوب سخنرانی میکرد. هنوز عمه پی به عمق فاجعه نبرده و نمیدانست دندان شکستهاش با لبخند زدن به او چه جلوه زیبایی میدهد... عمه تکه شکسته دندانش را محکم در مشت گرفته بود. رو به او میکنم:
ـ عمه اون دندون شکسته چیه تو مشتت گرفتی، بندازش بره دیگه...
عمه رو ترش میکند:
ـ نه بابا، بندازمش بره؟! میبرم دندون پزشکی برام پیوند بزنه بشه مثل اولش.
چشمانم گرد میشود:
آخه مگه دندون شکسته رو میشه پیوند زد. مگه خدای نکرده دست یا پاته که بخوای پیوند بزنی؟!
عمه دستش را در هوا تکان میدهد:
ـ نرگس چیزی بلد نیستی الکی حرف نزن. محسن یادته با موتور تصادف کرده بود دندون جلوییاش از ریشه درآمده بود!
سری تکان میدهم:
ـ خب
عمه بیحوصله جواب میدهد:
ـ خب که خب. بردنش بیمارستان دندونشو پیوند زدن.
نگاهی به عمه میاندازم:
ـ بله چون از ریشه دراومده بود و قبل از نیم ساعت رسوندش بیمارستان.
عمه عصبانی نگاهم میکند:
ـ خوبه، خوبه. حالا چه واسه من کارشناس شده. همین رو میبرم ببین چه خوشگل پیوندش میزنن از روز اولشم بهتر...
عمه همچنان به خودش دلداری میداد و خودش را با دندان پیوند زده تجسم میکرد. مادر و عمه به دندان پزشکی میروند و بعد از ساعتی برمیگردند. قیافه عمه گرفته و لبهایش آویزان بود. رو به مادر میکنم:
ـ چی شد مامان؟
مادر سری تکان میدهد:
ـ هیچی، اون تیکه از دندونش که به درد نخورد. دکتر گرفت انداخت تو سطل زباله... گفت واسه فردا بیاد دندونشو بکشم!
به نظرم عمه به جای لمینت باید به ایمپلنت فکر میکرد...